روایت فیلم بردار گروه شهید آوینی از لحظه شهادت "سید مرتضی آوینی"

ساعت ۱۰ صبح روز سه شنبه ۱۸/۱/۱۳۷۲ جمع شدیم توی روایت فتح، به همراه پرویز و یوسف وسایل را آماده کردیم و چیدیم داخل ماشین، بچه ها یکی یکی سرمی رسیدند.
احمد کوچکی، محمد جوانبخت، احمد شفیعی ها، آقا حشمت و بالاخره سعید قاسمی. سعید یکی را با خودش آورده بود که قبلا ندیده بودیمش، برعکس خود سعید، خیلی خجالتی بود، سعید رو کرد به ما و گفت: بچه ها! آقا سعید یزدان پرست از هم کلاسی های دانشگاه و از قدیمی های کردستان. بعد دو گروه شدیم، گروه اول بعد از ناهار، سوار بر دو تا ماشین شدند و حرکت کردند، ما هم باید با پرواز ساعت ده و نیم شب خودمان را به اهواز می رساندیم. قرارمان با گروه اول قبل از ظهر روز بعد سه راهی کرخه بود. 

عقربه ساعت فرودگاه مهرآباد، نه شب را نشان می داد. همه آمده بودند بجز یوسف صابری که منتظرش بودیم. آقا مرتضی با اصغر بختیاری با هم صحبت می کردند. هرازگاهی آقا مرتضی برای بچه هایی که از کنارش رد می شدند شکلک درمی آورد و گاه لپ بعضی از بچه ها را می کشید و می خندید. یوسف که رسید همگی سوار هواپیما شدیم. آقا مرتضی و قاسم روی صندلی جلویی ما کنار هم نشستند قبل از اینکه سر مهمان دار بخواهد حرف های تکراری اش را بگوید، آقا مرتضی سرش را از لای صندلی چرخاند و رو به ما گفت: نازنازی ها سلام و شروع کرد به خندیدن؛ درست مثل بچه ها. نیمه شب بود که رسیدیم اهواز، شب را در مهمان سرای استانداری اهواز خوابیدیم. 

صبح یک پاترول از استانداری گرفتیم که به اندیمشک برویم، نزدیکی شوش دانیال که رسیدیم نمی دانم آقا مرتضی بود یا قاسم، که گفت بریم زیارت دانیال نبی(ع). از زیارت که برگشتیم اصغر دست و دل بازی کرد و برای بچه ها سیب و پرتقال خرید، آقا مرتضی هم یک چفیه خرید، از آن چفیه های مشکی فلسطینی، چقدر سر به سرش گذاشتیم و شوخی کردیم. ساعت یازده رسیدیم سه راهی کرخه، کمی جلوتر از سه راهی، هر دو ماشین که روز قبل راه افتاده بودند با درهای باز زیر درختهای اکالیپتوس پارک شده بودند. سعید و یکی دو تا دیگه از بچه ها روی صندلی ها خوابیده بودند بقیه هم که مثل لشکر شکست خورده زیر سایه درخت ها دراز کشیده بودند با سر و صدای ما از خواب پریدند. همدیگر را بغل کردیم. انگار سالهاست که هم دیگر را ندیده بودیم. اصغر همه را به کیک و نوشابه دعوت کرد، راه زیادی در پیش داشتیم؛ 

به سمت فکه حرکت کردیم. توی افق ابرهای تیره و سیاه آسمان و زمین را به هم دوخته بودند، برق های پی در پی، صدای غرش رعد. بوی خوش و معطر گلهای بهاری، بوی خاک باران خورده، صدای پرنده هایی که آرام و قرار نداشتند موقعیتی استثنایی به وجود آورده بود. هرچه به فکه نزدیکتر می شدیم چاله چوله های جاده هم بیشتر می شد. آرام آرام آسفالت ته کشیده می شد. از زیر طاق نصرتی که رنگین کمان کشیده بود عبور کردیم، به موقعیت برغازه رسیدیم. بیست کیلومتری فکه، برغازه محل استراحت و اقامتگاه شبانه مان بود. بر اثر بارندگی، کف یکی دوتا از سنگرها آب جمع شده بود، قاسم چکمه پلاستیکی پوشید تا آب سنگرها را تخلیه کند، ما هم خجالت کشیدیم رفتیم کمکش. 
استراحت کوتاهی کردیم و حرکت به سمت فکه. نمی دانم چقدر از ظهر گذشته بود که رسیدیم فکه ، منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی، همان کانال معروف گردان کمیل، کمتر از دو ساعت تا غروب آفتاب مانده بود، خیلی وقت نداشتیم باید زودتر کار را شروع می کردیم، آقا مرتضی اشاره کرد دوربین را آماده کنیم. سعید قاسمی رفت داخل کانال، روی شنی تانکی که در عملیات از کار افتاده بود، ایستاد و شروع کرد به صحبت از طولانی بودن مسیر، خستگی بچه ها، لو رفتن عملیات، آماده بودن عراقی ها، قطع شدن ارتباط بچه های داخل کانال با عقبه. 

می گفت: بچه ها سه روز توی این کانال محاصره بودند، جنگیدند و مقاومت کردند، آب و غذای شان تمام شده بود روز آخر مهمات هم نداشتند، اما عراقی ها جرات نمی کردند نزدیک شوند. سعید از آخرین مکالمات بی سیمی حاج همت و بچه ها می گفت. بچه ها وصیت نامه هایشان را پشت بی سیم برای حاج همت می خواندند، حاجی سلام ما را به امام برسان، به امام بگو ما مقاومت کردیم، بگو ما تا آخر ایستادیم، صدای هق هق گریه آقا مرتضی و پرویز از پشت سر می آمد، بقیه بچه ها سرشان را پایین انداخته بودند برای اینکه صدایشان در نیاید لب شان را گاز می گرفتند. 

آقا مرتضی برگشت سمت قاسم، قاسم از اینجا چی یادت می یاد؟ قاسم رفت توی کانال، ما هم به دنبالش به زحمت از میان سیم های خاردار حلقوی گذشتیم قبل از اینکه به مین های گوجه ای و واکسی برسیم قاسم برگشت سمت دوربین گفت: روز سوم بود که بچه ها داخل این کانال محاصره بودند، ما عملیات کردیم، همراه چند تا دیگه خودمان را رساندیم داخل کانال، کسی را زنده و سالم پیدا نکردیم، داشتیم برمی گشتیم عقب دستی پام رو گرفت، اشاره کرد سرم روبردم نزدیک صورت ترکش خورده اش، با صدای ضعیفی گفت: آب، آب، کمی بهش آب دادم، با همان صدای ضعیف گفت: به امام سلام برسون بگو تا آخرین فشنگ جنگیدیم. 

آقا مرتضی چند متر آن طرف تر نشسته بود به یه جایی که معلوم نبود کجاست خیره شده بود، یواش یواش داشتیم از کانال خارج می شدیم یادم نیست اول چه کسی شروع کرد خیلی زود همه هم نوایی کردند. کجایید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت کربلایی. می خواندند و گریه می کردند. آقا مرتضی به اصغر گفت: یادت باشه فردا این شعر را بخوانیم و ضبط اش کنیم. الان هم زودتر بریم می خواهم برنامه ششم شهری در آسمان را ببینم. برگشت از من سئوال کرد، برنامه ششم را دیدی؟ بله دیدم. بانریشن (گفتارمتن) دیدی یا بدون نریشن؟ بدون نریشن. نه باید با نریشن ببینی یه چیزه دیگه است. موقع برگشت اصغر رانندگی می کرد آقا مرتضی هم کنارش نشسته بود، من و قاسم با دوتا دیگه از بچه ها عقب نشسته بودیم آقا مرتضی خیلی خوشحال و سرحال بود، تو مسیر برگشت گفتیم و خندیدیم نفهمیدیم کی رسیدیم، برنامه رو ندیدیم چون یک ساعت زودتر پخش شده بود. 
هوا هنوز تاریک بود که اصغر گفت حرکت می کنیم صبحانه را تو ماشین می خوریم، من و آقا مرتضی جلو نشسته بودیم یوسف و پرویز و قاسم هم عقب نشسته بودند و مشغول خوردن صبحانه، اصغر هم رانندگی می کرد، آقا مرتضی براش لقمه می گرفت. خورشید تازه طلوع کرده بود که رسیدیم پاسگاه رشیدیه. ماشین ها را نزدیک پاسگاه پارک کردیم، یوسف سه پایه را برداشت دو تا باطری با سه تا نوار هم داخل یک کیسه پلاستیکی گذاشتیم دادیم دست سعید یزدان پرست. پرویز تیپ را و من هم دوربین فیلم برداری و عکاسی را. اصغر هم دوربین عکاسی شخصی اش را برداشته بود، به سمت جایی که به قتلگاه معروف شده بود براه افتادیم. 

درست یک سال قبل هم قاسم و سعید با هفت هشت نفر از دوستانشان که در عملیات شرکت داشتن آمده بودند به همین محل قاسم یک دوربین بتاماکس قراضه تهیه کرده بود، اصغر هم فیلم بردارشان بوده آمده بودند جنازه شهید راحت را پیدا کنند، شهید محمد راحت از بچه های اطلاعات عملیات بوده تو عملیات نزدیک پاسگاه رشیدیه به شهادت رسیده بوده که بعد از عقب نشینی جنازه اش جامانده بوده. بچه ها پارسال همین مسیر را آمده بودند تا گودال بزرگ که بعداً به قتلگاه معروف شد بچه هایی را که زمان عملیات مجروح می شدند داخل این گودال می گذاشتند تا از تیررس دشمن در امان باشند، تعداد مجروحینی که داخل گودال معروف به قتلگاه از شدت جراحات و تشنگی همگی در کنار هم به شهادت رسیده بودند به ۱۲۰ تن می رسید، آقا مرتضی می خواست قتلگاه را روایت کند. حرکت کردیم به اول میدان مین رسیدیم آقا مرتضی اشاره کرد دوربین را روشن کنم، کنار سیم های خاردار بودیم که قاسم با صدای بلند گفت: اینجا میدان مین است، خیلی بااحتیاط حرکت کنید، پشت سرهم، پاهاتون رو جای پای نفر جلویی بگذارید، کسی خارج از ستون حرکت نکند، معارف وند پاهاشو گذاشت روی سیم های خاردار تا بقیه عبور کنند. 

دوربین را روشن کردم. قاسم، سعید، احمد شفیعی ها، یزدان پرست و احمد کوچکی وارد میدان مین شدند، آقا مرتضی اشاره کرد پشت سرشان حرکت کنم، تو مسیر حرکت هر از گاهی شاخک های زنگ زده مین های والمری از لابه لای بوته ها دیده می شد، بعضی جاها باد رمل ها را جابجا کرده بود مین ها مثل چغندر از خاک افتاده بودند بیرون، بااحتیاط بیشتری راه می رفتیم و درست پا را جای پای نفر جلویی می گذاشتیم، کسی حرف نمی زد تنها صدایی که شنیده می شد صدای خش خش پاها بود که از میان بوته ها عبور می کرد نفسم به شماره افتاده بود، قلبم با شدت بیشتری می زد، صدایش را می شنیدم. سی صدمتری، داخل میدان مین شده بودیم، قاسم به مسیری که انتخاب کرده بودیم اعتراض داشت، چند نفر با قاسم، هم عقیده بودند، حرفش این بود که این مسیر سال قبل نیست. اصغر آقا مرتضی را صدا کرد و گفت: همه منطقه مثل هم است چه فرقی می کند همین جا مصاحبه ها را بگیر. 

سعید قاسمی هم گفت: خداوکیلی ما همه اطلاعات و عملیات هستیم، سال گذشته هم آمدیم اینجا، الآن توی روز روشن بدون تیر و ترکش، بدون حضور دشمن و تهدید نمی توانیم راه را پیدا کنیم، بچه ها چطور شب عملیات زیر آتش دشمن در این میدان معبر زدند و راه را گم نکردند. 
آقا مرتضی اصرار داشت قتلگاه را پیدا کنیم می گفت من با آنجا کار دارم. اینجا دو گروه شدیم قرار شد هر که زودتر به قتلگاه رسید گروه دیگر را خبر کند حشمت، جوانبخت، احمد کوچکی و قاسم با هم رفتند، معارف وند تخریب چی و راهنما بود و سر ستون ما شد پشت سرش سعید قاسمی، احمد شفیعی ها، من و پرویز و آقامرتضی و سعید یزدان پرست پشت سرما، اصغر و یوسف هم نفرات آخر بودند. آقا مرتضی می خواست از پشت، از سروپاهای بچه ها فیلم بگیرم. تو مسیر حرکت ناخواسته به یک معبر رسیدیم، معبری که شب عملیات بچه ها باز کرده بودند، در طول معبر تجهیزات بجا مانده رزمنده ها و شهدا زیاد به چشم می خورد، کوله پشتی، اسلحه، خشاب، قمقمه، قوطی کنسرو و… همین راه نصف و نیمه غنیمت بود راه را گرفتیم و ادامه دادیم تا جایی که دیگر از معبر خبری نبود، ایستادیم، معارف وند و سعید به دنبال مسیر مطمئن می گشتند، احمد شفیعی ها رفت سراغ تجهیزات و آنها را وارسی می کرد، من هم مشغول فیلم گرفتن بودم، اصغر نشسته بود تا از یک پوتین و نارنجک عکس بگیرد، یک مین والمری تو فاصله نیم متری من بود داشتم ازش فیلم می گرفتم. 

