«علاءالدوله سمنانی»؛ عارفنمایی که امام زمان(عج) را وفاتیافته میدانست!















"فاطمه شاقول" نوزاد سه ماهه، زمانی که در امنترین مکان عالم یعنی آغوش مادر، آرمیده بود و در خیال کودکانهاش نفسهای مادر را حین کار در باغ زیتون شهرک شیعه نشین فوعه شمارش میکرد، ناگاه از پشت سوخت و هدف کین یک تک تیرانداز سنگدل گروه تروریستی فیلق شام وابسته به ارتش آزاد سوریه قرار گرفت.

وی هنگامیکه مادرش او را به باغ زیتون نزدیک خانه های روستای بنش المجاوره برده بود، با گلوله یکی از تک تیرانداز فیلق شام مجروح شد.
.jpg)
گلوله بدن نازنین فاطمه را درید، اما خوشبختانه به قلب او اصابت نکرد و قلب گرمش همچنان میتپد و نوزاد زنده میماند، هرچند زخم عمیق بر این بدن نازک هر بینندهای را متاثر میکند. دو شهرک شیعهنشین فوعه و کفریا در سوریه سالهاست تحت محاصره کامل تروریستهای مورد حمایت آمریکا قرار دارند همه روزه هدف حملات خمپارهای تکفیریها قرار میگیرند. بر اثر این حملات تا کنون دهها تن از اهالی این دو منطقه به شهادت رسیدهاند.
محمدحسین فشارکی فرزند محمد جعفر، عالم و مجتهد اصولی و از بزرگان علمای اصفهان در اواخر عصر قاجاریه و اوایل پهلوی است که در کارنامه سیاسی او مبارزه با استبداد داخلی و استعمار خارجی دیده می شود.
او شاگردی اساتیدی چون محمدباقر نجفی، زین العابدین مازندرانی، حبیب الله رشتی و میرزای شیرازی(صاحب فتوای تنباکو) را در کارنامه داشته است. وی طی یک اقدام بدیع در اواسط جمادی الاول ۱۳۲۴ قمری (تیر 1285 شمسی) و در آستانه مهاجرت علمای تهران به قم که به مهاجرت کبری معروف شد (در ادامه نهضت مشروطه، پس از آن که خواسته های علما و مردم در مورد تاسیس عدالت خانه و اجرای قوانین اسلام و... عملی نشد، علما تصمیم گرفتند که به قم مهاجرت نموده و در حرم حضرت معصومه(س) تحصن کنند.)، به همراهی۱۳نفر از علمای طراز اول اصفهان اعلامیهای صادر کردند و مواردی را متعهد شدند.
آقا نجفی اصفهانی، حاج آقا نورالله نجفی اصفهانی، آیت الله ابوالقاسم دهکردی، شیخ مرتضی ریزی، میرزا محمدتقی مدرس، سیدمحمدباقر بروجردی، میرزا محمد مهدی جویباره ای، میرزا ابوالقاسم زنجانی، آقامحمدجواد قزوینی و رکن الملک شیرازی از جمله علمایی بودند که همراه با آیت الله فشارکی این اعلامیه را امضا کرده بودند.
آن اعلامیه هنوز هم خواندنی است و درسهای جالبی برای امروز ما دارد. اگر هر کدام از ما متعهد شویم در زندگی شخصی خود به مواردی این چنینی پایبند باشیم تحول بزرگی در جامعه ایجاد خواهد شد، متن کامل آن اعلامیه به این شرح است: 
این خدام شریعت مطهره با همراهی جناب رکن الملک، متعهد و ملتزم شرعی شده ایم که مهماامکن بعد ذلک تخلف ننماییم، فعلا ۵ فقره است:
اولاً: قبالجات و احکام شرعیه از شنبه به بعد روی کاغذ ایرانی بدون آهار نوشته شود. اگر بر کاغذهای دیگر نویسند، مهر ننموده و اعتراف نمی نویسیم. قباله و حکمی هم که روی کاغذ دیگر نوشته بیاورند و تاریخ آن بعد از این قرارداد باشد، امضا نمینماییم. حرام نیست کاغذ غیر ایرانی و کسی را مانع نمی شویم؛ ماها به این روش متعهدیم.
ثانیا: کفن اموات، اگر غیر از کرباس و پارچه اردستانی یا پارچه های دیگر ایرانی باشد، متعهد شده ایم برآن میت، ماها نماز نخوانیم. دیگری را برای اقامه صلوه بر آن میت بخواهند ماها را معاف دارند.
ثالثا: ملبوس مردانه جدید، که از این تاریخ به بعد دوخته و پوشیده می شود، قرار دادیم مهما امکن، هر چه بدلی در ایران یافت می شود، لباس خودمان را از آن منسوج نماییم و منسوج غیرایرانی را نپوشیم و احتیاط نمی کنیم و حرام نمی دانیم لباس های غیرایرانی را، اما ماها ملتزم شده ایم حتی المقدور بعد از این تاریخ ملبوس خود را از منسوج ایرانی بنماییم. تابعین ماها نیز کذلک و متخلف توقع احترام از ماها نداشته باشد. آنچه از سابق پوشیده و داریم و دوخته، ممنوع نیست استعمال آن.
رابعا: مهمانی ها بعد ذلک ولو اعیانی باشد، چه عامه، چه خاصه، باید مختصر باشد یک پلو و یک خورش و یک افشره. اگر زاید بر این کسی تکلف دهد، ماها را به محضر خود وعده نگیرد. خودمان نیز به همین روش مهمانی می نماییم. هر چه کمتر و مختصرتر از این تکلف کردند، موجب مزید امتنان ماها خواهد بود.
