شهادت سه شهید به نام "حسین" در شب عاشورا

خبرگزاری فارس: شهادت سه شهید به نام

روایت سرنوشت سربازان روح‌الله در لشکر ویژه 25 کربلا بسی خواندنی و شنیدنی است.

هر بار که به سراغ سیره این دلدادگان می‌رویم به گوشه‌ای از حلاوت حسینی زیستن‌شان پی می‌بریم.

نقل خاطره زیبای زیر از زبان رزمنده "شعبان ملک‌شاهی" است که تقدیم حضور همه مخاطبان و عاشقان فرهنگ ایثار و شهادت می‌شود.

بچه‌ها خودشان را برای عملیات محرم آماده می‌کردند.

حسین مقصودلو که تازه بی‌سیم‌چی شده بود پیش من آمد و گفت:

- «دلم نمی‌خواهد اینجا باشم، دلم برای مادر پیر و تنهای خودم می‌سوزد. می‌دانم که دیگر بر نمی‌گردم و شهید می‌شوم».

با تعجب به او گفتم:

- «چه‌ات شده؟! تو که قبلاً برای عملیات‌ها لحظه‌شماری می‌کردی حالا می‌ترسی؟

او گفت:

- «دلم می‌خواد یک بار دیگر مادر پیرم را ببینم».

روز سوم یا چهارم محرم، حسین در حالی که از کنارم می‌گذشت، به من گفت:

- «چقدر کیف داره که آدم در ماه محرم شهید بشه».

پرسیدم:

- «حالا کی می‌خواد بشه؟

غروب تاسوعا بود، بچه‌ها خودشان را برای مراسم عزای شب عاشورا آماده می‌کردند، در سنگر نشسته بودیم که ناگهان عراق با گلوله‌های مینی کاتیوشا منطقه را زیر آتش سنگین خود گرفت، به سرعت خیز رفتیم و پناه گرفتیم.

نزدیک اذان بود، وقتی بلند شدم دیدم که رفت و آمد در نزدیکی مخابرات زیاد است، خودم را به آنجا رساندم و پرسیدم چی شده؟! گفتند:

- «حسین مقصودلو شهید شده است. از بچه‌های اطلاعات عملیات و تدارکات هم، حسین موسوی و حسین جعفری شهید شدند».

اسم همه آنها حسین بود، جالب این بود که همه آنها از ناحیه سر ترکش خوردند و شهید شدند، آن شب تا صبح عزاداری کردیم و به یاد حسین(ع) اشک ریختیم...

پوست هندوانه‌ای که مرا از مرگ نجات داد

خبرگزاری فارس: پوست هندوانه‌ای که مرا از مرگ نجات داد

در دوران دفاع مقدس به همان اندازه که رزمندگان اسلام با رافت و اخلاق اسلامی رفتار می کردند، نیرو های بعثی عراق به بدترین شکل ممکن با اسرای ایرانی رفتار می‌کردند. مطلب زیر یکی از این رفتار ها را حکایت می کند.

***

در حالی که نیروهای عراقی دستهایمان را بسته بودند، از پشت با قنداق اسلحه ما را به طرف ماشین حمل اسرا که کمی دورتر از محلی که ما در آنجا اسیر شده بودیم قرار داشت هل می‌دادند.

کنار ماشین حمل اسرا که رسیدیم. چند ساعت ما را دست بسته زیر آفتاب سوزان نگه داشتند، سوز عطش و گرسنگی پیکرمان را سیاه و گرمازده کرده بود.

علاوه بر آن سوز کویر نیز بر شدت تشنگی‌مان می‌افزود.

هیچ چیز در آن شرایط سخت نمی‌توانست گویای احوال ما باشد. امید به زندگی در ما مرده بود. همگی چشم بر جاده دوخته بودیم و منتظر عکس العمل عراقی‌ها مانده بودیم تا تکلیفمان را روشن کنند.

تاب تحمل تشنگی را نداشتیم. دم غروب تمام اسرا را یکی یکی سوار ماشین کردند. نوبت من که رسید رو به نزدیک‌ترین سرباز عراقی که سلاح به دست از ما محافظت می‌کرد، کردم و با ایما و اشاره در حالی که «ماء، ماء» می‌کردم آب خواستم و به او فهماندم که دارم از تشنگی تلف می‌شوم.

سرباز عراقی با شنیدن کلمه‌ی «ماء» می‌خندید و مرا با قنداق تفنگش به کامیون نزدیک می‌کرد تا سوار کامیون شوم. من که نای راه رفتن نداشتم به زور خود را به در پشتی ماشین نزدیک کردم و تا خواستم پا روی رکاب ماشین بگذارم و داخل ماشین شوم از ضعف و بی‌حالی به عقب برگشته، به زمین خوردم.

سرباز عراقی با دیدن وضعیت من به خنده افتاد و خواست تا زودتر سوار کامیون شوم. وقتی خواستم برای بار دوم سوار کامیون شوم دوباره به زمین خوردم.

بار سوم که خواستم سوار کامیون شوم، سربازی که نزدیکم بود مرا از پشت به داخل ماشین هل داد و من با چانه به کف ماشین افتادم.

وقتی همگی سوار شدیم. کامیون به راه افتاد. اسرا دست بسته در دو طرف کامیون نشسته بودند و عراقی‌ها اسلحه در دست منتظر بودند تا دست از پا خطا نکنیم.