آقامرتضی گفت چکار می کنی، اینکه ضد نوره، گفتم از پشت نور خورده، خیلی قشنگه. آقامرتضی به سعید گفت چرا وایستادید بریم دیگه، سعید گفت در میدان مین باید با طمأنینه رفت آوینی جان، چند لحظه بعد به راه افتادیم، چند قدمی نرفته بودیم که صدای انفجار گوشم را پر کرد، برای چند لحظه چیزی نمی شنیدم، آرام آرام زنگی در گوشم پیچید روبرو خبری نبود، به عقب برگشتم، دود و خاک ناشی از انفجار در هوا معلق بود نمی دانستم چه اتفاقی افتاده، پرسیدم کسی زخمی شده؟ پرویز پشت سر من بود گفت: من، من زخمی شدم، باد ملایمی می وزید، گرد و خاک پراکنده شد، دیدم آقامرتضی و سعید یزدان پرست نزدیک هم افتاده اند، صورت آقامرتضی روبه ما بود سعید را موج انفجار به پشت برگردانده بود سعید قاسمی "یا حسین” گویان به زخمی ها نزدیک می شد همان طور که نیم خیز بودم دوربین را رو شانه ام گذاشتم شروع کردم به فیلم گرفتن. سعید و معارف وند خیلی زود خودشان را به زخمی ها رساندند از داخل ویزور (چشمی) دوربین سعید را می دیدم که چفیه را از دور گردنش باز کرد و مشغول بستن پای آقامرتضی شد. 
  
متوجه شدم دوربین فیلم نمی گیرد نگاهی به دوروبرش کردم یکی از ترکش ها تیپ را سوراخ کرده بود، دوربین را کنار گذاشتم اصغر و یوسف هم رسیدند اصغر مشغول عکاسی شد احمد شفیعی ها کمرش را گرفته بود، یکی از ترکش ها تو کمر احمد نشسته بود، پرویز هم چنان روی زمین دراز کشیده بود و ناله می کرد، دلداریش دادم گفتم چیزی نیست عصبانی شد گفت: یعنی چی که چیزی نیست از پام داره خون می یاد، گفتم پشت سرت را نگاه کن وقتی برگشت و آن منظره را دید تا آخر چیزی نگفت. 
همه بچه ها کنار آقامرتضی و سعید یزدان پرست جمع شده بودند، بندهای کفش و کمربندم را باز کردم دادم به سعید تا بقیه شریان ها را ببندد مین درست زیر پای آقامرتضی منفجر شده بود پای راستش از زیر زانو قطع شده بود پشت ران پای چپش هم شکاف عمیقی برداشته بود تعدادی ترکش هم به بازو و کمرش خورده بود با این همه اصلا ناله نمی کرد سعید یزدان پرست که پشت سر آقامرتضی حرکت می کرد و مین مقابلش منفجر شده بود یک عالمه ترکش به سینه و شکمش خورده بود و چند تا هم به دست و صورتش زانوهایش هم در اثر موج انفجار شکاف برداشته بود.

پلاستیکی آقامرتضی را که خواستیم روی برانکاد بگذاریم فریادش بلند شد و گفت: مرا کجا می خواهید ببرید، می خواهم همین جا شهید شوم، بگذاریدم کنار همین بچه ها، دوست دارم همین جا بمانم. یکی از بچه ها به شوخی گفت: اگر قرار باشه شهید بشی، می شی، حالا باید بریم هم که دستش بود و نوار و باطری ها را داخل آن گذاشته بود سوراخ سوراخ بود مثل آب کش. 

آقامرتضی و سعید هیچ کدام ناله نمی کردند حتی صدای یک آخ هم ازشون شنیده نشد. گروه قاسم دهقان که صدای انفجار را شنیده بودند خودشان را به ما رساندند، قاسم تجربه اش بیشتر از بقیه بود، صحنه را که دید رفت سراغ تیرک های میدان مین، چهار تا از آنها را کند، اورکت بچه هارو گرفت و دکمه هایشان را بست و تیرک ها را از میانشان عبور داد. 

آقامرتضی ساکت و آرام دراز کشیده بود، دست چپش را زیر سرش گذاشته بود دست راستش را هم روی صورتش، مثل همیشه، همیشه همین طور دراز می کشید و می خوابید، فقط هرازگاهی نیم خیز می شد و به اطراف و پاهای زخمی و قطع شده اش نگاهی می کرد. اصغر کنار آقامرتضی نشسته بود عینک اش را از چشمش برداشت و وسایل داخل جیبش را که پراکنده شده بودند را جمع و جور کرد. قاسم برانکادها را آماده کرده بود، قرار شد چهار نفر یک برانکاد و چهار نفر دیگر برانکاد دوم را بردارند، آقا حشمت که تخریب چی و یک پایش مصنوعی بود قرار شد سر ستون باشد و معبری باز کند تا گروه به عقب بازگردد. از دور صدای بالگرد به گوش می رسید فکر کردیم به طرف ما می آید اما هرچه چشم انداختیم چیزی ندیدیم. آقامرتضی را که خواستیم روی برانکاد بگذاریم فریادش بلند شد و گفت: مرا کجا می خواهید ببرید، می خواهم همین جا شهید شوم، بگذاریدم کنار همین بچه ها، دوست دارم همین جا بمانم. 

یکی از بچه ها به شوخی گفت: اگر قرار باشه شهید بشی، می شی، حالا باید بریم. یزدان پرست هم آرام و ساکت بود، وضع اش هم وخیم تر بود و خیلی زود از هوش رفت. آقامرتضی کاملا به هوش بود سرحال، فکر نمی کردیم شهید شود. منطقه رملی بود و حرکت در آن بسیار مشکل، هرازگاهی بچه ها استراحت کوتاهی می کردند یکی از بچه ها پایش پنج سانتی متری یک مین والمری قرار گرفت که حشمت گفت: تکان نخور، مین را از زمین درآورد و کناری گذاشت، چندمتری مانده بود که از میدان مین خارج شویم، آقامرتضی مرا صدا زد و گفت: مرتضی فیلم بگیر، آخه نمی دانست دوربین ترکش خورده و چندلحظه بعد هم از هوش رفت. 
یاد جمعه قبل افتادم، روز سیزده بدر بود، در منطقه عملیاتی والفجر یک بودیم کارمان تمام شده بود، آفتاب هم داشت غروب می کرد، چند تا عکس یادگاری گرفتیم و به آقامرتضی گفتم: بایست می خواهم یک عکس تکی بگیرم، اورکت رنگ و رو رفته اش را روی شانه اش انداخت و دست هایش را روی سینه قلاب کرد و گفت: عکس حجله ای بگیر. 

*مرتضی شعبانی 

شهید فرهنگ

سیدمرتضی آوینی. همین سه کلمه کافی است تا تصاویر متفاوتی را به دهن شنونده یا خواننده آنها متبادر کند. «روایت فتح»، «مجله سوره سینما»، «فتح خون»، «آینه جادو»، «هنرمند متعهد به ارزش‌های انقلاب اسلامی» و ... شاید تنها بخشی از تصاویری باشد که به ذهن مخاطب خطور می‌کند.

به بهانه سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم نگاهی به کتاب «شهید فرهنگ» که از سوی دفتر نشر معارف منتشر شده انداختیم کتابی که می‌توان اسم دیگری نیز روی آن گذاشت. «آوینی در آینه خاطرات» هم عنوان مناسبی برای این کتاب است زیرا تصویری که خواننده بعد از مطالعه‌اش با آن مواجه می‌شود تصویری برساخته از خاطرات اطرافیان سیدمرتضی آوینی است. با هم بخشی از خاطرات این کتاب را مرور می‌کنیم.

*مستندی که دادِ هاشمی رفسنجانی را در آورد!

پس از ساخت [مستند] «بشاگرد» که بسیار نیز مؤثر واقع شد، آقای رفسنجانی، رئیس وقت مجلس، گفت که «چرا از بدبختی و مصیبت حرف می‌زنید؟ پس این هنرمندان تلویزیون چه کاری انجام می‌دهند؟ در جهت این انقلاب چه کاری می‌کنید؟ فقط بدبختی، فقر و فلاکت را می‌گویید!» این حرف‌ها حاصل چند اثر ساخته شده مرتضی در سال 61 بود، مانند «هفت قصه از بلوچستان» و «بشاگرد». توانست جامعه را تکان دهد... شاید در این مقطع، به نظر مرتضی در جنگ اتفاقاتی نمی‌افتاد که لازم باشد از آن فیلم ساخته شود... اکنون شاید موضوع عجیب و غریبی نباشد، اما آن زمان، «بشاگرد» جامعه را بسیار تکان داد.

*ترک سیگار به خاطر امام زمان(عج)

چند سال از انقلاب گذشته بود که مرتضی سیگارش را ترک کرد. دلیلی که برای این کار ذکر کرد این بود که آقا امام زمان (عج) در همه حال ناظر بر اعمال و رفتار ما هستند. در این صورت من چه طور می‌توانم در حضور ایشان سیگار بکشم؟ اینگونه بود که دیگر هرگز لب به سیگار نزد. در مورد هر آدم سیگاری این احتمال، هر چند ناچیز وجود دارد که یک روزی سیگار بکشد، ولی در مورد آقامرتضی این امر کاملاً غیر ممکن بود؛ چون اراده‌اش از اراده حق ناشی می‌‌شد. همان موقع باید می‌فهمیدم که شهید می‌شود.

*نظر رهبر انقلاب در باب روایت فتح

اوایل سال 66 پس از شهادت تعدادی از همکاران‌مان با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای دیدار داشتیم. ایشان در این دیدار خصوصی حدود یک ساعت درباره برنامه روایت فتح صحبت کردند و بیش از هر چیز روی متن برنامه‌ها تأکید فرمودند. بعد از ما پرسیدند: نویسنده این برنامه کیست؟ شهید مرتضی آوینی کنار من نشسته بود. از قبل به ما سپرده بود درباره او صحبت نکنیم. ما سعی کردیم از پاسخ به پرسش آقا طفره رویم، اما آقا سؤال را با تأکید بیشتر تکرار کردند. ما ناچار شدیم بگوییم سید مرتضی. آقا فرمودند: «این متون شاهکار ادبی است و من آن‌قدر هنگام شنیدن و دیدن برنامه لذت می‌برم که قابل وصف نیست.»

*فریاد بر سر سازندگان یک فیلم به خاطر توهین به مقدسات

احتمالاً زمستان سال 68 بود که در تالار اندیشه فیلمی را نمایش دادند که اجازه اکران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پُر بود از هنرمندان، فیلمسازان، نویسندگان و... در جایی از فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا (س) بی‌ادبی می‌شد. من این را فهمیدم لابد دیگران هم همین‌طور، ولی همه لال شدیم و دم برنیاوردیم. با جهان‌بینی روشنفکری خودمان قضیه را حل کردیم. طرف هنرمند بزرگی است و حتماً منظوری دارد و انتقادی است بر فرهنگ مردم، اما یک نفر نتوانست ساکت بنشیند و داد زد: «خدا لعنتت کند! چرا داری توهین می‌کنی؟!» همه سرها به سویش برگشت در ردیف‌های وسط آقایی بود چهل و چند ساله با سیمایی بسیار جذاب و نورانی. کلاهی مشکلی بر سرش بود و اورکتی سبز برتنش. از بغل دستی‌ام (سعید رنجبر) پرسیدم: آقا را می‌شناسی؟ گفت: سیدمرتضی آوینی است.

*مدیری با چند مسئولیت و دریافتی 15هزار تومان

شد سردبیر ماهنامه سوره. یک بار که برای دیدنش به اتاقش رفتیم، در را باز کرد و گفت: «به اتاق ته دبیر خوش آمدید!» توانایی قلم او که مرهون اندیشه شکل یافته‌اش بود، در این ماهنامه رخ نمود و آن حس احترامی که گفتم، بی‌مانع در من اوج می‌‌گرفت و بالا می‌رفت. چندی بعد هم مسئول تصویب فیلم‌نامه‌های حوزه هنری شد و یک بار گفت: «سه چهار مسئولیت دارم، ولی دریافتی‌ام همان پانزده هزار تومان است.»