خامسا: وافوری اهل وافور را احترام نمی کنیم و به منزل او نمی رویم زیرا که آیات باهره:«إِنَّ الْمُبَذِّرِینَ کَانُوا إِخْوَانَ الشَّیَاطِینِ» «وَلا تُسْرِفُوا اِنَّهُ لا یُحِبُّ الْمُسْرِفِینَ» «وَلا تُلْقُوا بِأَیْدِیکُمْ إِلَی التَّهْلُکَه» و حدیث «لاضرر و لاضرار» ضرر مالی و جانی و عمری و نسلی و دینی و عرضی و شغلی آن محسوس و مسری است و خانواده ها و ممالک را به باد داده. بعد از این هر که را فهمیدیم وافوری، به نظر توهین و خفت می نگریم.[1]
پی نوشت
[1] روزنامه حبل المتین کلکته، سال ۱۴، ش۲،۱۹جمادی الثانی ۱۳۲۴.

* هرکس از خدا فرمان برد، از او فرمان میبرند.
* کسی که از خودش راضی شود، ناراضیان از او فراوان شوند.
* عاق ]والدین[ ناداری در پی دارد و به خواری میکشاند.
* مردم در دنیا با اموالشان و در آخرت با اعمالشان هستند.
* هنگامه جان دادنت در برابر خانواده را به یاد آور که نه طبیبی میتواند مرگ را از تو دور کند و نه دوستی میتواند تو را یاری نماید.
حضرت امام هادی علیهالسلام

کتاب را که باز میکنی، تا پایان صفحه 508، یک نفس میخوانی. شب و روز، صبح زود و نیمه شب، دیر یا زود، برایت مفهومی ندارد. سه روزه کتاب را به پایان رساندم. اگر کارهای روزمره نبود، زودتر تمام میشد. گاهی 7-8 ساعت یک کله خواندم.
به صفحه 128که رسیدم، علت نامگذاری کتاب را بهتر فهمیدم: سلمان به من گفت: فقط قول بده گاهی با یه نوشته ما را از سلامتیات مطلع کنی.
با ناراحتی گفتم: چی؟ نوشته؟... نه نمیتونم، من کاغذ و قلم از کجا گیر بیارم؟
گفت: چقدر برای دو کلمه نوشتن چانه میزنی. نمیخواد شاهنامه بنویسی، فقط بنویس: «من زندهام».
روزی هم که در 12کیلومتری جاده آبادان به اسارت نیروهای بعثی درآمد، کاغذی از او به دست افسر عراقی افتاد که روی آن نوشته بود: «من زندهام!»
در بازجویی، همین جمله کوتاه، شد یک رمز و سندی بر علیه معصومه!
پس از دو سال که از اسارت او میگذشت، صلیب سرخ یک برگ آبی به عنوان نامه فوری به او داد که روی آن فقط دو کلمه بنویسد و برای خانوادهاش بفرستد. معصومه نوشت: من زندهام... بیمارستان الرشید بغداد.
وقتی این نامه در بهار سال 1361 به دست برادرش «سلمان» رسید، با خود گفت: معصومه! چقدر تلاش کردهای که همه لحظه و روز و خاطرات را در دو کلمه خلاصه کنی، دو کلمهای که میخواستی با نوشتنشان به قولی که داده بودی وفادار بمانی: «من زندهام...»
حالا «من زندهام»، یک کتاب شده است. کتابی با حرفهای زیبا و گفتنی از دوران اسارت معصومه آباد. او به همراه شمسی بهرامی، فاطمه ناهیدی و حلیمه آزموده، در یک قفس زندانی بودند. چهار نفر با تفکرات و سلایق مختلف که همراهی چهار ساله، آنان را در همه چیز همدل و همزبان کرد، حتی اتهامشان نیز شبیه هم بود: عشق به امام و انقلاب و جمهوری اسلامی ایران.
معصومه آباد در این کتاب، نیم قرن زندگیاش را قلمی کرده است، دوران کودکی و نوجوانی و انقلاب، و دوران جنگ و اسارت.
از صفحه 119 تا پایان صفحه 508، مربوط به دوران جنگ و اسارت او، و به زندانی شدن در زندانهای الرشید و موصل وعنبر است.
دوران مبارزات زینبگونه معصومه را همین صفحات در خود جای داده است. از همان آغاز اسارت، درس عفت و حیا میدهد و چون شیر در مقابل گرگها میایستد.
بعثیها او را «دختر خمینی» نام میگذارند و به او و همراهانش، ژنرال میگویند.
معصومه میگوید: عنوان بنتالخمینی و ژنرال به من جسارت و جرات بیشتری میداد... احساس کردم من سفیر انقلاب به سرزمین همسایه هستم! و تقدیر الهی این ماموریت را برایم رقم زده است.
با همین نگاه، ترس را شکست میدهد و با امید، جسارت را تسلیم خود میکند. گاه با صدای بلند و لحنی زیبا، قرآن میخواند. گاهی با دوستانش، سرودهای انقلابی میخوانند: خمینی ای امام! خمینی ای امام! ای مجاهدای مظهر شرف...
نیروهای بعثی با کابلهای چرمی که از داخلشان سیمهای برقی رد میشد، تا آنجا که قدرت داشتند به سر و تن او و شمسی و فاطمه و حلیمه زدند... معصومه یکباره کابل را از دست مامور بعثی کشید و تا آنجا که قدرت داشت به پاها و هیکل او ضربه زد!
شجاعت معصومه و دوستانش، محمدجواد تندگویان را به وجد آورده بود. او که در سلول کناری بود، فریاد زد: «نصرمن الله و فتح قریب» و بقیه اسرای مرد هم یکپارچه و «بشرالمومنین» را فریاد کردند.
اعتصاب غذای معصومه و شمسی و حلیمه و فاطمه ناهیدی، فرمانده زندان الرشید و ماموران بعثی را از پای درآورد و چهار زن ایرانی به هدف خود رسیدند. صلیب سرخ نام آنان را ثبت کرد و آنها به اردوگاه موصل منتقل شدند.