گرمای آفتاب جنوب امانم را بریده بود، ناگهان چشمم به پوست هندوانه‌ای در کف ماشین افتاد. با خود گفتم دست کم با خوردن این تکه پوست هندوانه می‌توانم کمی از تشنگی و گرسنگی‌ام را رفع کنم.

برای همین با دستان بسته خودم را سینه‌ خیز به طرف پوست هندوانه کشاندم. تا خواستم آن را به دهان گرفته، گاز بزنم، پوست هندوانه لیز خورد و در نقطه‌ای دیگر ماشین افتاد.

دوباره سعی کردم و سرانجام با زحمت زیاد پوست هندوانه را به گوشه‌ی‌ ماشین کشانده، مشغول خوردن شدم تا شاید کمی از تشنگی‌ام برطرف شود. در حالی که با پوست هندوانه‌ ور می‌رفتم، سربازان عراقی به من می‌خندیدند...

راوی: آزاده، محمد نجفیان

شغال ها; روایتی داستانی از ماجرای اسارت شهید محمدجواد تندگویان

درآمد

«شغال ها»روایت داستانی كوتاهی است كه به ماجرای به اسارت گرفته شدن وزیرنفت دولت جمهوری اسلامی ایران در سال 1359،شهید محمد جواد تندگویان، می پردازد.

احمد دهقان در كتاب خویش «مأموریت تمام» (ناشر:سوره مهر)، درجای جای كتاب،به همین شیوه، در هر فصل، به شهید پرداخته و در پایان اشاره‌ای نیز به زندگی آن شهید عزیز كرده است،

این شما و این هم روایت ویژه شهید تندگویان:

جاده بی انتها كه هم چون ماری سیاه بر روی زمین كشیده شده بود، به نظر خالی می رسید.ماشین با صدایی یكنواخت انگار جاده را می بلعید و جلو می رفت. افراد توی ماشین نگاه شان را به بیرون كشیده بودند،هوا گرم بود و عرق از سر وصورت ها به پایین سرازیر شده بود.

مهندس غرق درتفكربود.او گاهی كه به خود می آمد،نگاهش را به كاغذ های زیادی كه در دستش بود می دوخت.آن ها را یكی یكی می خواند و گوشه هر كدام چیزی می نوشت یا پایین آن را امضاء می كرد.

یكی از روزهای آبان سال1359 بود. شغال ها، از هرسو،شهرآبادان را محاصره كرده بودند. عراقی ها به سمت شهر هجوم آورده بودند و مدام بر تن نحیف شهر چنگ می انداختند.درگوشه‌ای پالایشگاه غرق در آتش بود كه هم چون شمعی آرام آرام می‌سوخت و به شب های شهر غم زده روشنایی می‌بخشید!

مهندس تندگویان، وزیر نفت، بارها از هر طریقی كه توانسته بود خود را به شهر رسانده بود.اوضاع را بررسی كرده و دستورات لازم را داده و برگشته بود. نتوانسته بود كه نرود. هر كس كه او را می‌دید از سرخیرخواهی می گفت كه خودش را به خطرنیندازد،اما قلب مهندس توی آبادان می زد.

از دور،دود غلیظی شهر را در آغوش گرفته بود.مهندس و همراهانش آرام آرام به آبادان نزدیك می‌شدند.نخل های كنارجاده، كه تا بی نهایت می‌رفتند، منظره زیبایی را به چشم ها می‌آورد. هیچ كدام لحظه‌ای از دیدان آن همه زیبایی غافل نبودند.

كمی جلوتر،عده‌ای بر روی جاده ایستاده بودند. ماشین های نظامی را در وسط جاده قرار داده و جاده را بسته بودند.كنارجاده پر بود از كسانی كه لباس های پلنگی برتن داشتند. ماشین كه نزدیك شد، همه شان به پناه خاكریزكنارجاده رفتند و به دنبالش صدای شلیك اسلحه ها همه جا را پر كرد. تیرهابه سوی ماشین باریدن گرفتند. افراد توی ماشین غافلگیرشدند.سرها به داخل خم شد. فریاد چند نفرشان به هوا رفت:

مواظب باش...

سرتان را بدزدید.

-فرمان... فرمان ماشین را داشته باش... چپ نكنی...

ماشین ایستاد. كسانی كه داخل آن بودند، هراسان درها را بازكردند و در پناه جاده خزیدند. چند نفر با اسلحه نزدیك می‌شدندو لبخند زشتی تمام صورت شان را پوشانده بود. همه مبهوت می‌نگریستند.

-این ها دیگر كجابودند؟

-خدا رحم كند. عراقی ها جاده را بسته‌اند.

سربازان عراقی به آن ها رسیدند. لحظه‌ای ایستادند.هم چون گله‌ای گرگ كه آهوانی را صید خود درآورده‌اند، دوره شان كردند.در یك لحظه همه چیز به هم خورد.سربازها افتادند به جان افراد داخل ماشین كه در كنار جاده بانگاه های نگران آن ها را می نگریستند. لگد و قنداق اسلحه بود كه به هوا می رفت و فرود می‌آمد.با پوتین بر سر و صورت شان می‌زدند و به عربی و با خشم فحش می‌دادند.آن ها را به هر سو می‌كشاندند.برخاك شان می‌كشیدند.صورت ها رانشانه می‌رفتند .با پوتین برپهلوشان می‌كوبیدند.ازخشم دهان شان كف كرده بود.