*نوشتن برای شهدا با وضو و نماز

پرسیدم آقاسید این متن‌ها را چطور می‌نویسی؟ از کجا می‌آید؟ گفت: «اگر دوست داری برای شهدا بنویسی وضو بگیر، دو رکعت نماز بخوان، سلام را که دادی بنشین به نوشتن. می‌رسانند به آدم.»

*یادگاری آوینی برای داوری اردکانی

او نظم و ترتیب عجیبی داشت و هیچ وقت خلف وعده نمی‌کرد. فقط یک بار و برای آخرین بار به وعده وفا نکرد. روز چهارشنبه 18 فروردین از هم جدا شدیم، گفت پنج‌شنبه به فکه می‌روم و سه شبنه یا چهارشنبه هفته آینده می‌آیم، یکدیگر را ببینیم. نوشته‌ای هم از کیفش درآورد و به من داد و گفت: «این نوشته، ناتمام است. آن را بخوان.» گفتم: «بهتر نیست آن را تمام کنی؟» گفت: «خیر، نوشته را به من داد و خداحافظی کرد و رفت» و این یادگار او اکنون پیش من است.(راوی: رضا داوری اردکانی)

*جذب حداکثری به سبک شهید سید مرتضی آوینی

نگاه مرتضی با تمام ابعادش در مطبوعات و نوشته‌های خودش منعکس نمی‌شد و تفاوت‌هایی داشت که به ملاحظات ایشان برمی‌گشت؛ یعنی راجع به یک فیلم‌ساز می‌گفت: این آدم علیه السلامی نیست و عموماً دنبال منافع خودش است و بخش اعظم حرف‌هایش حقیقت نیست، اما یک مرتبه راجع به یک فیلم همان کارگردان، نقدی می‌نوشت که آدم برای عزیزترین نزدیکان خود هم نمی‌نویسد. یادم هست در مورد یکی از همین نقدها به او گفتم: مرتضی آنچه دیشب به من گفتی با آنچه نوشتی زیاد منطبق نیست. ایشان گفت بالاخره این آدم یک درصدی از تفکراتش انقلابی است، اگر من او را به تندی نقد کنم راحت از دست می‌رود و آن طرفی می‌شود باید هوایش را داشته باشیم.

*برای فهم ترمیناتور باید امام را بشناسی

آن زمان، فیلم «ترمنیاتور2» تازه آمده بود و واقعاً به آن به عنوان یک فیلم سینمایی نگاه نمی‌کردند. یک مصداق بارز سینمای هالیوودی است. پای فیلم تقریباً دو و نیم‌ ساعته می‌نشینی، فکر می‌کنی چهل دقیقه نشسته‌ای. ریتم آن‌چنانی و بازی آن‌چنانی. این را به عنوان شاخص سینما معرفی می‌کردند. می‌گفتند اگر می‌خواهی همین را بفهمی، باید فلسفه بخوانی. باید امام را بشناسی. باید عرفان یاد بگیری، مقوله‌های عرفانی را بفهمی و نقد کنی. بفهمی ارزش‌های آن کجاهاست و سطح ارزش آن تا کجاست.

* فارس

روایت صوتی کتاب "فتح خون" به قلم شهید سید مرتضی آوینی + دانلود

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

اینفوگرافی فتح خون

فتح خون

گزارش«بازجویی روشنفكران از آويني»به قلم سيدمرتضي آويني!+ فيلم


در اسفند ماه سال 1370 از سوي دانشكده سينما و تئاتر دانشگاه هنر سمیناری برگزار شد تحت عنوان «بررسي سينماي پس از انقلاب» و در آن صاحب‌نظران سينماي ايران به بررسي روند سينماي پس از انقلاب پرداختند. «سيد مرتضي آويني» سخنران سومين روز اين همايش بود كه سخنانش به جنجالي‌ترين و پرحاشیه‌ترین بخش اين برنامه تبديل شد. برنامه‌ای که روشنفکران زیادی از جمله جعفر پناهی که آن‌موقع هنوز به لباس یک فیلم‌ساز ضدایرانی درنیامده بود در آن حضور داشتند و به بدترین شکل ممکن به آوینی و سخنانش تاختند. حتی فضاي حاكم بر مدعوين پس از پايان سخنان شهيد آويني به سطحي از تشويش رسيد كه بيم آن مي‌رفت جمعي از حضار راسا براي ضرب و شتم آويني وارد عمل شوند.

بعدها شرح تفصيلي آن چه در اين جلسه گذشت توسط شخص شهيد آويني مكتوب شد و در شماره سوم فصلنامه «سوره سينما» منتشر شد. جلسه‌ای که حواشی آن امروز به یکی از مراجع مهم برای دستیابی به نسبت میان روشنفکران و سیدمرتضی آوینی تبدیل شده است. روشنفکرانی که آن روز به تعبیر خودِ آوینی برایش جلسه «بازجویی» به راه انداختند و حالا بعد از بیست سال مدعی‌اند که آوینی یک روشنفکر بود و برای اثبات حرف‌شان زندگی قبل از انقلاب وی را بازخوانی می‌کنند.

علی ای حال در زیر فیلم کامل جلسه پرسش و پاسخ به همراه متن حواشی جلسه به قلم شیرین سیدمرتضی آوینی آورده شده است که توصیه می‌کنیم خواندن آن را از دست ندهید، چرا که مرجع خوبیست برای دریافتن شباهت‌های رفتارهای روشنفکران در مقابل جبهه انقلاب در بیست سال گذشته:

در سمينار، پيش از آنكه نوبت من رسد، طلبه‌اي از آذربايجان سخن گفت و بعد از من هم آقاي بزرگمهر رفيعا. او در عالمي بود و اين هم در عالمي، و ميان اين دو عالم تفاوتي از پايين‌ترين طبقات زمين تا بالاترين افلاك آسمان وجود داشت! آقاي رفيعا همان حرف‌هايي را زد كه سال‌ها در سر كلاس‌ها گفته بود، اما حضور آن طلبه با آن سر و وضع اگر چه مي‌توانست در جمع مردم كاملا طبيعي باشد، اما در آنجا … و بعد هم آنچه گفت حكايت پريشاني از شيفتگيِ كودكانه‌ی جامعه سنتي در برابر مظاهر تكنولوژي داشت. تصور كن شهر فرنگ را به مكتب‌خانه برده باشند؛ تصور كن يك كودك بشاگردي كه جز كوهستان و كپر و نخل و دستاس و جذام چيزي نديده است گذارش به پارك ارم بيفتد، در وسط تابستان. وقتي آن طلبه از شيفتگي پرستش وار خود نسبت به مظاهر دل‌فريب سينما مي‌گفت و در مقابل «نصرت كريمي» كه با فيلم «محلل» جامعه سنتي او را با همه مقدساتش در پيشگاه عقل متعارف دموكراسي‌زده قرباني كرده بود كرنش مي‌كرد دلم مي‌خواست از شرم زير صندلي پنهان شوم و يا گوش‌هايم را بگيرم كه نشنوم. سادگي روستايي‌وار او در برابر پيچيدگي‌هاي خاص جامعه روشنفكران مرا مي‌ترساند. مي‌خواستم بلند شوم و به او بگويم «آقا! من به سرزميني كه اين جماعت در آن زندگي مي‌كنند سفر كرده‌ام و با معيارهاي آنان زيسته‌ام. جهان تو را هم مي‌شناسم، اما تو نمي‌داني كه به كجا آمده‌اي. لااقل مي‌خواستي كتاب«غربزدگي» جلال آل‌احمد را بخواني. او بمبي بود كه در قلب جامعه روشنفكري منفجر شد و آن را از درون از هم پاشيد آخر او خودش بيش از آن، از زمره اين جماعت بود و رمز آنكه اينها اكنون پس از پيروزي انقلاب گوش شنيدن نامش را هم ندارند همين است كه آل‌احمد از سرزمين روشنفكران هجرت كرده بود. آقا! تو نبايد در برابر سينما كرنش كني، سينماست كه بايد در برابر تو كرنش كند و اصلا اين لباس كه تو به تن كرده‌اي لباس كرنش نيست.»

اما نشستم و دم بر نياوردم. حضور او آن قدر با آن فضا بيگانه بود كه آدم در مي‌ماند كه چه بايد كرد. نمي‌دانم چه تصوري او را به آنجا كشانده بود. حس مي كردم آنچه اين طلبه آذري در برابر ما به نمايش گذاشته همان بيماريي است كه تا مغز استخوان نظام ما را بيمار كرده است. بيماري تلويزيون، بيماري وزارت ارشاد، بيماري دانشگاه‌ها، بيماري شوراي عالي انقلاب فرهنگي، بيماري شهرداري و … هر چه در ذهنم جست‌وجو كردم ديدم كمتر جايي را مي‌شناسم كه اين بيماري در آن نفوذ نكرده باشد. من مي‌دانستم كه اين جماعت، آخرين برگ‌هاي زرد آخرين فصل پاييزند كه بادي تندگذر آنها را به جولان واداشته است، اما اين چه سري است كه ما تازه بعد از آنكه روزگار مدرنيسم در سراسر جهان غرب به سر آمده، روي به آن آورده‌ايم؟

او چون سحرشدگان سخن مي‌گفت و «چشم سفيد سينما» بود كه او را مسحور كرده بود. او از دولتمردان نبود، اما دولتمردان ما در برابر كامپيوتر، اتومبيل و ساير مظاهر تمدن تكنولوژيك نيز وضعي بهتر از اين ندارند. و بعد كه آن جماعت مرا به محاكمه و بازجويي كشاندند، طلبه ديگري نيز در ميان جمع بود با لباس سيويل(!) كه او را از قبل مي‌شناختم؛ از طلبه‌هاي حوزه علميه شاه‌آبادي بود. او هم همراه و همبانگ معترضان به من مي‌تاخت و چون بعد از اتمام قضايا، در ميان جماعتي كه گرد ما حلقه زده بودند به او گفتم:«توهم مرعوب غرب هستي و فريب خورده پرستيژ روشنفكري … از تو كه طلبه‌اي انتظار نداشتم!» انكار كرد كه «نه! من طلبه نيستم.» عبا و عمامه كه نداشت و لابد مي‌خواست كه اين جماعت او را نشناسند. به نظرم آمد اگر به جاي اين حرف به او گفته بودم«از تو كه مسلمان هستي انتظار نداشتم»، اسلام خويش را نيز انكار مي‌كرد. چه روزگار شگفتي!  

طلبه آذري سخن خويش را اين‌گونه پايان برد كه :«بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران /كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران»، و من درمانده بودم كه اين آقا در كدام عالم سير و سياحت مي‌كند! مگر تصور كرده كه در حسينيه پادگان دوكوهه و براي بسيجي‌ها سخن مي‌گويد؟ و اگر نه … پس مرادش از اين شعر چيست؟ عجب فاصله‌اي است ميان درون و بيرون آدميزاد! و عجبا كه آدميزادگان به لحاظ ظاهر همه در يك علم واحد مي‌زيند، اما به لحاظ باطن هر كس در عالمي زيست مي‌كند كه در درون خويش بنا كرده است!