در آن حرکت شجاعانه، معصومه برای رسیدن به آزادگی و زندگی، راه مرگ را پیش پای خود گذاشت و همسفر مرگ شد، تا به آزادی نسبی رسید.
برای او فرق نمیکرد، بایستی در همه حال، با شجاعت، پاسدار حریم حیا باشد. به نقیب احمد- فرمانده اردوگاه موصل- گفت: حالا که ما نباید از داخل بیرون را نگاه کنیم، عدنان هم نباید از بیرون پنجره، داخل آسایشگاه ما را نگاه کند.
آقای ابوترابی به معصومه و دوستانش میگوید: شجاعت و پاکدامنی شما ما را سرافراز کرده... و از رنجی که شما در آن زندانها بردید، ما مردها خجالت کشیدیم و دیگر از رنج ناله نکردیم!
وقتی هم عدنان؛ نگهبان زندان زنان، بدون توجه به تذکر آنان، وارد سرویس بهداشتی میشود، با فریاد معصومه و فاطمه، پا به فرار میگذارد و آنها تا دفتر فرماندهی نقیب احمد، دنبالش میکنند!
گرچه این اتفاق، معصومه و فاطمه و شمسی و حلیمه را راهی اردوگاه نظامی عنبر میکند و در آنجا، مشکلاتشان بیشتر میشود؛ اما باز در برابر محمودی کثیف و بیغیرت میایستند و میگویند: برادران ما اینجا زیر فشار شکنجه و بیماری و گرفتار گرسنگی و تشنگی و آلودگیاند، صدای این آوازه خوانها همه را کلافه کرده است، لطفا این صداها را خاموش کنید!!
چقدر زیبا؛ فریادها و بغض فروخورده معصومه و همراهانش، بیاختیار به دعای: «مهدی مهدی به مادرت زهرا، امشب امضاء کن پیروزی ما را»؛ تبدیل شد.
در بین دعا، نگهبانهای بعثی به اتاق خواهران ریختند و نعره کشیدند و با کابل بر دیوار و در کوبیدند تا بتوانند وحشت بیشتری ایجاد کنند.
برادران در آسایشگاههای دیگر به تصور اینکه بعثیها به جان آنان افتادهاند، همصدا با معصومه و یارانش خواندند: مهدی مهدی به مادرت زهرا...
اردوگاه یکمرتبه با صدای تیر و اللهاکبر، همراه شد! فردا سرهنگ محمودی ضحاک به معصومه گفت: شنیدهام دیشب آوازهخوان اردوگاه شدهاید و یاد خمینی کردهاید!!
باز هم انتقال به قاطع یک!... قفسی نمناک و نمور، سرد و تاریک، بدون زیرانداز و روانداز.
روز سوم، نگهبان مثل همیشه شوربا و چای را بیسروصدا برای معصومه و همراهانش آورد؛ اما با ایما و اشاره به آنان فهماند که نخورند.
محمودی توی آش شوربا صابون ریخته و توی چای، ادرار کرده بود!!
در قفس زنان نیز بوی نامطبوع و ناخوشایندی میپیچید که تا ساعتها آنها را از سر درد کلافه میکرد! سرگرد محمودی گفته بود: در را باز نگه دارید تا بوی چاه فاضلاب سرمستشان کند!
با این حال و در میان همه دردها و شکنجهها و سختیها و دوریها، بیشتر وقت معصومه و همسلولیهایش، صرف نوشتن دعاهای مفاتیح، روی کاغذهای نازک سیگار میشد. همگی غرق نوشتن دعاهای مفاتیح بودند و همه اردوگاه عنبر را زیر پوشش کتاب مفاتیحالجنان بردند!
این کار برای بعثیها، دهنکجی بزرگی بود که با همت پنهانی چهار زن آزاده رقم میخورد.
شاید عراقیها از دست معصومه و حلیمه و فاطمه و شمسی به تنگ آمده بودند که آن روز، صبحی فرمانده اردوگاه عنبر به آنان گفت: شما به زودی به ایران میروید!
مادر معصومه در قم به حضرت معصومه گفته بود: معصومه را به اسم تو «معصومه» اسم گذاشتم، تو هم باید برش گردونی!
او خدا را هم قسم داده بود: خدایا من هشت پسر دارم و همه در جنگ و خط مقدم میجنگند. اگر قرار است سهمی از امانت تو را بدهم، یکی از پسرهایم را میدهم؛ اما معصومه را زنده به من برگردان!
بعد از روزهایی سخت، معصومه و فاطمه و شمسی و حلیمه، با تعدادی از اسرای مرد، با پیمودن یک مسیر دو ساعته، با ماشینهای امنیتی وارد باند فرودگاه و هواپیما شدند.
تصورشان این بود که قرار است آنان را به آمریکا یا اسرائیل تحویل بدهند!... بعد از پروازی طولانی، در فرودگاه ترکیه، از هواپیمای عراقی، به هواپیمای ایرانایر منتقل شدند تا در روز 12بهمن 1362، وارد فرودگاه مهرآباد بشوند.
در هواپیما، خواهر کافی؛ از هیئت همراه هلالاحمر که حال نگران معصومه را میبیند و میشنود که او به فکر زندان و درد و مرگ است، به معصومه میگوید: سعی کن همه چیز را فراموش کنی؛ تا بتوانی از این به بعد راحتتر زندگی نمایی!
معصومه به او میگوید: من نمیخواهم رنجی را که با جوانیام آمیخته است، از یاد ببرم... به خودم قول دادم هیچ وقت درد و رنج خود و لحظههای انتظار طاقتفرسای خانواده بزرگ اسیران درد کشیده را فراموش نکنم. اگر فراموش کنیم؛ دچار غفلت میشویم و دوباره گزیده میشویم!