لحظه‌ای بعد، همه شان دست از كتك زدن كشیدند.یكی ازدورمی‌آمد.همه به احترامش ایستادند.افراد ماشین بر زمین افتاده بودند. مهندس و یارانش،دیگرنای حركت نداشتند. بدن شان از خون پوشیده شد بود. یكی بیهوش بر زمین افتاده و خون از گوشه لبش جویی باز كرده بود.

فرمانده عراقی نزدیك ترآمد و رو به سربازان به زبان عربی،چیزی گفت. سربازها سریع احترام گذاشتند و مهندس و یارانش را در كنار جاده و در پناه خاكریز قرار دادند. فرمانده عراقی مغرورانه در برابرشان ایستاد. چشمان سرخش را به چشم های شان دوخت،انگارآتش از درون آن زبانه می‌كشید.چندین بارسرش را تكان داد و بعد خندید. صدای قهقه‌اش بلند شد. راه افتاد در میان آن ها،به هر كدام با سرپوتین لگدی زد و در آخر ناگهان ایستاد برگشت و هیچ نگفت. سرش را آرام چند بار تكان داد و بالاخره لبانش را از هم باز كرد:

-تندگویان؟... تندگویان؟... وزیر؟... وزیر نفت؟

نگاهش را به هر طرف چرخاند و در انتظار جواب ماند،اما هیچ صدایی بلند نشد. دوباره پرسید و باز هم سكوت به استقبالش آمد. عصبانی شد. خشم تمام جانش را پر كرد. با لگد افتاد به جان یكی از یاران مهندس مرتب فحش می‌داد و با لگد به سر و صورتش می‌كوبید.ایستاد و رو به سربازان و چیزی گفت.بازهم سربازها افتادند به جان مهندس و یارانش و به دنبالش،ضجه بود و خون بود و سكوت.

مهندس دندان هایش را به هم فشرد.همه را می‌زدند. همه را می‌كوبیدند.در دهانش احساس شوری كرد. لبانش بی حس شده و خون از بالای ابروانش جویی بازكرده بود. میدان درخاك غوطه می‌خورد.

فرمانده عراقی به عربی چیزی گفت و همه سربازها ایستادند.دوباره نگاهش را كشید به افرادی كه روی زمین افتاده بودند. عرق تمام صورتش را پوشانده بود. لباسش نامرتب می‌نمود. دستی به صورتش كشید، خیسی دستش را با شلوارش پاك كرد. لبانش از خشم می‌لرزید. دوباره پرسید: «تندگویان كدام تان هستید... من وزیر نفت را می‌خواهم... اگراو را معرفی نكنید همه تان را می‌كشم...»

هیچ كس چیزی نگفت؛ سكوت بود و سكوت.

-جنازه های تان را می‌اندازم جلوشغال ها... باید او را معرفی كنید.

سكوت آزاردهنده خوره جانش شده بود. باز به زبان عربی چیزی به سربازها گفت و به دنبالش،آن ها،هم چون مارهای زخمی، بر سر افراد ریختند.بازمشت و لگد بود كه به هوا می رفت و پایین می‌آمد.یكی از سربازها با سرنیزه بدن زخم خورده مهندس و یارانش را چاك چاك می‌كرد. یكی بیهوش بر گوشه خاكریزافتاده بود و دیگری ضجه می‌كشید ازگلوی یكی صدای درد آلودی بیرون می‌آمد و خون تمام لباسش را پوشانده بود. قمری خسته جانی بر فراز نخل بلندی با چشمان مضطرب نظاره گر میدان.

مهندس نگاهش را به آن دورها كشید؛ خسته جان و زخم خورده. آرام دستانش را ستون كرد.می‌خواست بایستد،یكی با لگد به صورتش كوبید مهندس قدمی‌ به عقب برداشت، اما نگذاشت كه بر زمین بیفتد. همه جانش را در پاهایش كرده بود. بلند شد. كمر راست كرد. یكی دیگر با مشت صورتش را نشانه گرفت،اما از جایش تكان نخورد. نگاهش را به گرگ های زخمی كه احاطه‌اش كرده بودند،دوخت تمام توانش را به كمك گرفت. فریادش همه را در جای خود میخكوب كرد:

-جواد تندگویان منم... وزیر نفت ایران منم...

همه ایستادند. مهندس پاهایش را ستون كرده بود كه بر زمین نیفتد. فرمانده عراقی چیزی گفت.او را كشان كشان بردند. نگاه مهندس به قمری دلشكسته بود. او را به طرف دیگر جاده كشاندند و به دنبالش مشت و لگد بود كه فرود می‌آمد...

شهید تندگویان در كودگی مؤذّن مسجد بود. خیلی زود توانست زبان های انگلیسی و عربی را فرا گیرد و كلاس هایی را برای كسانی كه مایل به یادگیری زبان بودند در مساجد تشكیل دهد.بعد ازاتمام تحصیلات دبیرستان،دردانشكده نفت آبادان قبول شد. در این دوران،وی یكی ازجوانان مذهبی بود كه به مبارزه با شاه پرداخت.بعد ازپایان تحصیلات دانشگاهی به علت فعالیت شدید بر ضدّ شاه توسط ساواك دستگیر و به 18 ماه زندان محكوم شد.با پیروزی انقلاب و نخست وزیری شهید رجایی به عنوان وزیر نفت برگزیده شد. وی در 19 آبان 1359 در جاده ماهشهر-آبادان به اسارت سربازان صدام درآمد.سال ها او را در زندان های عراق شكنجه و سپس به شهادت رساندند.دریكی از روزهای سال 1370، پیكر پاك او را به ایران آوردند؛ روزی كه همه شهدا به استقبالش آمده بودند...