نوبت من بود. خانم نجم - ناظم جلسه - اعلام كرد:«حالا به سخنان سردبير محترم ماهنامه سوره آقاي سيدمرتضي آويني …» پيش خودم گفتم القاب و عناوين فريبكارند و ما در كمال ساده‌لوحي همه به خويشتن و به ديگران دروغ مي‌گوييم. لابد همه منتظر بودند كه من هم بروم و بنا بر آداب روشنفكري سخناني چند در مدح سينماي ايران و سينماگرانش بگويم … و در جهت حفظ پرستيژ، قربتا الي سمينار(!) سخناني بگويم كه با مشهورات و مقبولات جوامع روشنفكري مخالفتي نداشته باشد. اما من همان متني را كه پيش از اين نوشتار خوانديد خواندم- متن کامل سخنرانی شهیدآوینی پیش از این حاشیه‌نگاری در جلد دوم کتاب آئینه جادو آمده است- از روي كاغذ ، خيلي بد و با تپق فراوان. بعدها دوستان گفتند:«متن را همان‌طور خواندي كه نريشن‌هاي روايت فتح را، مظلومانه و محزون.» اما در هنگام سؤال و جواب- و يا بهتر بگويم بازجويي(!)- بسياري از معترضان، به لحن خشن سخنانم اعتراض كردند و از جمله، كسي برايم نوشته بود:«جناب برادر عارف، آقاي آويني! لطفا بفرماييد اخلاق اسلامي درباره «وقاحت» چه نظري دارد؟» يعني كه لحن سخنان من وقيحانه بوده است. يكي گفت:«لطفا سؤالي را كه درباره فيلم‌هاي «نارو ني» و «نقش عشق» و … بود دوباره بخوانيد و خودتان به آن سؤال جواب بدهيد.» خواندم:«سؤال يازدهم: و يا نه، ما اگر چه سينماي مردم‌پسند نمي‌خواهيم، اما در عين حال تعطيل كردن سينماها را نيز جايز نمي‌دانيم بلكه مي‌خواهيم آن‌قدر در سينماها فيلم‌هاي بي‌جاذبه‌اي چون«نار و ني» و «نقش عشق» و «آب باد خاك» و «زندگي و ديگر هيچ» و «پرده آخر» نمايش دهيم كه ذائقه مردم كم‌كم عوض شود و علاقمند به سينماي هنري بشوند؟» گفت:«خوب! حالا جواب اين سؤال را بدهيد.» گفتم:«شما ديديد كه من سؤالات خودم را طوري تنظيم كرده بودم كه در واقع سير ديالكتيكي و استدلالي داشت و مي‌خواستم شما را در آخر به نتايجي كه خودم در نظر داشتم بكشانم. بنابراين. جواب من در خود سؤالات وجود دارد. من كه نخواسته بودم در پشت اين سؤالات پنهان شوم»

جماعت عجيب بر آشفته بودند و ديگر حتي رعايت پرستيژ هم كه از اهم واجبات آداب روشنفكري است نمي‌كردند. توي سؤالات يكديگر مي‌دويدند و اجازه حرف زدن به من نمي‌دادند. اول خانم نجم خودش هم به جانب مخالفان سخنان من غلطيده بود. اما بعد كه بر آشفتگي و پرخاشگري آنان را ديد آهسته گفت: «عجب ديكتاتورهايي شده‌اند!» … و راست مي‌گفت؛ هر كس يك ديكتاتور كوچك در درون خود دارد كه اگر ميدان پيدا كند، سر بر مي‌آورد. تا به حال ما متهم به ديكتاتوري بوده‌ايم، ديكتاتورهاي در اقليت! تا هنگامي كه اين جماعت سخن مي‌گويند و ما ساكتيم چيزي نيست، اما واي از آن هنگام كه ما هم بخواهيم چيزي بگوييم! فرياد برميدارند كه:«آي! آزادي نيست. به هیچ‌كس اجازه حرف زدن نمي‌دهند اين ديكتاتورها!» … و با اين حساب مردگان بهترين مردمانند. ديكتاتوري به چيست؟ ديكتاتوري در ابراز نظر مخالف است و يا در عدم تحمل نظر مخالف؟ خدا مي‌داند كه اگر اين سه چهار نفر هم نبودند كه حرفي بزنند، سمينار به تعارف برگزار مي‌شد و كلاه از سر برداشتن و براي يكديگر لبخند زدن … و هيچ. كدام بر خورد انديشه‌ها، دوست من؟! 

آقايان و خانم‌ها به جاي آنكه با من به مباحثه در مسائل نظري سينما بنشينند تلاش مي‌كردند كه با توسل به مشهورات دم‌دستي و ابراز احساسات مرا آزار دهند و حتي خانمي متوسل شد به اسلحه زنانه و گريه كرد؛ بله! واقعا گريه كرد. و من اگر چه برنياشفته بودم، اما سخت جاخورده بودم كه چرا اين جماعت چنين مي‌كنند! در ميان يادداشت‌هايي كه براي من مي‌رسيد كار به فحاشي هم كشيده بود و خانم نجم از خواندن بعضي يادداشت‌ها كه حاوي فحش بود خودداري مي‌كرد. گفتم:«باور كنيد من قصد توهين نداشتم! اين شما هستيد كه به شنيدن حرف‌هاي خلاف مشهورات عرف روشنفكري و خلاف تصور غالبي كه در باب سينما وجود دارد عادت نداريد. شما بر آشفته‌ايد كه چرا كسي خلاف عرف معمول شما سخن گفته است و مي‌انگاريد كه مورد توهين واقع شده‌ايد.» … خلاصه كار تا آنجا بالا گرفت كه يك نفر از رديف جلو بلند شد و از سر مزاح خطاب به جماعت گفت:«اصلا بريزيم و آقاي آويني را بزنيم!» … كه همه خنديدند و من هم همراه ديگران. آقاي اسفندياري هم برخاست و سخناني گفت با اين مضمون كه ما بايد اجازه ابراز نظر مخالف به ديگران بدهيم … و خلاصه هنگامي كه جلسه ختم شد ساعت يازده و بيست دقيقه بود و به منزل كه رسيديم دو دقيقه به نيمه شب. و هنوز سخت در اين فكر بودم كه اين جماعت سياستگذاران سينماي ايران، با كمك استادان دانشكده‌ها و منتقدان مجله«فيلم» و برنامه‌هاي تلويزيون … با اتكا به «تئوري مؤلف» و جشنواره‌هاي اروپايي عجب ماري كشيده‌اند كه ديگر به دانشجويان سينما نمي‌توان فهماند كه «مار» را واقعا چطور مي‌نويسند! و چاره‌اي هم نيست، چرا كه هر چه به سطحي‌نگري و ظاهرگرايي عقل متعارف غرب‌زده نزديك‌تر باشد، آسان‌تر مورد قبول واقع مي‌شود. و البته ذكر اين نكته هم لازم است كه از ميان مدارس سينمايي كشور ما بيش تر از همه فضاي آموزشي دانشكده هنر چنين است كه دانشجويان را براي حرافي و مباحثات بيهوده روشنفكرانه بار مي‌آورند، اگر نه، دانشجويان مدرسه صداوسيما و يا مركز اسلامي آموزش فيلمسازي بيش‌تر جذب محيط كار فيلمسازی مي‌شوند و تجربه‌هاي واقعي، خواه‌ناخواه آنها را از اين اشتباهات كه خاص زندگي انتزاعي انتلكتوئليستي است بيرون مي‌آورد.


شرح كامل لحظه شهادت شهيدان آويني و يزدان پرست در گفتگوي رجانيوز باسعيد قاسمی


سعيد قاسمي را شايد خيلي‎هاي به سخنراني‎هاي سياسي و فرهنگي وگفتماني‎اش بشناسند و خيلي‎ها هم شايد او را فرماندهي از فرماندهان دوران مقدس در و حسرت رسيدن به ياران شهيد. اما سيد مرتضي آويني در وصفش حاج سعيد قاسمي اينگونه قلم به دست گرفته است: «آقا سعید، فرمانده این محور عملیاتی، همان كسی بود كه ما در جست‌وجوی او بودیم. او مظهر همان روحی است كه حزب‌الله را از انسان‌های دیگر جدا مي‌كند و البته در میان رزم‌آوران ما دلاورانی چون سعید كم نیستند...او یكی از پرورده‌های میدان رزم و جهاد فی سبیل‌الله است و اگر انقلاب اسلامی هیچ دستاوردی جز پرورش انسان‌هایی اینچنین نداشت، باز هم مي‌ارزید تا حزب‌الله جان و سر خویش را فدای حفظ آن كند.»

اما اين آويني نبوده است كه در وصف سعيد قاسمي اينچنين قلم به دست گرفته است، سال‎هاست كه در سالروز شهادت سيد شهيدان اهل قلم، حاج سعيد نيز يك تنه به ميدان مي‎آيد تا براي سيد شهيدان اهل قلم يادبودي برگزار كند و به بيان روش و منش سيد مرتضي بپردازد.

«سعيد قاسمي» قطعا بهترين كسي‌ست كه مي‌توان با او درباره «سبك زندگي»، «دغدغه‌ها» و.....و همچنين ماجراها و اتفاقاتي كه در بيستم فروردين ماه 1372 در فكه منجر به شهادت «سيدمرتض آويني» شد، صحبت كرد و هم‌كلام شد. كسي كه در هفته‌هاي آخر زندگي پربركت آن شهيد بزرگوار جزو نزديك‌ترين رفقا و يارانش بود و بعد از همكاري در ساخت مستند جنجالي «خنجر و شقايق» كه آن زمان حاشيه‌هاي زيادي را ايجاد كرد، در آخرين روز و آخرين لحظات زندگي «سيدمرتضي» و «شهيد سعيد يزدانپرست» هم در كنارشان بود و هنوز هم ناگفته‌هاي زيادي از دغدغه‌هاي روزهاي آخر شهيدآويني و همچنين ماجراي شهادت او و «شهيد سعيديزدانپرست» در كربلاي فكه دارد.

حاج سعيد سال‎هاست شرح كامل ماجراي شهادت سيد مرتضي آويني را در حالي كه در زمان شهادت در نزديكترين فاصله با او قرار داشته و حتي از مجروحان آن حادثه بوده، در سينه محفوظ نگهداشته است. اما امسال كه سالروز شهادت با ايام فاطميه همزمان شده همه چيز تفاوت كرده است و سعيد قاسمي صندوقچه اسرار خود را براي خبرنگاران ما گشود تا جزئياتي شنيده نشده و مكتوم از نحوه شهادت و حالات سيد مرتضي در آخرين لحظات زندگي را بيان كند.

سردار قاسمي بخش زيادي از سخنانش را هم به بيان سجاياي همشاگردي خود شهيد يزدان‎پرست اختصاص داد، حالاتي كه شايد تا كنون زير سايه نام سيد مرتضي آويني ديده و يا شنيده نشده باشد.

متن زير به همراه فايل صوتي گفت‌و‌گو كه براي اولين بار در رجانيوز منتشر مي‌شود، شرحي‌ست كامل- و تا به حال منتشرنشده- از تمام اتفاقات روز حادثه و چند خاطره شيرين از شهيد مرتضي آويني و سعيد يزدان‌پرست كه در فضايي آكنده از اشك و ياد شهيدان تهييه شده و به ساحت قدسي سيد شهيدان اهل قلم تقديم مي شود:


برای خواندن متن کامل این گفتگو کلیک کنید


گفتگویی با مجید قادری پیرامون شهید سیدمرتضی آوینی


نام شهید سیدمرتضی آوینی با مبانی نظری هنر دینی و انقلابی عجین شده است. مقالاتی که وی از خود به یادگار گذاشت هنوز که هنوز است درمان خیلی از معضلات فکری و فرهنگی جامعه ایرانی است. اما حیف و صدها افسوس که بعضی از افراد تنها از آوینی، نام و ظاهر زیبای او را می خواهند و از مطالعه و تفکرات او گریزان هستند.

مجید قادری از سال 1358 تاکنون در حوزه‌های فرهنگی و هنری مشغول به فعالیت بوده است. وی فارغ‌التحصیل رشته طراحی صنعتی از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران است که از جمله فعالیت‌های فرهنگی و هنری وی می‌توان به خلق بیش از ده‌ها پوستر، طرح جلد کتاب و تابلوی نقاشی از آغاز پیروزی انقلاب اسلامی و دوران دفاع مقدس که بسیاری از این آثار در حوزه هنری به چاپ و نشر رسیده است، اشاره کرد.

طراحی و نظارت هنری بر خلق دومین تابلوی نصب شده در حسینیه جماران در زمان حیات پیرفرزانه و بنیان‌گذار انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی (ره) از جمله آثار دهه اول انقلاب اسلامی «مجید قادری» است. در سال 1367 قادری به عنوان یکی از ده نفر هنرمند گرافیست برتر انقلاب اسلامی توفیق دریافت لوح تقدیر از حضرت امام خمینی(ره) را داشته است.

مجید قادری در گفت و گو با فارس/۱
آوینی در مباحث فکری و نظری اهل تعارف نبود/ زم فرش قرمز را از زیر پای مرتضی کشید

مجید قادری در گفت‌وگو با فارس/۲
آوینی می‌گفت من تحت‌الحمایه خدا هستم

مجید قادری در گفت‌وگو با فارس/3
شعری که آوینی بعد از دیدار با رهبر انقلاب خواند

گفتاری منتشرنشده از شهيد آوینی درباره موسیقی

اینها حرف‌های منتشر نشده‌ای از سیدمرتضی آوینی است که گویا در نمازخانه روایت فتح در جمع عده‌ای از علاقه‌مندان و دوست‌داران هنر و تبلیغات مطرح شده است. موضوع اصلی این بحث‌ها هنر غربی و هنر اسلامی و وجوه تفاوت این دو است. آوینی در این جلسه‌های خودمانی درباره موسیقی و تبلیغات حرف می‌زده که هنوز کهنه نشده و انگار همین دیروز گفته شده است.