برای همین دست به قلم برد و خاطرات خواندنی و تلخ و شیرین اسارتش را به نگارش درآورد تا من و ما، با خواندن کتاب «من زندهام»، بدانیم زینب و عباس و اکبر یعنی چه! غیرت و شرف و مردانگی یعنی چه! دفاع از ارزشها و انقلاب و دفاع از ناموس و حفظ حیا یعنی چه!
وقتی معصومه تازه اسیر شده بود و نگاههای چندشآور و کشدار مأموران بعثی از روی او برداشته نمیشد، یکی از اسرای آبادانی که هیکل بلند و درشتی داشت، با سر تراشیده و سبیلهای پرپشت، بلند شد و به جواد- مترجم عراقیها- گفت: هرچی گفتم، راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن!
بعد رو به سربازهای بعثی کرد و ادامه داد: به من میگن اسمال یخی، بچه آخر خطم، نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه! هر خطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر ناموسمون قسم میخوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مردن و با غیرت و شرف مردن برای ما افتخاره!... ما به سبیلمون قسم میخوریم. چشمی که ندونه به ناموس مردم چطوری نگاه کنه، مستحق کور شدنه. وقتی شما زنها رو به اسارت میگیرید؛ یعنی از غیرت و شرف و مردانگی شما چیزی باقی نمونده که بتونه معنی ناموس رو بفهمه و غیرت رو معنی کنه...
چه زیبا سیدناصر حسینی در کتاب «پایی که جا ماند»، غیرت آزادگان را تبیین کرده است: یکی از بچهها که بعدها فهمیدم «محمد اسلامپناه» نام دارد، سینه و صورتش براثر اصابت ترکش خمپاره آبکش شده بود. استخوانهای دست راستش از آرنج خرد شده بود و از تشنگی و ضعف نای حرف زدن نداشت. سخت جان داد! وقتی زخمهایش را بستیم، گفت: جان ما فدای یه تار موی امام!
سیدناصر درباره منصور قاسمی نیز مینویسد: روی پیراهنش نوشته بود: بیعشق خمینی نتوان عاشق مهدی شد! افسر عراقی فندک را به دستش داد و از او خواست نوشته روی آستیناش را با فندک بسوزاند... او حاضر نشد مقابل افسر عراقی و دیگر دژبانها نوشته روی پیراهنش را بسوزاند... افسر عصبانی شد، با لگد به جانش افتاد و به دیوار کوبیدش. به دیگر دژبانها دستور داد او را بزنند. دژبانها با کابل و لگد به جانش افتادند... خون از بینیاش سرازیر شد... آدم شجاع و نترسی بود. همان جایی که نشسته بود، دست چپش را زیر بینیاش گرفت، خون از لای انگشتانش میچکید. منصور با انگشت راستش روی دیوار نوشت: خمینی!
سیدناصر حسینی از روزهای پایان جنگ مینویسد. معصومهآباد روزهای نخست جنگ هشت ساله را ترسیم میکند: عزیز، چوپان بود. با پنجاه گوسفند اسیر شده بود. از کاشان راه افتاده بود و در همان روزهای اول جنگ به سمت آبادان آمد. او با همان سادگی خود میگفت: ای کاش گوسفندها را زودتر برای برادرهای رزمنده به جبهه میفرستادند!
حالا این عزیز در دست عراقیها اسیر بود. او را از پا آویزان کرده و با شلاق به سر و صورتش میکوبیدند. وقتی پایش را باز کردند، کلت روی شقیقهاش گذاشتند و به او گفتند: عزیز! این تیر خلاص است. هر وصیتی داری، سریع بگو... درحالی که از دهان و حلقش خون میریخت، با لکنت زبان گفت: از گوسفندهایی که آوردهام، یکی را برای سلامتی امام خمینی قربانی کنید!
بعد از این جمله، دوباره تن عزیز را با شلاق تکه پاره کردند... براثر ضربات زیادی که بر سرش وارد شده بود، پیدرپی دچار تشنج میشد و صبح همان روز، بعد از چند بار تشنج، به شهادت رسید!
معصومه از دردها و شکنجهها هم مینویسد. از همراهی مردان با غیرت اردوگاه با زنان اسیر، از انقلاب زن و مرد ایرانی در اردوگاه دشمن.
معصومه یک بخش کتابش را نیز به انتظار خانواده اختصاص داده است. روزهای درد و فراق پدر و مادر و برادران و دو خواهرش! روزهای تنهایی بیبی و مادرش!
نزدیک چهار سال درد فراق و حالا همه آنان، چونان یعقوب به استقبال یوسف آمدهاند! معصومه از دردها میگوید و برادران معصومه از روزهای سخت مفقودی او؛ تا چنگ زدن به نامهها و در خلوت گریستن! همه آن حرفها؛ «من زندهام» شد؛ تا هرکس که میخواند، بگوید: من به خاطر دلاوریهای این آزادگان سرافراز زندهام! پس همه آن رشادتها را پاس دارم تا برای همیشه بتوانم ادعا کنم: من زندهام!
* علی شیرازی

روحانیون و مردم بحرین خواستار بنای مساجد ویران شده توسط رژیم در محل خود هستند و با رویکرد آل خلیفه مبنی بر تغییر یافتن محل بسیاری از مساجد منهدم شده ابراز مخالفت کردند.
رژیم آل خلیفه در چارچوب سیاست انتقامجویانه و خصمانه خود علیه شیعیان در سال 2011 در آغاز انقلاب مردمی بحرین در این کشور حالت فوق العاده اعلام کرد و به دنبال آن 38 مسجد متعلق به شیعیان را با خاک یکسان کرد. این اقدام رژیم با واکنش های خشمگینانه داخلی و جهانی مواجه شد و شهروندان بسیاری از این مساجد را با هزینه شخصی خود تجدید بنا کردند.