برگرفته از كتاب «مأموریت تمام» نوشته احمد دهقان

و اگر او نبود...

داستانكی به بهانه تصویب ننگین لایحه كاپیتولاسیون توسط مجلس شورای ملی در سال 1343

تق ... تق ... تق!
و دادگاه مثل همیشه رسمی بود كه آقای قاضی چند بار با آن پتك مخصوصش بر سر میز كوبید؛ آقای دادستان، خانم سودابه كمالی را به عنوان شاهد به جایگاه احضار كرد:

«خانم سودابه كمالی، شما به عنوان شاهد باید سوگند یاد كنید كه غیر از حقیقت چیزی نگویید و همچنین تعهد نمایید تا سخنانتان به عنوان همسر مقتول مغرضانه نباشد.»

سودابه، با چشمانی كه از شدت بغض و زور جلوگیری از شكستن و طغیان آن به سرخی می زد، سرش را به علامت تایید تكان داد.

دادستان از وی خواست تا آنچه در شب حادثه دیده است را یك بار دیگر توضیح دهد. و چقدر برایش سخت بود كه داستان غم بار از دست دادن بهترین رفیق و صمیمی ترین همسر عالم را برای چندمین بار تعریف كند:

«آن شب... آن شب من و جواد از انتهای خیابان لاله زار، به سمت خانه پدر جواد می رفتیم. قصد داشتیم بخاطر مساعد بودن هوا چند دقیقه ای قدم بزنیم. كمی جلوتر، این آقا از یك مغازه مشروب فروشی با حالتی غیر طبیعی، بیرون آمد و سوار ماشینش شد...» و بغضش تركید.

امتداد انگشت اشاره اش را كه می گرفتی، بدون هیچ مانعی می رسیدی به یك جوان درشت اندام با موهای حنایی كه ظاهرا ایرانی هم به نظر نمی رسید و با غرور به دادگاه نگاه می كرد. گویی خواب می بیند كه در جایگاه قاتل متهم است و خود از سرانجام رویایش مطلع!

وكیل مدافع  سرباز آمریكایی، بی تابی  خانم كمالی را دلیلی قابل اتكا برای كم اعتباری شهادتش قلمداد كرد؛

سودابه اما انگار اصلا توی باغ نبود واكنون تنها به معصومیت جوادش كه در روز خواستگاری لپهایش از خجالت گل انداخته بود، فكر می كرد.

دادستان، بی اجازه از روی صندلی اش برخاست و فریاد زد:‌«آقای قاضی، اعتراض دارم»والبته این تنها كار مثبتی بود كه از ابتدای داد گاه انجام داده بود.

وخانم كمالی ادامه داد و تعریف كرد كه چگونه آن آمریكایی معلوم الحال با آن ماشین آنچنانی اش، جوادش را مثل یك مورچه بی دفاع له كرد؛ پس از آن دادگاه روال عادی و قانونی اش را پی گرفت و در آخر همانطور كه انتظارش می رفت، متهم، بی گناه شناخته شد و به موجب تصویب قانون جدید مجلس برای تكمیل پرونده یا همان گذراندن بهتر تعطیلات به آمریكا رفت.

و این تمام معنای كاپیتولاسیون بود!

سید حسین موسوی

اگر خدا دست به کار نمی‌شد ...

خبرگزاری فارس: اگر خدا دست به کار نمی‌شد

سال 66 همراه کاروان حضرت امام علی (ع) به منطقه عملیاتی «جزیره مجنون» اعزام شدیم؛ در کمین مشغول نگهبانی بودم، صداهای غیرعادی اطراف سنگر توجهم را جلب کرد؛ صداها نزدیک و نزدیک‌تر شدند، شبح دو مرد قوی هیکل که بعداً معلوم شد از غواصان دشمن هستند، بود و من تنها داخل سنگر.

از طرفی موقع نگهبانی حق شلیک هم نداشتیم. به خدا توکل کردم و مشغول ذکر گفتن شدم، درست در چند متری بودند که صدای رعد و برق برخاست و به دنبال آن باران آغاز شد؛ با یک لحظه روشن شدن آسمان و سر و صدای برادران در سنگرهای اطراف برای جلوگیری از نفوذ آب، آنها فرار کردند و نیروهای گروهان مدتی بعد توانستند آنها را به اسارت خود درآورند.

راوی: علی محمد
رزمنده گردان عبدالله لشکر 5 نصر

داستانک: حج خونین

:: به بهانه نهم مرداد 1366، سالروز قتل عام زائران بیت الله الحرام ::

بالاخره هواپیما از روی باند بلند شد. باورم نمی شد به زیارت خانه خدا مشرف می شوم. مهریه ام صد و پنجاه تومان بود. پدر شوهرم به من گفت...