به گزارش خبرگزاری دانشجو، نگاه شهید آوینی به موسیقی به نوبه خود نگاه بدیعی است که سعی کرده هنر واقعی را مطرح کند و تمایز آن را با مقوله تبلیغات که امروز به طور گسترده ای در غرب جای هنر را گرفته است بپردازد؛

سید مرتضی آوینی: درباره موسیقی حداقل دو جور می‌شود بحث کرد؛ این دو جور، یکی بحث فقهی درباره موسیقی است که اصلا در حد بنده نیست و آدم‌هایی مثل ما اصلا نباید به خودشان اجازه بدهند که وارد بحث‌های فقهی شوند، مسایلی کاملا تخصصی است و به هیچ‌وجه در حیطه ما نیست. مسایل کاملا تخصصی به تحصیلاتی در همان زمینه احتیاج دارند. به این دلیل است که اصلا از نظر فقهی درباره موسیقی بحث نمی‌کنیم؛ یعنی این وجه مطلب را به‌طور کلی کنار می‌گذاریم. بنابراین اگر ضمن بحث، این سوال پیش بیاید که موسیقی مجاز است یا نیست؟ حرام است یا نه؟ به طبع نمی‌توانم به این سوال‌ها جواب بدهم. باید از حضرت امام‌(ره) سوال کرد. البته از ایشان هم سوال شده و جواب هم داده‌اند. اما می‌شود درباره این بحث کرد که چرا در تلویزیون، به نظر امام‌(ره) عمل نمی‌شود؟ اینها بحث‌های فقهی نیستند؛ به مسایل اجتماعی و سیاسی برمی‌گردند و از بحث فقهی خارج می‌شوند. اگر از وجه فقهی‌شان خارج شوند، می‌شود درباره آنها بحث کرد. ولی هر چیزی که وجه فقهی به خود بگیرد، اصلا در محدوده ما نیست و وارد آن نمی‌شویم. بنابراین از اول مشخص است بحثی که می‌کنیم، بحثی نسبتا اعتقادی، از غیر وجه فقهی است.

تبلیغات در غرب از بین رفته است

حیوان‌ها و گیاهان که پایین‌ترین مرتبه عقل را هم ندارند؛ موسیقی بر آنها موثر است! دلیلش این است که اصلا برای دریافت موسیقی هیچ احتیاجی به عقل نیست. یعنی عقل نیست که محتوای موسیقی را ادراک می‌کند، بلکه اعصاب است.
امروزه تبلیغات در غرب جای هنر را گرفته است؛ یعنی بدون هیچ شکی می‌شود گفت هنر در غرب مرده و به‌طور کلی اثری از هنر در غرب باقی نیست. از بعد رنسانس این اتفاق به‌تدریج افتاد و هنر در غرب از بین رفت. تا جایی که عقلم می‌رسد عرض می‌کنم که چرا از بین رفت.

تبلیغات امروز در دنیای غرب جای هنر را گرفته است. مثال‌های خیلی ساده می‌توانند این مطلب را اثبات کنند. نگاهی به سینمای خوب می‌تواند این مطلب را به‌طور کامل به ما نشان بدهد، یا مثلا نگاهی به آثار هنری‌ که در قرن‌های اخیر از به اصطلاح هنرمندان غربی صادر شده‌اند، خیلی راحت نشان می‌دهد که هنری در غرب باقی نمانده است.

آخرین پدیده‌های هنری در غرب آپارت و پاپارت هستند. خودشان این اسم‌ها را گذاشته‌اند. آپارت از آپتیک است، یعنی آپتیک آرت و فقط به بازی‌های بصری ختم می‌شود؛ بازی‌های چشم؛ آن هم فقط در حد فیزیک چشم؛ در حد قوه باصره ظاهری ما و مشخصاتی که دارد؛ یعنی با توجه به مشخصات فیزیکی چشم، بازی‌های بصری اختراع کرده‌اند که اسم اینها را آرت –هنر- گذاشته‌اند که اصلا هنر نیست؛ مثلا کارهای «وازرلی» را ببینید که خیلی هم مشهورند و از آنها زیاد صحبت می‌کنند و از او به‌عنوان بزرگ‌ترین هنرمندان غرب اسم می‌برند. در تلویزیون هم گاهی پشت گوینده‌ها از تابلوهای او استفاده می‌کنند که در موزه هنرهای معاصر و جاهای منور‌الفکری هم هست. این کارها فقط مقداری کارهای بصری‌اند، مثلا خواسته کره را با تعداد دایره دربیاورد و با حالت‌هایی که به آنها داده، کره را تجسم کرده است. چیزهایی که ممکن است برای چشم قشنگ باشد ولی به هر ترتیب خودشان هم اسمش را با توجه به چیزی که هست، گذاشته‌اند: «آپتیک آرت». یعنی هنر بصری. فقط هم مقداری بازی است. یعنی از محتوا به‌طور کامل خالی است و اصلا محتوایی باقی نمانده است. از بازی‌های چشمی چه چیزی دستگیر آدم می‌شود؟ تابلوهایی هست که از کنار نگاه‌شان می‌کنید، یک چیزند و از سوی دیگر که نگاه می‌کنید، چیز دیگر و به نسبت جهت‌هایی که می‌گیریم، صورت‌های جدیدی دارند. در این تابلوها چه محتوایی هست؟

آثار خیلی ضعیفی موجودند، اما نه به این مفهوم که هنر باشند. پاپارت‌ هم که می‌گویند چیزی در همین حد است. یعنی اصلا ریشه این هنر تبلیغات است؛ تبلیغات تلویزیونی. یک مجسمه همبرگر جزو آثار هنری‌شان است که با گچ ساخته‌اند. کاملا مثل همبرگر است. همان رنگ‌ها را هم به آن زده‌اند؛ گوشت، پنیر، کاهو و... خیلی بزرگ ساخته شده‌اند. به کتاب‌های هنری‌شان مراجعه کنید –من دیده‌ام، کارم این بوده- این را به‌عنوان اثر هنری نمایش می‌دهند. پاپ از پاپیولار می‌آید؛ یعنی مردمی. هنر مردمی آنها هم صرفا ریشه در تبلیغات دارد و از آن نتیجه شده است. کاری به این معنا نداریم و نمی‌خواهیم به‌طور خاص درباره هنر غرب بحث کنیم. اصلا کاری نداریم، چون هنری در غرب باقی نمانده است. دلیل این اتفاق کاملا روشن است. چون هنر مستقیما تجلی روح انسان است. آثار هنری که از انسان ساطع می‌شوند، همان برتری روح انسان را دارند؛ یعنی همان‌قدر نسبت به حقیقت عالم و ذات مقدس پروردگار قرب و بعد دارند. از انسان کاملی همچون حضرت علی(ع)، نهج‌البلاغه صادر می‌شود که البته گزیده‌ای از فرمایشات و خطبه‌های ایشان است، ولی به‌هر ترتیب مشخص است که کلیت آن چه بوده و در تعریف آن گفته‌اند: «دون کلام الخالق و فوق کلام المخلوق». از انسان بدبختی مثل وازارلی هم صرفا یک‌سری بازی بصری صادر می‌شود، چون تمدن غرب کلا از محتوای هنری خالی شده است. محتوای هنر هم همان حقیقت عالم وجود است. ولی در این‌که محتوای هنری مستقیما تجلی روح بشر است، هیچ شکی نیست.

در بعضی کتاب‌های غربی درباره این بحث می‌کنند که چه‌طور گیاهان مقابل موسیقی رشد بیشتری دارند. حتی شنیده‌ام وقتی برای گاوها موسیقی گذاشته‌اند، دیده‌اند شیر گاوها بیشتر شده است. این چه چیزی را می‌‌رساند؟ اصلا برای دریافت موسیقی هیچ احتیاجی به عقل نیست. یعنی عقل نیست که محتوای موسیقی را ادراک می‌کند، بلکه اعصاب است.

بنابراین همان مرتبه‌ای که روح نسبت به حقیقت عالم دارد، در اثر هنری ظاهر می‌شود و به‌هیچ وجه نمی‌شود کلک زد.

همان‌طور که بیان انسان - حرف‌ها و کلام او- بیان‌کننده روح اوست، همان‌قدر اثر هنری هم مبین روح انسان است؛ بیان‌کننده روح هنرمندی که اثر هنری از آن ناشی و صادر شده است. اصلا هم نمی‌شود کلک زد. یعنی کسی که خمیرمایه درونی ندارد و روحش خالی از محتواست، نمی‌تواند کلک بزند و یک اثر هنری عظیم از خود خلق کند؛ محال است. یعنی اثر هنری درست با روح هنرمند متناسب است و اصلا نمی‌شود در این زمینه کلک زد و آدم را لو می‌دهد؛ مثل بیان.
می‌گویند:
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد

عینا همین‌طور است. تا هنرمند محتوای درونی‌اش را بیان نکرده باشد، نهفته است ولی وقتی بیان کرد دیگر خود را لو می‌دهد. یعنی درونش را لو می‌دهد و نفسانیت خود را بیرون می‌ریزد.

موسیقی نتیجه روح کسی است که آن را ساخته است

این یک بحث مقدماتی درباره موسیقی است که لازم است بدانیم. چون اگر فعلا در مقدمه به‌عنوان هنر به موسیقی نگاه کنیم، موسیقی هم از محدوده‌ای که گفتیم خارج نیست. موسیقی مستقیما نتیجه روح کسی است که آن را ساخته است و از روح آن هنرمند موسیقی‌دان ناشی می‌شود. البته در غرب، آثار ضعیفی از هنر هست. اگر اینجا بگویم، زیاد درست نیست. ولی مثالی می‌زنم که همیشه زده‌ام و چیزی غیر از آن نمی‌گویم.

در رمان‌های غربی و نویسندگانی که آنجا کار داستان‌نویسی می‌کنند - داستان‌نویسی بلند- در دوره بعد از رنسانس اصلا به هنر برخورد نکرده‌ام. ما به آثار بعد از رنسانس یعنی قرن‌های اخیر کار داریم. در این آثار به هنر برخورد نکرده‌ام جز نوشته‌های کسی به اسم هرمان هسه که آلمانی است و کتاب‌هایی نوشته ازجمله «گرگ بیابان»، «دمیان»، «سفر به شرق» و... در آثار داستایوسکی هم تا حدودی می‌شود هنر پیدا کرد. البته مساله روسیه اصلا جداست. هنر روسیه را به‌طور کلی باید از مقوله‌ای که درباره‌اش بحث می‌کنیم، جدا کرد. روسیه در قرن‌های اخیر جایگاهی دارد که مخصوص خود اوست و به‌طور جدی باید درباره‌اش حرف زد. به‌همین دلیل اگر داستایوسکی را وارد این مقوله نکنیم، خیلی بهتر است. چون ما در قرن‌های قبل از انقلاب اکتبر روسیه، آدمی به اسم تولستوی هم داشته‌ایم که مذهبی و مسیحی معتقدی است و اعتقادهایش در کتاب‌هایش هم ظاهر است و می‌شود از نوشته‌های او به‌عنوان اثر هنری نام برد و شکی نیست که هنرمند است.

اصلا به روسیه کاری نداریم، درباره تمدن غرب بحث می‌کنیم و روسیه را در سال‌های اخیر است که می‌شود به تمدن غرب پیوند زد و قبلا جزو این تمدن نبوده است.

آثار داستایوسکی را هم که ببینید، کاملا مشخص است. حالتی داشته‌اند مثل 60 سال پیش ما که چه‌طور فرهنگ غرب به این مملکت می‌آمد، همان‌طور کشمکشی بین فرهنگ قدیم‌شان و فرهنگ جدیدی که از طریق غرب وارد می‌شده، در نوشته‌های داستایوسکی خیلی صریح مشخص است.

این بحث به‌عنوان مقدمه برای بحث موسیقی لازم بود و عرض کردم موسیقی هم نتیجه روح هنرمند است. یعنی تجلی روح هنرمند و عین ذات اوست و اصلا از ذات هنرمند قابل تفکیک نیست. همان رتبه‌ای که ذات هنرمند موسیقی‌دان دارد، موسیقی هم که از او صادر می‌شود، همان رتبه‌ را دارد.