رژیم بحرین محل بسیاری از مساجد منهدم شده را تغییر داد که بسیاری از گزارش های نهادهای بین المللی از جمله آخرین گزارش آزادی های دینی وزارت خارجه آمریکا در سال 2015 این موضوع را تایید کرده اند.
بحرین از زمان سرکوب قیام مردمی در سال 2011 میلادی تاکنون شاهد موجی از اعتراضات از سوی مردم آن کشور است که خواستار اصلاحات سیاسی هستند.
رژیم آل خلیفه به کمک نظامیان سعودی و مأموران امنیتی امارات که در قالب نیروهای سپر جزیره و نظامیان دیگر کشورهای عربی که در بحرین مستقر شده اند، اعتراضات مردمی این کشور را سرکوب می کنند.
بر اساس اسناد منتشره در پایگاه ویکی لیکس، رژیم بحرین در سال 2012 برای سرکوب مخالفان از کشورهای مغرب و اردن نیز درخواست کمک نظامی کرده بود که با موافقت این دو کشور روبرو شد.

سیدمرتضی آوینی. همین سه کلمه کافی است تا تصاویر متفاوتی را به دهن شنونده یا خواننده آنها متبادر کند. «روایت فتح»، «مجله سوره سینما»، «فتح خون»، «آینه جادو»، «هنرمند متعهد به ارزشهای انقلاب اسلامی» و ... شاید تنها بخشی از تصاویری باشد که به ذهن مخاطب خطور میکند.
به بهانه سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم نگاهی به کتاب «شهید فرهنگ» که از سوی دفتر نشر معارف منتشر شده انداختیم کتابی که میتوان اسم دیگری نیز روی آن گذاشت. «آوینی در آینه خاطرات» هم عنوان مناسبی برای این کتاب است زیرا تصویری که خواننده بعد از مطالعهاش با آن مواجه میشود تصویری برساخته از خاطرات اطرافیان سیدمرتضی آوینی است. با هم بخشی از خاطرات این کتاب را مرور میکنیم.
*مستندی که دادِ هاشمی رفسنجانی را در آورد!
پس از ساخت [مستند] «بشاگرد» که بسیار نیز مؤثر واقع شد، آقای رفسنجانی، رئیس وقت مجلس، گفت که «چرا از بدبختی و مصیبت حرف میزنید؟ پس این هنرمندان تلویزیون چه کاری انجام میدهند؟ در جهت این انقلاب چه کاری میکنید؟ فقط بدبختی، فقر و فلاکت را میگویید!» این حرفها حاصل چند اثر ساخته شده مرتضی در سال 61 بود، مانند «هفت قصه از بلوچستان» و «بشاگرد». توانست جامعه را تکان دهد... شاید در این مقطع، به نظر مرتضی در جنگ اتفاقاتی نمیافتاد که لازم باشد از آن فیلم ساخته شود... اکنون شاید موضوع عجیب و غریبی نباشد، اما آن زمان، «بشاگرد» جامعه را بسیار تکان داد.
*ترک سیگار به خاطر امام زمان(عج)
چند سال از انقلاب گذشته بود که مرتضی سیگارش را ترک کرد. دلیلی که برای این کار ذکر کرد این بود که آقا امام زمان (عج) در همه حال ناظر بر اعمال و رفتار ما هستند. در این صورت من چه طور میتوانم در حضور ایشان سیگار بکشم؟ اینگونه بود که دیگر هرگز لب به سیگار نزد. در مورد هر آدم سیگاری این احتمال، هر چند ناچیز وجود دارد که یک روزی سیگار بکشد، ولی در مورد آقامرتضی این امر کاملاً غیر ممکن بود؛ چون ارادهاش از اراده حق ناشی میشد. همان موقع باید میفهمیدم که شهید میشود.
*نظر رهبر انقلاب در باب روایت فتح
اوایل سال 66 پس از شهادت تعدادی از همکارانمان با حضرت آیتالله خامنهای دیدار داشتیم. ایشان در این دیدار خصوصی حدود یک ساعت درباره برنامه روایت فتح صحبت کردند و بیش از هر چیز روی متن برنامهها تأکید فرمودند. بعد از ما پرسیدند: نویسنده این برنامه کیست؟ شهید مرتضی آوینی کنار من نشسته بود. از قبل به ما سپرده بود درباره او صحبت نکنیم. ما سعی کردیم از پاسخ به پرسش آقا طفره رویم، اما آقا سؤال را با تأکید بیشتر تکرار کردند. ما ناچار شدیم بگوییم سید مرتضی. آقا فرمودند: «این متون شاهکار ادبی است و من آنقدر هنگام شنیدن و دیدن برنامه لذت میبرم که قابل وصف نیست.»
*فریاد بر سر سازندگان یک فیلم به خاطر توهین به مقدسات
احتمالاً زمستان سال 68 بود که در تالار اندیشه فیلمی را نمایش دادند که اجازه اکران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پُر بود از هنرمندان، فیلمسازان، نویسندگان و... در جایی از فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا (س) بیادبی میشد. من این را فهمیدم لابد دیگران هم همینطور، ولی همه لال شدیم و دم برنیاوردیم. با جهانبینی روشنفکری خودمان قضیه را حل کردیم. طرف هنرمند بزرگی است و حتماً منظوری دارد و انتقادی است بر فرهنگ مردم، اما یک نفر نتوانست ساکت بنشیند و داد زد: «خدا لعنتت کند! چرا داری توهین میکنی؟!» همه سرها به سویش برگشت در ردیفهای وسط آقایی بود چهل و چند ساله با سیمایی بسیار جذاب و نورانی. کلاهی مشکلی بر سرش بود و اورکتی سبز برتنش. از بغل دستیام (سعید رنجبر) پرسیدم: آقا را میشناسی؟ گفت: سیدمرتضی آوینی است.