بالاخره هواپیما از روی باند بلند شد. باورم نمی شد به زیارت خانه خدا مشرف می شوم. مهریه ام صد و پنجاه تومان بود. پدر شوهرم به من گفت مهریه ات را ببخش، به پسرم می گویم با ثبت نامتان کند مکه. همین هم شد. ثبت نام کردیم و رفتیم زیارت خانه خدا. همه چیز سفر خوب بود و داشت مثل رویاهایم پیش می رفت. با خانواده های جوانتر کاروان حسابی گرم گرفته بودیم. هرچه بود سفری بود به خانه خدا. همه چیزش به نظرم منحصر بفرد می آمد. حتی اتفاقات تلخ روز آخرش.
بالاخره هواپیما از روی باند بلند شد. بلند شد و ما را به سوی ایران برگرداند.تا آن روز، انقدر همسفرانم را خوشحال ندیده بودم. ولی من حسی جدید داشتم خوشحالی توام با اشک هایی که از سر بی کسی از چشمانم سرازیر بود. انگار چیزی را جاگذاشته بودم. قلبم می خواست از سینه ام بیرون بزند. دلم می خواست همان لحظه هواپیمای لعنتیمان دور می زد و بر می گشت جده. برمی گشت پیش جوادم. بر می گشت و من را هم همانجا می گذاشت. شانه هایم می لرزید. صندلی کناری ام خالی مانده بود. خانم یعقوبی که در جریان سفر با او دوست شده بودم سرم را به سینه اش می فشرد و با حرکت آرام بدنم به جلو و عقب، پا به پایم گریه می کرد.
بالاخره هواپیما از روی باند بلند شد و پس از مسافتی نه چندان طولانی روی باند جده آرام گرفت. کشور هنوز در جنگ بود و ما با داشتن رهبری مثل امام احساس غرور و افتخار می کردیم. مسلمانهای کشور های دیگر از اوضاع و احوال انقلاب و امام می پرسیدند. اسرائیل لبنان را اشغال کرده بود و امام یک تنه در برابر شرق و غرب و اسرائیل و دشمنان بشریت موضع گیری می کرد. یادم هست بارها و بارها امام درباره لزوم وحدت بین مسلمان ها سخن گفته بود. گفته بود اگر هر مسلمانی یک سطل آب روی اسرائیل بریزد غرق خواهد شد. پیامش برای آل سعود را هم برایمان خوانده بودند. جواد می گفت در این شرایط بحرانی دعوای بین مسلمانها آرزوی آمریکاست.
 آن سال هم مثل سالهای قبل ما برای اعلام برائت از کفار و مشرکین آماده شدیم. اواخر جنگ بود. سال 66. دقیقا نهم مرداد 66. نماز عصرمان را که خواندیم رفتیم برای راهپیمایی و تظاهرات و رساندن اعتراض و خشممان به کسانی که خون هزاران بیگناه را در سراسر دنیا می ریزند.غالب جمعیت را ایرانی ها تشکیل می دادند. البته از زائرهای کشور های دیگر هم بودند اما آن روز به طور غیر منتظره ای حاجیان کشور های دیگر کمتر دیده می شدند . اصلا روسای کاروانها قرار گذاشته بودند که حجاج خود را بیاورند. اما نمی دانم چرا آن جمعه ایشان نیامده بودند. البته بعد ها معلوم شد که یکساعت قبل از شروع راهپیمایی، درهای ورودی به بنای بزرگ مخصوص حجاج اردنی و فلسطینی بسته شده و به هیچ کس اجازه داخل یا خارج شدن از آن داده نمی شده است. بعدا شوهر خانم یعقوبی به من گفت می خواستند ایرانی ها را قلع و قمع کنند.
برنامه تظاهرات و راهپیمایی ساعت چهار و نیم بعد از ظهر با تلاوت قرآن کریم شروع شد.رفته بودیم منطقه العباده و قرار بود به طرف مسجد الحرام حرکت کنیم تا بتوانیم با اتمام تظاهرات در برنامه نماز مغرب و عشا شرکت نماییم.
بعد از قرائت قر آن آقای کروبی به عنوان نماینده امام پیام ایشان را که به حاجیان داده بودند خواند. پیام امام مثل همیشه پر غرور و انرژی بخش بود.
« قلم ها و زبان ها و گفتار ها و نوشتار ها عاجز است از شکر نعمت های بی پایانی که نصیب عالمیان شده و می شود ...
... و حمد و شکر بی پایان بر ذات مقدس ربوبیت که با تربیت های معنوی خود ملت ایران را از غرقاب فساد و ستمشاهی نجات بخشید و راه و رسم زیستن مستقل در پناه بیرق شکوهمند اسلام را به آنان آموخت و امروز در جهان کشوری نیست جز ایران که از دخالت ابرقدرت ها پیراسته باشد و سرنوشت خویش را خود بر اساس اسلام عزیز تعیین کند...
... مگر تحقق دیانت جز اعلام محبت و وفاداری نسبت به حق و اظهار خشم و برائت نسبت به باطل است ؟ حاشا که خلوص عشق موحدین جز به ظهور کامل نفرت از مشرکین و منافقین میسر شود و کدام خانه ای سزاوارتر از خانه کعبه و خانه امن و طهارت و ناس که در آن به هر چه تجاوز ستم و استثمار و بردگی و یا دون صفتی و نامردی است عملاً و قولاً پشت شود...
فریاد برائت ما ، فریاد برائت مردم لبنان و فلسطین و همه ملت ها و کشورهای دیگری است که ابرقدرت های شرق و غرب خصوصاً آمریکا و اسرائیل به آنان چشم طمع دوخته اند و سرمایه آنان را به غارت برده اند و نوکران و سرسپردگان خود را به آنان تحمیل کرده اند و از فواصل هزاران کیلومتر راه به سرزمین های آنان چنگ انداخته و مرزهای آبی و خاکی کشورشان را اشغال کرده اند....
خداوندا تو میدانی که فرزندان این سرزمین در کنار پدران ومادران خود برای عزت ودین تو به شهادت می رسند و بالبی خندان و دلی پر از شوق و امید به جوار رحمت بی انتهای تو بال و پر می کشند... »