هیچ عاملی در تبلیغات غربی به اندازه موسیقی مهم و موثر نیست

عامل اصلی برای هنر و تبلیغات غرب و هیچ عاملی دیگر هنری یا تبلیغاتی این‌قدر در تبلیغات غربی مهم و موثر نیست که موسیقی هست. موسیقی در تبلیغات غرب یک عامل اصلی است و می‌شود گفت که اصلی‌ترین عامل به‌شمار می‌رود
در تبلیغات غربی که عین هنر غرب است، موسیقی یک عامل اصلی است. عامل اصلی برای هنر و تبلیغات غرب و هیچ عاملی دیگر هنری یا تبلیغاتی این‌قدر در تبلیغات غربی مهم و موثر نیست که موسیقی هست. موسیقی در تبلیغات غرب یک عامل اصلی است و می‌شود گفت که اصلی‌ترین عامل به‌شمار می‌رود. این مقدمه‌ها را می‌گوییم چون قبل از این‌که وارد اصل بحث موسیقی بشویم، لازم است. به‌عنوان نمونه در یک فیلم غربی -هریک از فیلم‌ها که باشد، فرقی نمی‌کند - در هر جای دنیا که ساخته شده باشد، موسیقی در آن اصل است. راه راحتی هم دارد که می‌شود تشخیص داد چه‌طور اصل است. در فیلم‌ها و تبلیغات غربی، احساساتی را که می‌خواهند به تماشاچی منتقل کنند، از روش دیگری جز موسیقی انتقال نمی‌دهند. اگر احساس غم و اندوهی هست که می‌خواهند آن را به تماشاچی منتقل کنند، عامل اصلی آن هم موسیقی است. اگر می‌خواهند شادی را به تماشاچی منتقل کنند، عینا همین‌طور است و عامل اصلی آن موسیقی است. همین‌طور درباره هیجان و خیلی از مسایل دیگر.

ان‌شاء‌الله در اینجا به بحثی درباره قالب و محتوا می‌رسیم؛ درباره قالب و محتوا و نسبت آنها با هم که اصلا در هنر قالب و محتوا چه نقشی دارند و نسبت آنها با هم باید چه‌طور باشد. گاهی در سینمای غرب می‌بینید صرفا چهارچوب اس‌وقس‌داری که هنرمند یا فیلم‌ساز، انتخاب و فیلمش را بر آن مبتنی کرده، ریتم موسیقی است. یعنی اصلا ریتم موسیقی است که به فیلم حیات داده و آن را ساخته. چهارچوب اصلی، فیلم است و بقیه فیلم روی این چهارچوب بنا شده است: «ریتم موسیقی».

نمونه‌اش الان در ذهنم نمی‌آید. اگر ذهن‌تان یاری می‌کند، یک نمونه بگویید، ولی لااقل در قسمت‌های هیجانی فیلم این مطلب کاملا واضح است. این روح تبلیغات غرب است، منتها کم‌کم ظاهر می‌شود.

در کارهای اوایل اختراع سینما این مساله بروز چندانی نداشت. ولی رفته‌رفته ظاهر شده و می‌شود ‌پیش‌بینی کرد که در آینده سینمای غرب خیلی شدیدتر از این خواهد بود. به‌عنوان نمونه، فیلم‌های کارتون از این دست زیاد دیده‌اید. فیلم‌های والت‌دیسنی که حتی براساس موسیقی تصویرگذاری شده‌اند. یعنی متناسب با موسیقی برایش تصویر گذاشته‌اند. مثلا «باله ‌قو» را دیده‌ام که بر این اساس ساخته‌اند و برایش تصویر گذاشته‌اند.

عقل نیست که محتوای موسیقی را ادراک می‌کند، بلکه اعصاب است

موسیقی به هر ترتیب عامل اساسی تبلیغات غرب است. دلیل این‌که از موسیقی به این شکل استفاده می‌کنند، این است که موسیقی برای تاثیرگذاری بر بشر، مانع عقل را برابر خود ندارد. موسیقی فقط به‌وسیله اعصاب دریافت می‌شود. یعنی احساساتی که در موسیقی موجود است، فقط از راه اعصاب سمپاتیک و پاراسمپاتیک دریافت می‌شود- که توضیحش را بعد عرض می‌کنم. در بعضی کتاب‌های غربی درباره این بحث می‌کنند که چه‌طور گیاهان مقابل موسیقی رشد بیشتری دارند. حتی شنیده‌ام وقتی برای گاوها موسیقی گذاشته‌اند، دیده‌اند شیر گاوها بیشتر شده است. این چه چیزی را می‌‌رساند؟ نمی‌خواهم از این مطلب استفاده کنم که در دام‌داری‌ها باید موسیقی پخش کرد. البته روشی هم که الان در دام‌داری‌ها وجود دارد، غلط است و ریشه در تمدن غرب دارد. فعلا به روش‌های غلطی که اعمال می‌شود، کاری نداریم.

موسیقی اصلا از راه عقل دریافت نمی‌شود. بلکه به‌طور مستقیم روی اعصاب موثر است و از راه اعصاب، تاثرات به انسان منتقل می‌شود. تاثراتی که در موسیقی موجود است، یک دلیل خیلی ساده دارد. بچه‌ای که اصلا رقص ندیده، به‌هیچ ‌وجه ندیده کسی برقصد - نمونه‌اش را خودم دیده‌ام- بچه‌ای که از اول بچگی اصلا رقص ندیده و موسیقی هم نشنیده است؛ اگر عده‌ای دوروبرش شروع کنند به دست زدن، ببینید چه حالتی از خودش بروز می‌دهد؟

کاری هم نداریم که در اثر موسیقی، رشد گیاه بیشتر می‌شود یا کم‌تر؟ یا اصلا این افزایش رشد چه دلیلی دارد؟ یا اگر در دام‌داری‌ها شیر گاوها بیشتر می‌شود، دلیلش چیست؟ می‌دانیم که گیاهان عقل ندارند. حیوان‌ها به مفهومی که درباره انسان مطرح است، عقل ندارند. یعنی حتی از مراتب پایین عقل هم که فاهمه و واهمه است، برخوردار نیستند. درباره عقل ان‌شاء‌الله بحث می‌کنیم؛ یعنی حیوان‌ها و گیاهان حتی پایین‌ترین مرتبه عقل را هم ندارند که در زبان معمولی به آن فهم یا هوش می‌گوییم. پس چه‌طور است که موسیقی بر آنها موثر است؟ دلیلش این است که اصلا برای دریافت موسیقی هیچ احتیاجی به عقل نیست. یعنی عقل نیست که محتوای موسیقی را ادراک می‌کند، بلکه اعصاب است. در حالی‌که در یک کلام با محتوا - که هر دو صدا هستند- کسی که حرف می‌زند و کلمه‌ها را مبتنی بر محتوایی به‌کار می‌برد، طرف مقابل این محتوا را چه‌طور دریافت می‌کند؟ مسلما از طریق عقل. آن قضاوتی که انسان نسبت به آن بیان می‌کند، وجودش از آن محتوا تاثیرپذیری دارد. محتوا را می‌گیرد، درباره آن قضاوت می‌کند. حالا یا تصدیق می‌کند یا رد می‌کند، اگر تصدیق کرد، وجودش متناسب با آن محتوا متاثر می‌شود.

الان من که حرف می‌زنم، کلمه‌های ویژه‌ای را به‌کار می‌برم. معنای آن مورد نظرم است. شما معنا را از چه طریقی می‌گیرید؟ علامت‌ها، کلمه‌ها و اسم‌ها تمثیل و بیان حقیقت‌هایی هستند، چه قراردادی چه غیرقراردادی. آیا زبان صرفا قراردادی است یا ریشه‌های غیرقراردادی هم هست که قرارداد براساس آن ریشه‌ها برپا شده است؟ همین‌طور است. منتها فرض کنیم کلمه‌هایی که از آنها استفاده می‌کنیم، براساس قرارداد است. شما این قراردادها را در ذهن‌تان تنظیم می‌کنید؟ هریک از این قراردادها مقابل مفهوم دیگری وضع شده است. اصلا قرارداد به عربی می‌شود وضع. وقتی وضع را در علم نحو تعریف می‌کنند، می‌گویند وضع یعنی این‌که مقابل شیئ، شیئ دیگر را قرار دادن، آن‌چنان که وقتی شیء اول می‌آید، شی‌ء دوم در ذهن متبادر شود. چه‌طور؟ مثلا شما می‌گویید قرارداد مقابل وضع، معنی قرارداد، وضع است یا معنی وضع، قرارداد است. وقتی کسی می‌گوید وضع، در ذهن شما قرارداد هم می‌آید. مقابل این مایع شفافی که با باران نازل می‌شود، گفته‌اید آب که هر وقت این شی می‌آید، دیگری هم به خاطرتان می‌آید. وقتی آب می‌بینید، می‌خواهید آن را بیان کنید و می‌گویید آب.

وضع یعنی این قرارداد در زبان که می‌گویند، همین است. ولی کلمه‌هایی که می‌گویم، هریک مقابل معنایی هستند و برای معنایی وضع شده‌اند. وقتی من یک کلمه می‌گویم، معنایش در ذهن شما متبادر می‌شود. اما این معنا را از چه راهی می‌گیرید؟ به‌وسیله عقل. راه دیگری ندارد.

در موسیقی این چیزی که الان موجود است، جلسه‌های شب‌نشینی است که همه در فعل حرام صرف می‌شوند. اینها اصلا بوی دود تریاک می‌دهند و بوی گند مشروب و عرق کشمش از آن بلند است. این نی‌هایی را که کسایی به‌صورت تک‌نوازی زده گوش کنید و ببینید چه اندوهی در آن موجود است؛ چه اندوه یأس‌آمیزی!
شما تاثیر گریه را به‌وسیله اعصاب نمی‌گیرید و گریه از راه اعصاب بر شما تاثیر نمی‌گذارد. از طریق اعصاب - یعنی اگر گریه را برای گیاه هم بگذارید- روی آن تاثیر بگذارد یا اگر گریه را برای گاو هم بگذارید، متالم شود، اصلا گریه بر اعصاب تاثیر نمی‌گذارد.

اگر نوای نی، تناسب‌هایی بین صوت‌ها برقرار کند که این تناسب‌ها درست مثل موسیقی به‌وسیله اعصاب دریافت شوند، هیچ فرقی ندارد. چون وقتی آدم می‌خواهد ضجه بزند، با موسیقی ضجه می‌زند. آدم در خیلی از موارد به درگاه حضرت پروردگار که دعا می‌کند، با موسیقی است. اصلا آدم با موسیقی دعا می‌کند. موسیقی آهنگی است که به دعایش می‌دهد که در دستگاه‌های موسیقی فارسی هم هست. اگر آن دعا را بیاورید، می‌شود گفت که در کدام دستگاه است.

یعنی موسیقی دارد. کاری به این معنا نداریم. منظورم این است که دلیل آن‌که اینها در تبلیغات چنین استفاده‌ای از موسیقی می‌کنند، این است که موسیقی اصلا از راه عقل دریافت نمی‌شود. بلکه به‌طور مستقیم روی اعصاب موثر است و از راه اعصاب، تاثرات به انسان منتقل می‌شود. تاثراتی که در موسیقی موجود است، یک دلیل خیلی ساده دارد. بچه‌ای که اصلا رقص ندیده، به‌هیچ ‌وجه ندیده کسی برقصد - نمونه‌اش را خودم دیده‌ام- بچه‌ای که از اول بچگی اصلا رقص ندیده و موسیقی هم نشنیده است؛ اگر عده‌ای دوروبرش شروع کنند به دست زدن، ببینید چه حالتی از خودش بروز می‌دهد؟

کسی که موسیقی گوش می‌دهد، خودش را دست موسیقی می‌سپرد و بنده آن می‌شود

دلیلش این است که تاثراتی که انسان از موسیقی می‌گیرد، فقط از راه اعصاب‌ است و بعد تصمیم می‌گیرد آیا از آن متاثر شود یا نه. خودش را دست این موسیقی بسپرد یا نه. چون اصلا مساله، خود را دست موسیقی سپردن است، موسیقی گوش دادن نیست. اشتباه نشود. اصلا موسیقی گوش دادنی نیست. کسی که موسیقی گوش می‌دهد، خودش را دست موسیقی می‌سپرد و بنده آن می‌شود. یعنی تصمیم گرفته که موسیقی، خوب چیزی است و من می‌توانم موسیقی گوش کنم و تاثرات عصبی آن را بگیرم. به این دلیل دیگر عقلش کنترل ندارد. کسی که این‌طور است، مانع عقل را از همان اول از سر راه برداشته و تصمیم گرفته که خودش را به دست موسیقی بسپرد.