*مدیری با چند مسئولیت و دریافتی 15هزار تومان
شد سردبیر ماهنامه سوره. یک بار که برای دیدنش به اتاقش رفتیم، در را باز کرد و گفت: «به اتاق ته دبیر خوش آمدید!» توانایی قلم او که مرهون اندیشه شکل یافتهاش بود، در این ماهنامه رخ نمود و آن حس احترامی که گفتم، بیمانع در من اوج میگرفت و بالا میرفت. چندی بعد هم مسئول تصویب فیلمنامههای حوزه هنری شد و یک بار گفت: «سه چهار مسئولیت دارم، ولی دریافتیام همان پانزده هزار تومان است.»
*نوشتن برای شهدا با وضو و نماز
پرسیدم آقاسید این متنها را چطور مینویسی؟ از کجا میآید؟ گفت: «اگر دوست داری برای شهدا بنویسی وضو بگیر، دو رکعت نماز بخوان، سلام را که دادی بنشین به نوشتن. میرسانند به آدم.»
*یادگاری آوینی برای داوری اردکانی
او نظم و ترتیب عجیبی داشت و هیچ وقت خلف وعده نمیکرد. فقط یک بار و برای آخرین بار به وعده وفا نکرد. روز چهارشنبه 18 فروردین از هم جدا شدیم، گفت پنجشنبه به فکه میروم و سه شبنه یا چهارشنبه هفته آینده میآیم، یکدیگر را ببینیم. نوشتهای هم از کیفش درآورد و به من داد و گفت: «این نوشته، ناتمام است. آن را بخوان.» گفتم: «بهتر نیست آن را تمام کنی؟» گفت: «خیر، نوشته را به من داد و خداحافظی کرد و رفت» و این یادگار او اکنون پیش من است.(راوی: رضا داوری اردکانی)
*جذب حداکثری به سبک شهید سید مرتضی آوینی
نگاه مرتضی با تمام ابعادش در مطبوعات و نوشتههای خودش منعکس نمیشد و تفاوتهایی داشت که به ملاحظات ایشان برمیگشت؛ یعنی راجع به یک فیلمساز میگفت: این آدم علیه السلامی نیست و عموماً دنبال منافع خودش است و بخش اعظم حرفهایش حقیقت نیست، اما یک مرتبه راجع به یک فیلم همان کارگردان، نقدی مینوشت که آدم برای عزیزترین نزدیکان خود هم نمینویسد. یادم هست در مورد یکی از همین نقدها به او گفتم: مرتضی آنچه دیشب به من گفتی با آنچه نوشتی زیاد منطبق نیست. ایشان گفت بالاخره این آدم یک درصدی از تفکراتش انقلابی است، اگر من او را به تندی نقد کنم راحت از دست میرود و آن طرفی میشود باید هوایش را داشته باشیم.
*برای فهم ترمیناتور باید امام را بشناسی
آن زمان، فیلم «ترمنیاتور2» تازه آمده بود و واقعاً به آن به عنوان یک فیلم سینمایی نگاه نمیکردند. یک مصداق بارز سینمای هالیوودی است. پای فیلم تقریباً دو و نیم ساعته مینشینی، فکر میکنی چهل دقیقه نشستهای. ریتم آنچنانی و بازی آنچنانی. این را به عنوان شاخص سینما معرفی میکردند. میگفتند اگر میخواهی همین را بفهمی، باید فلسفه بخوانی. باید امام را بشناسی. باید عرفان یاد بگیری، مقولههای عرفانی را بفهمی و نقد کنی. بفهمی ارزشهای آن کجاهاست و سطح ارزش آن تا کجاست.
* فارس
یمن به عنوان فقیرترین کشور عربی از زمان حمله رژیم سعودی با بدترین بحران اقتصادی و انسانی تاریخ معاصر خود به علت محاصره دریایی، زمینی و هوایی روبرو است. سازمان های بشردوستانه درباره وضعیت انسانی ناگوار این کشور هشدار داده و اعلام کردهاند که ۸۰ درصد مردم این کشور فقیر شده و ۱۴ میلیون نفر از امنیت غذایی برخوردار نیستند. کودکان نیز بر این اساس دچار سوءتغذیههای شدیدی شدهاند که دیدن تصاویر آنان قلب هر مسلمانی را به درد میآورد.








در بررسی ابعاد شخصیّت حضرت فاطمه، ولید\ الاسلام(س)1 موضوع تولّد ایشان یکی از جنبههای رازگونه و پیچیدهای میباشد که دارای برنامهریزی طولانی الهی بوده است.
همانگونه که زندگی کوتاه دنیوی آن بانو هنوز سرشار از ناگفتههای زیاد است و نامعلوم بودن مدفن شریف او سالهاست دل عاشقان را داغدار ساخته و قدرش همچون قبرش ناشناخته مانده، تولّد او نیز سِرِّ غامض و سر به مُهری است که فقط نکاتی از آن، از طریق سخنان فرزندان بزرگوارش به ما رسیده و برای شنیدن همین نکات هم، ظرف ذهن ما بسی کوچک و کمحجم است.
دکتر نهله غروی نایینی/ ابوالفضل چتری بیدگلی
دانشیار دانشگاه تربیت مدرّس/ کارشناس ارشد دانشگاه تربیت مدرّس
در مورد چگونگی تولد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها اشاره می کنیم به حدیث مفضل از کتاب ارزشمند امالی شیخ صدوق که ماجرا را به صورت دقیق از زبان امام صادق علیه السلام نقل می نماید و ما را از بقیه سخنها و تواریخ بی نیاز می گرداند:
هنگامی که خدیجه با رسول خدا صلی الله علیه و آله ازدواج کرد، زنان مکه از وی کناره گیری کرده، رفت و آمد خود را با او قطع نمودند. خدیجه از این جهت غمگین شد تا چون به فاطمه حامله شد این جنین در شکم با خدیجه سخن می گفت و خدیجه را دلداری می داد.