بالاخره جواد من هم پر کشید. درست مثل هواپیمایی که مدت مدیدی باشد بخواهد از روی باند کنده شود. از آن روز به بعد هر وقت می خواهم با هواپیما جایی بروم درست لحظه کنده شدنش از روی زمین بغضم می ترکد و مهماندار ها شتابان خودشان می رسانند.
از آن روز و از آن سفر به بعد فقط به کربلا می روم. وقتی به صحن و سرای اباعبدلله وارد می شوم حس می کنم جوادم میان کشته های حسین آرمیده است.
اما خاطره درناک آن روز هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شود.
آن روز غروب بعد از اینکه راهپیمایی تمام شد و پلاکاردها را جمع کردیم . ستونهای بیشماری از سربازان سعودی به سمتمان حمله ور شدند. با پاشیدن آب سعی در پراکنده کردن ما داشتند. ولی نه، انگار از قبل همه چیز برنامه ریزی شده بود. از پشت بام های خانه های سمت چپ مشرف به جمعیت، به سمتمان سنگ و آجر پرتاب می شد. خشابهایشان پر بود و اسلحه هایشان مسلح. جواد از من دور و دور و دور تر شد. روحانی کاروان داد می زد مسلمانان مگر این جا مکان امن الاهی نیست...

************

در این سانحه دردناک قریب 500 تن کشته و 700 نفر زخمی شدند. جواد لاهوتی، به علت صدمات وارد شده در روز درگیری و عدم پذیرش بیمارستانهای سعودی در روزهای بعد از واقعه، به فیض شهادت نایل آمد.

حضرت امام خمینی (ره) در پاسخ به نماینده خود در حج و در خصوص این واقعه فرمود:

اگـر هـزاران مـبـلـغ روحانی را به اقطار عالم می فرستادیم تا مرز واقعی بین اسلام راستین واسلام آمریکایی و فرق بین حکومت عدل و حـکـومت سرسپردگان مدعی حمایت از اسلام را مشخص کنیم ، بصورتی چنین زیبا نمی توانستیم.

طیب ، طیب شد; داستانکی از زندگی طیب حاج رضایی

نوشته ای از سید حسین موسوی

آن قدر هیکلش درشت بود که مجبور شدند، لبه های تابوت را بشکنند. هرچه غسال ها می شستند، از جای گلوله خون بیرون می زد. اهل فضل جمع تشر زدند، شهید که شستن نمی خواهد. وصیت نامه اش را که خواندند جنازه اش را برای تدفین به شهر ری بردند. وصیت کرده بود مَن زار عَبدالعظیم بِری، کَمن زار الحُسین بکربلا.  همان شب امام به علمای قم فرموده باشد برایش نماز شب اول قبر بخوانند؛ طیب طیب شد.

سرش را از روی زمین بلند کرد و به دامن گرفت: تو از کسانی هستی که خدا توبه آنها را پذیرفته است. نفس های آخرش بود. یاد جمله ای افتاد که در رویارویی نخستش به امام گفته بود: حسین، اگر جنگ کنی بخدا کشته می شوی. شاهنشه شهید جنازه اش را بین نیزارها گذاشت تا قبیله اش بنی ریاح بیایند و دفنش کنند. خیلی بعد تر از آن، شاه اسماعیل که خواست برایش گنبد و بارگاه بسازد دستور داد قبرش را بشکافند، جنازه اش مثل پیل مردی خفته بود . دستمال سرش را که به قصد تبرک برداشتند خون تازه سرش بند نمی آمد.

ماه رمضان ریشش را نمی زد. اهل چاقو کشی و شر و شور بود و بخاطرش مرتب زندانی شده بود. همان بود که هجده سالگی به بندر عباس تبعید شد. بعد ترش یعنی سال 1316 زدوخورد با یک پاسبان، زندانی اش کرد. 1319 به قید کفیل آزاد شد و  1322 محکوم به پنج سال حبس با اعمال شاقه شد. درجریان کودتای 28 مرداد 32 دار و دسته اش را جمع کرد و علیه مصدق ریخت توی خیابان. عرق ملی داشت و به تبعش مثلا شاهدوستی کرده بود.  این را امام گفته بود.  حرف امام را که قبل از عاشورای 42 به گوشش رساندند، یک صد تومانی به پسرش داد و او را فرستاد تا روی همه علامت های دسته عزاداری عکس آقا سید روح الله را بزنند. بعد هم گفته بود هرچه کردند وارد ماجرای فیضیه بشویم قبول نکردم. همین هم شد برایش دردسر یا شاید هم سکوی پرتاب.