دلیل خیلی ساده‌ای دارد؛ چه موسیقی را برای حضرت امام‌(ره) بگذارید، چه برای من، تفاوتی نمی‌کند. با این‌که مراتب عقلی‌مان متفاوت است ولی موسیقی را برای هریک بگذارید، تفاوتی نمی‌کند. ایشان هم اگر یک موسیقی شاد را بشنود، همه تاثیرهای موسیقی به ایشان منتقل می‌شود. منتها بعد تصمیم می‌گیرد و موسیقی را قطع می‌کند و خودش را دست موسیقی نمی‌سپرد. اگر کسی خودش را دست موسیقی بسپرد، خب لذت هم می‌برد. ولی اگر کسی خودش را دست موسیقی نسپرد، موسیقی برایش عذاب‌آور است. جدی می‌گویم.
این‌طور نیست که موسیقی برای همه مردم لذت‌بخش باشد. این یک اشتباه است. اما متاسفانه موسیقی گوش کردن آن‌قدر در روزگار ما اشاعه دارد که اصلا نمی‌شود این حرف را به کسی زد. چون برایش این تجربه پیش نمی‌آید که مدتی موسیقی گوش نکند، بعد برایش یک موسیقی شادی‌آور - به قول خودشان - بگذارید و ببینید اصلا احساس شادی به آدم دست می‌دهد یا نه. چیزی غیر از عذاب نیست، غیر از تکرار اصواتی که اعصاب آدم را خرد کرده و جدا او را ناراحت می‌کند.

کسی که خود را دست موسیقی نمی‌سپرد،یعنی معیارهایی را قبول نمی‌کند که در موسیقی هست و بنده موسیقی نمی‌شود - احساسی که در موسیقی موجود است به او منتقل نمی‌شود که هیچ، بلکه اصلا حالت اشمئزاز به انسان دست می‌دهد. ولی اگر خودش را بسپرد و مانع عقلش را از سر راه بردارد، به‌وسیله اعصاب به‌راحتی تاثرات آن منعکس می‌شود. بهترین دلیل آن‌که از طریق زیست‌شناسی -به قول خودشان - موجود است، این‌که وقتی برای گیاه موسیقی گذاشتند، رشد بیشتری پیدا کرد.

این دلیل خوبی نیست. یعنی دلیل به نفع موسیقی نیست، ضدموسیقی است. یعنی موسیقی به‌وسیله اعصاب گیاهی هم درک می‌شود، یعنی به‌وسیله اعصاب حیوانی هم درک می‌شود. وقتی از راه اعصاب حیوانی درک شد، یعنی اصلا واسطه عقل را نمی‌خواهد. وقتی واسطه عقل را نخواهد، بحث کاملا فرق می‌کند.

کسانی که موسیقی گوش می‌کنند، اولا موسیقی اعتیادآور است، خیلی شدید و اعتیادش از هر چیز دیگر هم شدیدتر است و حالت تخدیری آن خیلی عمیق‌تر از هر چیزی است؛ مثل تریاک، مشروب و... حالت تخدیری آن همچنان زیاد است که اصلا قابل ترک نیست.

البته ما بحث فقهی نمی‌کنیم، اما چون خیلی از اصول فقه مبتنی بر مبحث‌های فلسفی است، شاید به بحث فقهی شبیه شود، ولی ما بحث فقهی نمی‌کنیم؛ به‌هیچ ‌وجه. بحث اعتقادی می‌کنیم، شبیه بحث‌های فقهی می‌شود، ولی ما از آن نتیجه فقهی نمی‌گیریم. یکی از دلیل‌ها این‌که در اسلام بیشتر مرجع‌ها، موسیقی را مطلقا حرام می‌دانند، همین است. البته بیان نمی‌کنند و این موضوع از سوی مراجع بیان نشده. ولی منظورم این است که دلیل این‌که چنین برخوردی با موسیقی هم موجود است، ریشه‌اش در حدیث‌هایی است که از حضرت رسول(ص) و ائمه اطهار(ع) رسیده است. یک دلیل همین است. دلیل‌های دیگر را هم عرض می‌کنم. ولی یکی از دلیل‌هایی که می‌شود برایش متصور شد، همین است که چرا اسلام چنین برخوردی با موسیقی دارد.

یکی این است که وقتی انسان نتواند از راه عقلش بر چیزی نظارت کند، آن چیز قابل اعتماد نیست؛ به‌هیچ ‌وجه. چون انسان اصلا موجودی عقلانی است. عقل مشخصه اصلی و فصل انسان است؛ یعنی اگر عقل را از انسان بگیرید، دیگر انسان نیست. عقل چیزی است که انسان را از موجودات دیگر جدا می‌کند. اگر بخواهید در تعریف انسان وارد شوید، عقل را باید به‌عنوان فصل ذکر کرد. فصل یعنی چیزی که اگر از آن موجود بگیرید، چیزی نمی‌ماند؛ یعنی مشخصه‌ای که آن موجود را از موجودات دیگر سوا می‌کند و فاصله می‌دهد.

بنابراین آنچه انسان نتواند به‌وسیله عقل بر آن نظارت داشته باشد، اصلا قابل اعتماد نیست و نباید سراغش رفت. فرض کنید جذابیت‌هایی که از غیر راه عقل بر انسان تحمیل می‌شود، آیا اینها قابل اعتمادند؟ خیر. نمی‌شود به آنها اعتماد کرد. معاذالله اگر کسی صور قبیحه ببیند، خب جذابیت دارد. فیلم‌های پورنوگرافیک جذابیت دارند. آیا این جذابیت، جذابیتی است که به‌وسیله عقل بر انسان تحمیل می‌شود؟ خیر. می‌دانید که عقل این وسط کاره‌ای نیست. فقط خصوصیت‌های حیوانی را در بشر تحریک می‌کند. چون این غریزه، کشش و جاذبه در بشر موجود است، وقتی این تصویرها را نشانش می‌دهند، تصور لذتی که از جمع شدن با جنس مخالف موجود است، باعث گرایش انسان و جذابیت در بشر می‌شود. آیا این جذابیت به‌وسیله عقل به او تحمیل شده است؟ خیر. حالا که از راه عقل تحمیل نشده، اصلا قابل اعتماد نیست، این را به‌عنوان جاذبه کاذب می‌شناسیم و آن را کنار می‌گذاریم. چون اصل بر این است که ما در محدوده انسانیت باقی بمانیم. اگر کسی سر این اصل شک دارد، اصلا کاری با او نداریم. وقتی کسی در تعریف انسان می‌گوید حیوان ناطق، ما کاری با او نداریم. بگذارید تعریف کند حیوان ناطق. فقط آن «ناطق» را فصل انسان با حیوان می‌داند و ما کاری به او نداریم و کسی که انسان را حیوان ابزارساز تعریف می‌کند، به او هم کاری نداریم. با اینها اصلا کاری نداریم و بحثی هم نمی‌کنیم. ولی آن چیزی که در اسلام مطرح است، باید همیشه سعی کنیم در محدوده انسانی خودمان بمانیم و تکامل ما هم در همین محدوده است. گذشتن از این حد، سقوط و هبوط است. تکامل ما در محدوده انسانیت است؛ بنابراین از حد طریق عقل – که فصل انسان با اشیا و موجودات دیگر است- نمی‌شود خارج شد.

یکی از بحث‌های اساسی درباره موسیقی، تناسب بین محتوا و قالب موسیقی است

در ضمن همین مطلب که به آن اشاره هم شد، درباره دعا بود که وقتی انسان با تمام وجودش به فقر ذاتی‌اش مقابل حضرت پروردگار پی می‌برد و با حالت احتیاج و نیاز رو به درگاه حق می‌آورد، خب دعای انسان با موسیقی همراه است؛ یعنی اصلا موسیقی را با خود دارد. یا همین‌طور درباره قرآن خواندن که صوت خوش قرآن سفارش هم شده است. در حدیث‌های زیادی دیده‌ام – به‌ویژه حدیثی که فکر می‌کنم از امام سجاد(ع) باشد- نقل شده حضرت رسول(ص) صدای‌شان را سر نماز به قدر طاقت مأموم بلند می‌کردند، صوت خوش را به‌قدر طاقت مأموم از خودشان بروز می‌دادند. این‌طور نبوده با آهنگی که برای خودشان نماز می‌خوانند، برای مردم هم بخوانند. چون می‌گفتند و نقل شده از امام سجاد(ع). می‌گفتند اگر می‌خواستند با آن بیان بخوانند، همه از شدت لذت، غش می‌کردند.

نقل شده ایشان صدای خوش حضرت داوود(ع) را داشتند. درباره اینها چه می‌شود گفت؟ این یکی از بحث‌های اساسی درباره موسیقی است. یعنی تناسبی که بین محتوا و قالب موسیقی موجود است و اگر این نسبت یا ارتباط قطع شود، آن ‌وقت است که ما موسیقی را به‌طور کلی طرد می‌کنیم و حرام می‌دانیم. ولی تا وقتی این محتوا را دارد و ارتباط ظاهر و قالب آن با محتوا حفظ شده است، سفارش هم شده در حدیث‌ها درباره این‌که مثلا انسان قرآن را با صوت خوش بخواند یا نمازش را با صوت خوش بخواند. دلیلش این است که وقتی در آن دعا انسان با تمام وجودش مشغول دعاست، محتوای دعا ریشه‌ای صوتی است که انسان به بیان و لحن خود می‌دهد. موسیقی‌ که در دعا از انسان صادر می‌شود، متناسب با محتوای دعاست که به نیاز و فقر ذاتی انسان برابر خداوند مربوط است.

وقتی بشر به موسیقی عادت می‌کند، دیگر قابل اعتماد نیست. اعتیادش خیلی شدیدتر است و فقط باید خودش را به موسیقی بسپرد؛ موسیقی چنین طلبی از انسان دارد. طلب بندگی و معبودیت می‌کند چون باید خودش را بسپرد، اعصابش را در اختیار آن بگذارد تا آن تاثر در او ایجاد شود. بنابراین از اول انتخاب کرده و بنده‌وار تاثیر موسیقی را پذیرفته است.
مثل دیگر؛ الان صحبت سر این بود که از نظر فنی دعای آدمی که با کمال نیاز دعا می‌کند، جزو یکی از دستگاه‌های موسیقی ایرانی است. ولی چه‌طور است که حرام نیست؟ در حالی‌که شجریان مثلا حرام است. هیچ شکی هم در آن نیست. بحث فقهی نمی‌کنیم، ولی شکی نداریم که شجریان را نمی‌شود گوش داد. چون این حضراتی که این‌قدر لیبرال هم هستند، شجریان را در تلویزیون پخش نمی‌کنند، رادیو را نمی‌دانم. ولی در تلویزیون پخش نمی‌کنند؛ یعنی قشنگ معلوم است که این‌قدر آش شور است که خود اینها هم فهمیده‌اند. منتها چه‌طور این‌قدر شور است؟ در حالی‌که همان دستگاه‌ها را ممکن است ایشان هم بخواند. وقتی انسان در قرآن صوت خوش دارد، حتما از نظر فنی در یکی از دستگاه‌های موسیقی فارسی است. چه‌طور این کار حرام نیست، اما وقتی این موسیقی ارتباطش را با محتوای معنوی قطع می‌کند، حرام می‌شود. چرا؟

اگر دیدید موسیقی بر محتوا غلبه دارد، گوش نکنید، برای این‌که باعث گناه می‌شود

حتی در ظاهرش هم مشخص است. یعنی وقتی ظاهر، ارتباط خودش را با آن محتوای الهی، روحانی و معنوی قطع می‌کند، هرچند از نظر فنی در همان دستگاه‌های موسیقی است، منتها با این حال دیگر قابل گوش دادن نیست و حرام است، یعنی گناه دارد. اصلا مساله اساسی در موسیقی همین‌جاست. اگر این مساله ادراک نشود، نمی‌شود فهمید چرا برخورد اسلام با موسیقی این‌طور است. بله، از نظر فنی مثل این است که ما 32 حرف در فارسی داریم. کلامی که انسان می‌گوید، از این 32 حرف خارج نیست. حتی شعر از نظر عروضی در وزن‌های خاصی است.
فعولن، فعولن، فعولن فعول.
چنین گفت رستم به اسفندیار
فعولن فعولن فعول

بر این وزن است و هرکس بخواهد شعر بگوید به‌هر ترتیب از این وزن‌های عروضی خارج نیست. اما آیا هر شعری قابل گوش دادن است؟ نیست. هر شعری هم خوب نیست. نمی‌شود گفت شعرهایی را که در وزن «فعولن فعولن فعولن فعول» است، کسی گوش نکند، ولی اگر در وزن‌های عروضی دیگری آمد، گوش کند. این‌طور نیست. درباره موسیقی هم همین‌طور است. دستگاه‌های موسیقی ایرانی از نظر فنی شبیه همین وزن‌های عروضی شعرند. اصل محتواست که در این دستگاه ظاهر می‌شود؛ محتوایی که در این قالب ریخته می‌شود. وزن‌های عروضی یا دستگاه‌های موسیقی فارسی مثل ظرف‌هایی هستند که آن محتوا را در بر می‌گیرند. البته ارتباط خیلی غنی‌تر و حقیقی بین این ظرف و آن محتوا موجود است. ولی از نظر ظرف بودن آن، وزن‌های عروضی هم‌چنان که ظرف است برای شعر، دستگاه‌های موسیقی فارسی هم ظرف هستند، برای محتوای‌شان.