چندی از این ماجرا گذشت تا هنگام وضع حمل فاطمه شد. خدیجه کسی را به نزد زنان قریش فرستاد و از آنها خواست تا به خانه او آیند و هنگام ولادت فاطمه او را کمک دهند. ولی زنان برای خدیجه پیغام دادند که تو به سخن ما گوش نکردی و با یتیم ابوطالب که مالی نداشت ازدواج کردی، ما نیز به کمک تو نخواهیم آمد.
خدیجه از این پیغام غمگین شد و در حال غم و اندوه به سر می برد که به ناگاه چهار زن گندمگون بلند قامت را که همچون زنان بنی هاشم بودند، مشاهده کرد که بر وی وارد شدند. خدیجه از دیدن ایشان نگران شد. اما یکی از آن چهار زن به سخن آمده، گفت: ای خدیجه نترس و محزون مباش که پروردگار تو ما را فرستاده و ما خواهران تو هستیم. من ساره همسر ابراهیم خلیل هستم و این آسیه دختر مزاحم (همسر فرعون) است که همدم تو در بهشت خواهد بود و آن دیگر مریم دختر عمران و چهارمی کلثوم دختر موسی بن عمران است. خدای تعالی ما را فرستاد تا در وضع حمل به تو کمک دهیم.
یکی از آنها طرف راست خدیجه و یکی طرف چپ او و دیگری روبروی او و چهارمی پشت سر او نشستند. در آن حال فاطمه سلام الله علیها متولد شد در حالتی که پاک و پاکیزه بود. چون روی زمین قرار گرفت، چنان نوری از او فروتابید که تمام خانه ها را نور داد و در مشرق و مغرب زمین جایی نماند مگر این که همه را روشن کرد و در آنجا تابید. در آن حال ده حورالعین وارد شدند که در دست هر یک از آنها تشت و ابریق بهشتی بود که در آن ابریقها آب کوثر بود و به آن زنی دادند که روبروی خدیجه نشسته بود. پس زهرا علیها السلام را با آب کوثر شست و شو داد و دو جامه سفید بیرون آورد که از شیر سفیدتر و از مشک و عنبر خوشبوتر بود. زهرا را به یکی از آنها پیچید و دیگری را مقنعه او قرار داد. پس حضرت به سخن درآمد و شهادت داد به رسالت پدر بزرگوار خود سیّد انبیاء و شوهر خود سیّد اوصیاء و فرزندان خود:
أشهد أن لا اله الّا اللَّه و أن أبی رسول اللَّه سیّد الانبیاء و أنّ بعلی سیّد الاوصیاء و ولدی سادة الاسباط؛
شهادت می دهم به یگانگی خدا و این که پدرم رسول خدا صلّی اللَّه علیه و آله آقای پیامبران است و شهادت می دهم به این که شوهرم سرور جانشینان و دو فرزندم سرور فرزندان هستند.
پس به هر یک از آن زنها سلام کرد و نام هر یک از آنها را بر زبان جاری کرد و زنان به روی او خندیدند و بشارت دادند و حورالعین نیز یکدیگر را بشارت دادند و بعضی از اهل آسمان بعضی دیگر را به ولایت آن معظمه مژده دادند و در آسمان نوری ظاهر شد که هرگز مانند آن را ندیده بودند.
زنها به خدیجه گفتند: ای خدیجه! این مولود را بگیر در حالتی که پاک و پاکیزه و فرخنده و برکت داده شده است در او و در نسل او. پس خدیجه او را گرفت در حالتی که خوشحال بود و سینه در دهان او گذارد و شیر جاری شد.
رشد و نمو فاطمه سلام اللَّه علیها از رشد خردسالان دیگر سریعتر بود. (1)
بدین ترتیب فاطمه متولد گردید و خدای تعالی این مولود با برکت را که نسل رسول خدا صلی الله علیه و آله از وی در دنیا به جای ماند، به آن حضرت عنایت فرمود و خود نیز چنان که در پاره ای از تفاسیر آمده، مژده آن را در سوره مبارکه کوثر به آن حضرت داد و برای دلداری رسول خدا و دلگرمی آن بزرگوار در برابر دشمنان سرسخت و نیرومندی چون عاص بن وائل سهمی یا ابوجهل و ابولهب که با درگذشت پسران پیغمبر او را «ابتر» و مقطوع النسل خواندند با کمال مهربانی و ملاطفت او را مخاطب ساخته فرمود:
إنا اعطیناک الکوثر فصل لربک وانحر ان شانئک هو الابتر
به یقین ما به تو کوثر (و خیر و برکت فراوان) عطا کردیم. پس براى پروردگارت نماز بخوان و قربانى کن. و بدان) دشمن تو به یقین ابتر و بریده نسل است.
برگرفته شده از http://sedighe.ir

«وقتی با دوربینم روبهروی آقا قرار گرفتم، مرا که از قبل میشناختند بجا آوردند و لبخند زدند. من هم از تبسم ایشان عکس گرفتم. این عکس بعد از عملیات مرصاد در اردوگاه شهید باکری ثبت شد.»
«بهزاد پروین قدس» یکی از عکاسانی است که در کنار حضور در لشکر 31 عاشورا، عکسهای زیادی را از جنگ هشت ساله ثبت کرده است. بخشی از این عکسها مربوط به حضور مقام معظم رهبری در جبهههای نبرد است.
این عکاس دربارهی یکی از این عکسها که بعد از عملیات مرصاد و در اردوگاه شهید باکری گرفته شده، به خبرنگار بخش هنرهای تجسمی خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، گفت: رهبر انقلاب در سالهای جنگ در جبهه حضور پیدا میکردند و در آن روزها هم پس از دیدار از منطقهی غرب به جنوب آمده بودند. آقا از قبل با دیدن مجموعهای از عکسهایم مرا میشناختند. وقتی با دوربینم روبهروی ایشان قرار گرفتم، لبخند زدند و من از تبسم ایشان عکس گرفتم.