 مولایش حسین به او گفته بود تو آزاده هستی همانطور که مادر حرت نامید. و او  به حسین گفته بود حیف که مادرت زهرای بتول است از سپاه عمر سعد که زد بیرون نمی دانست چه کند. اسبش این پا و آن پا می کرد. نروم بهتر است. راه را بر خاندان پیغمبر بسته ام. حسین را که دید سرش را به زیر افکند. از همیشه بیشتر به تنش سنگینی می کرد. دستار از روی سرش برداشته بود یعنی مستاصل و درمانده ام. و شهنشه شهیدان به او یک کلام فرموده باشد: حر، سرت را بلند کن.
«طیب حاج رضایی چهار صندوق میوه به منزل آیت‌الله کاشانی برد». (گزارش ساواک در 7/1/1337)
طیبی که در قائله کودتا به نفع شاه عربده کشیده بود  از محمدرضای مخلوع نشان رستاخیز گرفته بود، به اش نمی آمد از این غلط ها.شاید هم همین چهارصندوق کارش را کرد یا آن سیدی که صاحبخانه اش عذرش را خواسته بود و طیب خانه را خریده و به سید هدیه کرده بود. یک وقتی یک جایی یک روزی یک کاری...
اصلا مرامش همین بود. شانزدهم خرداد 42 که بگیر بگیر ها بخاطر دستگیری امام و تظاهرات بعدش شروع شد، زنگ زد به نصیری که :شب توی خانه من نریزید، اگر کاری دارید من شنبه صبح در حجره‌ام هستم، همان وقت بیایید هرجا خواستید من می‌آیم. اینها همین کار را کردند. شنبه ساعت 10 تقریباً چهار تا کامیون سرباز و دو تا لندرور رفتند، طیب هم در دکان نشسته بود؛ او را می‌گیرند و چند تا هم تیر هوایی در می‌کنند و می برند.
همه می دانستند طیب تنها کاری که در تظاهرات 15 خرداد 42 کرده تعطیلی میدان بار بوده است. رژیم از قل چماق کودتای 32 انتظار داشت جلوی تظاهرات را بگیرد. بعلاوه طیب دو روز قبل عکس خمینی را به علامت ها زده و ظهر عاشورایی خودش جلوی دسته راه افتاده است.
بعد از گرفتنش پنج ماه زندانی می کشد. ساواک می خواهد لوطی تهران را خوار کند. به او می گوید به خمینی بهتان ببند که از او پول گرفته ای. می گوید من با حسین (ع) در نمی افتم. می گویند الاغ خمینی را به حسین چه؟
باز همان را می گوید. روزنامه کیهان دوبار اقرارش را چاپ می کند. مردم هم باور نمی کنند.
 انقدر کتکش می زنند که می گوید باید ببینمش. خمینی را که می بیند می گوید: آقا تورا به خدا اصلا شما مرا می شناسید؟ شما به من پول داده اید؟
دوسیه شان که رو می شود می بندنش به تیربار، صبح روز یازدهم مهرماه 42.
آن قدر هیکلش درشت بود که مجبور شدند، لبه های تابوت را بشکنند. من زار عبدالعظیم بری، کمن زار الحسین بکربلا. سرش را از روی زمین بلند کرد و به دامن گرفت: تو از کسانی هستی که خدا توبه آنها را پذیرفته است. شاهنشه شهید جنازه اش را بین نیزارها گذاشت. خون تازه سرش بند نمی آمد. از او پول گرفته ای. می گوید من با حسین (ع) در نمی افتم .خمینی را که می بیند می گوید: آقا تورا به خدا اصلا شما مرا می شناسید؟
با تیر باران طیب ، درس های طلبه های قم ، اصفهان و تبریز به خاطر مرگ او تعطیل شد.خانواده طیب بعد از انقلاب ، قاضی دادگاه را بخشیدند. طیب طیب شد.

امام صادق علیه السلام فرموده باشد:
نفس المهموم لظلمنا تسبیح و همه لنا عبادة و کتمان سرنا جهادفى سبیل الله‏

نفس کسى که به خاطر مظلومیت ما اندوهگین شود تسبیح است، اندوه برما عبادت است و کتمان و پوشاندن راز ما جهاد در راه خداست.

بحارالانوار،ج 44،ص 278.

یک متر فاصله

...دکتر بی اختیار جلو پای مرد بلند شد. قدی متوسط، ریش هایی كه فاصله ای با موها نداشتند، چشم هایی سیاه، لبانی بسته كه قیافه ای خشن اما معصومانه به مرد می داد. انگار تمام خوبی های عالم را در چهره ی مرد دیده بود؛ خوبی پدر، نوازش مادر، محبت همسر و حتی معصومیت ساناز را...
- بفرمایید بنشینید.
سر ارمیا پایین آمد. چشمانش با مكثی طولانی بسته شد. مثل یه تشكر بود... به تنها كاغذ درون پرونده خیره شد.