او ادامه داد: من عکسهای زیادی از رهبر انقلاب در زمان حضورشان در جبهه گرفتهام و این عکس یک نمونه از این مجموعه است.
پروین قدس دربارهی حضورش در جبهه و عکاسی از اتفاقات جنگ، گفت: من از دوران جوانی به کارهای هنری مانند عکاسی و نقاشی علاقهمند بودم. وقتی جنگ تحمیلی شروع شد، مثل بقیهی رزمندهها برای دفاع عازم جبهه شدم، اما از همان زمان، دوربینم را هم همراه خودم بردم تا از اتفاقات جنگ عکس بگیرم. این عکس گرفتنها از نوروز سال 60 شروع شد و تا سال 67 ادامه داشت. من در عملیاتهای مختلفی در کنار رزمندگان به نوشتن خاطرات، کشیدن نقاشی و گرفتن عکس مشغول بودم.
این عکاس ادامه داد: بچههایی که به جنگ میآمدند، دل بزرگی داشتند، باورهایشان هم بزرگ بود و من دوست داشتم، زندگی آنها را در قاب تصویر ثبت کنم. همیشه هم حرص میخوردم که چرا امکانات خوبی در آن زمان نداشتم که بتوانم زندگی آنها را بهخوبی و آنطور که میخواهم ثبت کنم. در آن زمان، نبودن امکانات یکی از مشکلات عکاسان جنگ بود، چون تحریم بودیم و دسترسی به نگاتیو هم کم بود، از حقوق یا پول توجیبی خودمان برای خریدن قلم، رنگ و نگاتیو استفاده میکردیم.
او به حضورش در عملیاتهای مختلف و عکاسی از جنگ اشاره و اظهار کرد: من از عملیاتهای مختلفی مانند شکست حصر آبادان، عملیاتهای جزیرهی مجنون، عملیات خیبر، کربلای 4 و 5 شلمچه و بیتالمقدس و همچنین عملیات مرصاد عکاسی کردهام. تقریبا تا آخر جنگ در جبهه حضور داشتم و فقط چندبار که بهدلیل مجروح شدن از جبهه دور بودم، نتوانستم عکس بگیرم. حدود 2000 فایل نگاتیو عکس از زمان جنگ دارم. پس از جنگ هم از تفحص و تشییع شهدا عکس میگرفتم.
پروین قدس در بخش دیگری از سخنانش بر لزوم نگهداری از عکسهای جنگ تأکید و اظهار کرد: متأسفانه از زمان پایان جنگ تا تأسیس انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس، وقفه زیادی بهوجود آمد و خیلی از عکسها از آن دوره هستند که شناسایی، جمعآوری و بهنمایش گذاشته نشدهاند. کسانی که در انجمن هستند، بچههای زخمخورده مناطق جنگزده هستند و احیای عکسهای انقلاب و دفاع مقدس را آغاز کردهاند، ولی چون این اتفاق خیلی دیر افتاده است، انجمن با هجمهی بزرگی روبهرو شده و شبانهروز در حال احیا و اصلاح اطلاعات عکسها، شناسنامه آنها و رزومه عکاسهایشان است.
او افزود: ما باید برای 100 سال بعد و نسلهای آینده، جواب داشته باشیم. هشت سال کشور ما مورد حمله قرار گرفت و جوانهایی پا به جهاد گذاشتند که عکسهای حضور آنها در جنگ در آرشیو عکاسان خاک میخورد. ما حرفها و خاطراتی در سینه داریم که احساس میکنیم باید بیان شود. باید شناسایی و شناسنامه کردن نگاتیوها و عکسهای آن دوره همچنان ادامه پیدا کند و به سرانجام برسد تا بتوانیم از آنها بهعنوان سندی برای نسلهای آینده نگهداری کنیم.
این عکاس همچنین به شرایط سخت عکاسی در جنگ اشاره کرد و گفت: عکاسی جنگ، عکاسی از یک شرایط بحرانی است. یک عکاس باید وقتی رزمنده پشت خاکریز پناه میگیرد، بلند شود و از او عکس بگیرد. عکاسی از اتفاقات جنگ مثل عکاسی از طبیعت نیست که نور و هوا و سهپایه را بتوان تنظیم کرد و عکس خوب گرفت. علاوه بر شرایط فنی، احساسات و عواطف از شهادت دوستان هم به عکاس فشار میآورد و کار را برای او سخت میکند. همهی اینها بر روحیهی عکاس و نحوهی عکس گرفتن او تأثیر میگذارد.
پروین قدس به یکی دیگر از عکسهایش از رزمندهها در ارتفاعات غرب کشور اشاره کرد و گفت: این عکس اسفندماه سال 1366 در ارتفاعات ماووت و در جریان عملیات بیتالمقدس 2 گرفته شد؛ ما از صبح درگیر جنگ بودیم که بتوانیم پیکر دوستان شهیدمان را که بین ما و عراقیها مانده بود، به عقب برگردانیم. در لحظهای که یکی از بچهها با دیدن دوست شهیدش او را بوسید، از این لحظه عکس گرفتم.
«بهزاد پروین قدس» متولد سال 1343 در تبریز است. نقاشی میکند، مینویسد، فیلم میسازد و البته عکاسی در کارهایش جایگاه ویژهای دارد. روزهای جنگ را با لشکر 31 عاشورا گذراند و از عملیاتهای مختلف عکاسی کرد. او بارها در نمایشگاههای انفرادی و گروهی داخلی و خارجی شرکت کرده و در مسابقات مختلف نیز علاوه بر نمایش عکسهایش به عنوانهایی دست یافته است.