نام: ارمیا معمر
سن: نوزده سال
مدت حضور در جبهه: شش ماه
ناراحتی كلی: جراحی تركش در كمر
شغل: دانش جو (دكتر بی اختیار از زیر عینك نگاهی به ارمیا كرد. می توانست دانشجو هم باشد)
توضیحات: بیمار از هفته ی گذشته بهترین و شاید تنها دوستش در جبهه را جلو چشمش از دست داده. بعد از دو روز دوستانش وجود تركش در كمر و خونریزی خفیف او را متوجه شدند. اما خودش هیچ نگفته بود. معاینه شود. احتمال موج گرفتگی و اندوه شدید یا افسردگی.
پزشك گردان ۲۴لشكر امیرالمومنین / دكتر معتمدی


دكترپرونده را بست به ارمیا نگاه كرد.
- آقای ارمیا. درست گفتم؟ حال تان چه طور است؟
- این وظیفه ی شماست كه بفرمایید حالم چه طور است، وگرنه من همان جا هم گفتم نه بد، نه خوب.
- خوب شما دوستی را از دست دادید. خیلی بهتان نزدیك بود، نه؟
- مصطفا! نه! اصلاً به من نزدیك نبود. اگر نزدیك بود كه من الان اینجا نبودم، من هم شهید شده بودم. مصطفا كجا و من كجا؟! او یك مرد بود. بزرگ بود. البته من هم بزرگ می شوم...
- ببخشید وسط حرفتان می آیم، اما خود این بزرگ شدن خیلی خوب است. ما به این حالت امیدوار كننده می گوییم...
- شما هم ببخشید وسط حرفتان می آیم. من بزرگ می شدم، اما مثل ناخن. من را كند و رفت.
دكتر بغضش را نیمه كاره خورد.
- پس بنویسیم شهید خیلی هم به شما نزدیك نبود.
- نه ننویسید! بنویسید نزدیك بود. خیلی هم نزدیك بود. یك متر بیشتر فاصله نداشت. بنویسد سعادت نداشته. بنویسید شانس نبوده. مساله یك مساله ساده احتمال نیست، وگرنه هم او باید می رفت و هم من. یك متر كه فاصله ای نیست. بنویسید ارمیا معمر آدم نیست. ناخن است. باید گرفتش، باید كوتاهش كرد. بنویسید هنوز هم آدم نشده، وگرنه من كه تازه نمازم تمام شده بود. بنویسید...
- می نویسم. می نویسم همه اش را...
ارمیا خیلی حرف زده بود. این را از حرف های دکتر فهمید. دستش را در جیبش برد. انگشتانش با چیزی درون جیبش بازی می كردند.
- ببخشید طبق وظیفه باید یك نوار مغز از شما بگیرم، اما دستگاه خراب است، چون...
- خوب نوار مغز هم خیلی لازم نیست. من مشكل بینایی دارم، یعنی با بخش چشم پزشكی كار دارم.
- با بخش چشم پزشكی! كارتان چیست؟!
ارمیا دستش را از جیبش در آورد.
می خواستم شماره این را برایم تعیین كنند.
شیشه ی عینك مصطفا بود. همان كه در تاریكی پیدا كرده بود. با لكه ی قهوه ای از خون خشك شده ی مصطفا.
دكتر شیشه را گرفت: «این شیشه مال یه آدم دوربین است، با دیوپتری حدود...»
ارمیا آرام تكرار می كرد: «دوربین، یك آدم دوربین»
بعد اشكش بود كه روی ریشهایش برق زد. گفت:
- خیلی دوربین بود. جاهایی را می دید كه من نمی دیدم. كمتر كسی آن جاها را می دید. مطمئنم از داخل سنگر، انتهای بهشت را می دید. ولی نه از آنهایی كه شیر و عسل و حوری ها را دید بزنند. مصطفا می توانست طول وجودت را اندازه بگیرد. می توانست بیاید داخل بدنت، نه مثل رادیولوژیست. می توانست سنگ قلب را بشكند، قلبت را دیالیز می كرد...
دكتر شیشه ی عینك را روی میز گذاشت. صورتش را میان دستهایش پنهان كرد. از اتاق بیرون رفت. ارمیا آرام از اتاق بیرون آمد. سرباز وظیفه مبهوت كنار در ایستاده بود...

 قسمت هایی از رمان «ارمیا» (برنده ی جایزه ی برتر بیست سال داستان نویسی دفاع مقدس)

به نقل از e-حدیث نفس  http://e-hadisenafs.blogfa.com

 داستان هاي كهن ايراني ، ورقه و گلشاه

در روزگاري كهن، در قسمتي از سرزمين عربستان كه آبادتر از ديگر مناطق آن كشور بود قبيله اي به نام بني شيبه زندگي مي كرد. اين قبيله كه مردمانش همه قوي پنجه بودند دو سالار داشت كه برادر بودند. نام يكي از آن دو هلال و نام ديگري همام بود. هلال دختري داشت بي مثال چون ماه تابان به نام گلشاه. چشمان پرفروغ گلشاه زيباتر از چشمان آهو و نرمي اندامش از لطافت برگ گل بيشتر بود و همام را پسري بود به اسم ورقه كه همسال گلشاه و همانند او زيبا و دلستان بود دل اين دو از كودكي چنان به يكديگر مايل شد كه دمي از دوري هم شكيبا نبودند ...

ادامه نوشته

داستان كهن ايراني ، شيخ صنعان

فريدالدين عطار نيشابوري

گر مريد راه عشقي فكر بدنامي مكن
شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

شيخ صنعان پير صاحب كمال و پيشواري مردم زمان خويش بودو قريب پنجاه سال در كعبه اقامت داشت. هر كس به حلقـﮥ ارادت او در مي‌آمد از رياضت و عبادت نمي‌آسود. شيخ خود نيز هيچ سّنتي را فرو نمي ‌گذاشت و نماز و روزﮤ بيحد بجا مي ‌آورد. پنجاه بار حج كرده و در كشف ‌اسرار به مقام كرامت رسيده بود...

ادامه نوشته