این‌طور هم نیست که هر موسیقی و آهنگی به‌دلیل این‌که محتوایش قرآن است، خالی از اشکال باشد. من خیلی از اقسام قرائت‌های قرآن را که الان هست، گوش نمی‌کنم، چون موسیقی بر محتوایش غالب است و صورت موسیقی دارد، نه صورت قرآن. خیلی از چیزهایی که الان وجود دارند، اصلا قابل گوش دادن نیستند و بهتر است -یعنی پیشنهاد می‌کنم- گوش ندهید. حکم شرعی نمی‌دهم، پیشنهاد می‌کنم گوش نکنید. چون در آنها موسیقی اصل است، نه قرآن. این یک حساب خیلی ساده است و حساب فقهی هم نمی‌خواهد. اگر دیدید موسیقی بر محتوا غلبه دارد، گوش نکنید، برای این‌که باعث گناه می‌شود.

این سلیقه شخصی نیست. وقتی در قرائت قرآن هم موسیقی بر محتوا غلبه کند، گوش کردنش گناه دارد. فرض کنید در همین «اذا الشمس کورت» شیخ عنتر بدوی، به نظر ما قرآن اصالت دارد یا موسیقی؟ موسیقی غلبه دارد. خیلی از سوره‌هایی که همین آقای عبدالباسط می‌خواند، کاملا مشخص است و شکی ندارم که تمرین کرده هریک از اینها را با چه لحن و موسیقی بخواند و ترکیب موسیقی‌اش نسبت به معنایش اصل است. در بیشتر چیزهایی که شنیده‌ام، دیده‌ام که اصلا معنای قرآن و محتوای آن مورد نظر نیست؛ فقط موسیقی قرآن است که مورد نظر است.

شخصا قرآن‌هایی را که بچه‌های شیعه با همین صوت معمولی می‌خوانند، ترجیح می‌دهم. آقایی هست به اسم قادری که قبل از انقلاب هم می‌خوانده، قرائت قرآنش را خیلی دوست دارم. چون لحن آن با معنایش متناسب است. وقتی می‌شنوید، معنایی که درباره قیامت می‌گوید، در دل‌تان ظاهر می‌شود. نه این‌که وقتی تمام شد، بتوانید آهنگ آن را با سوت بزنید.

این خیلی فرق دارد. آن دیگر قرائت قرآن نیست، موسیقی است و می‌شود با سوت هم زد. قرائت قرآن آن است که وقتی درباره قیامت می‌گوید، تن آدم بلرزد. منظورم از ارتباط محتوا با قالب اینجاست. البته این حد خیلی ظریف است و اصلا قابل تشخیص نیست. حدش آن‌قدر ظریف است که اگر می‌گفتند محدوده طول و حرام بودن موسیقی این است که موسیقی‌هایی که مثلا در دستگاه ابوعطا خوانده شده‌اند، به‌طور کلی حرام هستند و آنهایی که در دستگاه‌های دیگر خوانده شده‌اند، حلال. اگر محدوده‌اش این بود، خیلی راحت می‌شد، کاری نداشت و جمهوری اسلامی هم می‌توانست به‌راحتی در رادیو و تلویزیون به این مساله عمل کند. دلیل اصلی این‌که نمی‌تواند عمل کند، این است که حد آن مشخص نیست. حد این مساله به مطابقت محتوا و قالب باز می‌گردد. حالا که حد این است، اصل در درک موسیقی هم همین است.

موسیقی که الان موجود است، اصلا بوی دود تریاک می‌دهند و بوی گند مشروب و عرق کشمش از آن بلند است

این ‌که گفتم هنر، مستقیما تجلی روح انسان است، منظورم این بود و می‌خواستم این استفاده را کنم که نهج‌البلاغه حضرت علی(ع) هم در همین 28 حرف عربی است. از این 28 حرف خارج نیست. از کلمه‌های عربی هم خارج نیست. ایشان کلمه‌های جدیدی برای بیان مقاصدشان نیاورده، بلکه از همان کلمه‌ها استفاده‌های جدیدی کرده‌اند؛ در همان 28 حرف و همان قالب‌ها. حتی در همان وزن‌های عروضی هم شعرهایی به ایشان نسبت داده‌اند. همان وزن‌های عروضی که عرب‌ها به‌طور معمول شعر می‌گویند. اما این کجا و آن کجا؟

دلیلش چیست؟ دلیلش آن روحی است که پشت این معانی است. آن روحی که ریشه تجلی این کلمه‌هاست. در موسیقی هم همین‌طور است. در موسیقی این چیزی که الان موجود است، جلسه‌های شب‌نشینی است که همه در فعل حرام صرف می‌شوند. اینها اصلا بوی دود تریاک می‌دهند و بوی گند مشروب و عرق کشمش از آن بلند است. این نی‌هایی را که کسایی به‌صورت تک‌نوازی زده گوش کنید و ببینید چه اندوهی در آن موجود است؛ چه اندوه یأس‌آمیزی! اندوهی داریم که اندوه خوشی است؛ اندوهی که آدم دلش می‌خواهد تمام دلش از آن پر باشد. آن اندوه و غمی که حافظ در شعرهایش به آن اشاره می‌کند، یا آن غمی که در روضه دنبالش می‌رویم، یکی است. ولی یک اندوه هم داریم که ریشه‌اش در یأس و قنوط است. آن اندوه اصلا قابل تحمل نیست، تخدیر نفس بشر است. موسیقی کسایی را گوش کنید، چنین حالتی به انسان دست می‌دهد؛ چون ریشه‌اش در دود تریاک است. آن تخدیر در موسیقی ظاهر می‌شود و جلو آن را هم نمی‌شود گرفت. همان‌طور که روح هنرمند در اثر هنری‌اش ظاهر می‌شود. اصلا هم نمی‌شود مانعی در برابر قرار داد و کلک هم نمی‌شود زد؛ در موسیقی که به‌هیچ ‌وجه. در موسیقی این ارتباط نسبت به زمینه‌های هنری دیگر مستقیم‌تر و خیلی نزدیک‌تر است. برای این‌که تاثیرهای موسیقی هم از راه اعصاب دریافت می‌شود. از آن‌طرف هم عواملی که موسیقی برای بیان از آنها استفاده می‌کند، عوامل مجردند؛ مجرد از معناهای کلامی و ادبی؛ معناهایی که عقل انسان بر آنها نظارت دارد. فرض کنید این کاری را که می‌گویم شما به‌وسیله عقل‌تان ناظر بر آن هستید؛ وقتی تصدیق کردید، می‌پذیرید. بعد هم تاثراتش را می‌‌گیرید. اما عواملی که موسیقی از آنها استفاده می‌کند، فقط تناسب‌های مجرد بین صوت‌هاست.

این تناسب‌های مجرد، اصلا از راه عقل ادراک نمی‌شوند. نت‌های مختلف را بزنید. اصلا انسان اینها را به‌وسیله عقل نمی‌فهمد. ولی وقتی من می‌گویم «آب» شما می‌فهمید، ولی اگر بگویم «دام‌دام‌دام» نمی‌فهمید. تکرار این نت‌ها با عقل، ادراک نمی‌شود و عقل، نظارتی بر آنها ندارد. بیان این، از راه تناسب‌های مجرد ریاضی است که در عالم بین صوت‌ها هست.

تا کسی بنده‌وار با موسیقی برخورد نکند، تاثیری روی انسان نمی‌گذارد

این تناسب‌هایی که برای بشر خوش‌آیند بوده یا بدآیند، در طول سال‌ها از همان اول انتخاب شده است که بشر به کره ارض هبوط کرده. از همان اول، این تناسب‌های مختلف را از طبیعت انتخاب کرده و برگزیده و تا امروز حفظ کرده. تناسب‌های ریاضی هم بین اینها موجود است که فقط تجرد ریاضی‌ دارند. چون بیان‌شان به‌وسیله تناسب‌های مجرد است و عقل، نظارتی بر آنها ندارد و از راه عقل هم ادراک نمی‌شوند و تاثرات‌شان هم فقط از راه اعصاب است که دریافت می‌شود، نه از راه عقل. به این دلیل است که تمدن غرب از آنها به‌عنوان عامل اصلی در تبلیغات استفاده می‌کند. مساله مهم دیگری هم که به‌عنوان جمع‌بندی عرض می‌کنم، این‌که تا کسی بنده‌وار با موسیقی برخورد نکند، تاثیری روی انسان نمی‌گذارد. برای این‌که آدم راحت می‌تواند قطع کند و گوش ندهد. وقتی بنده‌وار نشستید و تاثیر آن را پذیرفتید، آن‌وقت موثر است؛ از غیر طریق عقل و از طریق تاثیرها روی انسان موثر است. منظورم این بود کسانی که موسیقی گوش می‌کنند، اولا موسیقی اعتیادآور است، خیلی شدید و اعتیادش از هر چیز دیگر هم شدیدتر است و حالت تخدیری آن خیلی عمیق‌تر از هر چیزی است؛ مثل تریاک، مشروب و... حالت تخدیری آن همچنان زیاد است که اصلا قابل ترک نیست. مصاحبه‌ای از حضرت امام‌(ره) هست اوایلی که تشریف آورده بودند، یا وقتی اروپا و فرانسه بودند، فرموده بودند اصلا مغزی که به گوش دادن موسیقی عادت کرد، دیگر قابل استفاده نیست.

وقتی بشر به موسیقی عادت می‌کند، دیگر قابل اعتماد نیست. اعتیادش خیلی شدیدتر است و فقط باید خودش را به موسیقی بسپرد؛ موسیقی چنین طلبی از انسان دارد. طلب بندگی و معبودیت می‌کند چون باید خودش را بسپرد، اعصابش را در اختیار آن بگذارد تا آن تاثر در او ایجاد شود. بنابراین از اول انتخاب کرده و بنده‌وار تاثیر موسیقی را پذیرفته است.

روایت سید مرتضی آوینی از دفاع مقدس + دانلود

http://www.ahestan.ir/wp-content/uploads/2010/04/aviny12.jpg

تیتراژ قدیمی و خاطره انگیز روایت فتح

امیر : فیلمی درباره اعزام رزمندگان ایرانی به جبهه و مصاحبه با مردم و دختری که پدرش به جبهه می‌رود+ خاطراتی درباره یکی از همکاران شهید روایت فتح

رفتار بسیجیان با اسرای عراقی ، البته بی‌بی‌سی می گوید همه اینها جلوی دوربین است و پشت صحنه همه را اعدام می‌کردند!

صحبت‌های شنیدنی یک بسیجی شهید ۱۴ ساله: دوست دارم ببینم آیا در میان همه کارشناسان بی بی سی، فقط یک نفر وجود دارد که مثل این نوجوان ۱۴ ساله معنا و مفهوم شهادت و دفاع مقدس را بیان کند؟

تصاویری از بدرقه و حضور مردم در روزهای اعزام + حرف های شنیدنی مردم

فیلمی از عملیات  و منهدم کردن یک پایگاه نظامی در عمق خاک عراق + پذیرایی کردهای عراقی از بسیجیان + پیام بسیجیان به مسئولان. این پیام را حتما بشنوید. می‌گوید ما این همه سختی را در برف و باران تحمل می‌کنیم تا پشت جبهه بی‌بندوباری‌ها را نبینیم!

فیلمی درباره شهید دستواره + مصاحبه با پدر شهید دستواره که در حقیقت پدر سه شهید است

سربازان امام زمان

بسیجی : مصاحبه با بسیجیان در جبهه . انصافا حرف های این ها را بشنوید ببینید در چه دنیایی سیر می کنند. بسیجیانی که در پشت جبهه از قشرهای مختلفی بودند: تراشکار و بقال و کشاورز و معلم و دانش آموز …

فیلمی از سخنرانی سردار علی فضلی  موقع اعزام نیروهای بسیجی به خط مقدم

فیلمی درباره  شهادت مظلومانه جمعی از غواصان بسیجی کرمانی

حاج بخشی پیر جبهه‌ها و  حزب الله تهران + مصاحبه با حاج بخشی. شهید آوینی می گوید وقتی با حاج بخشی روبرو شدیم تنها ۲ ساعت از شهادت پسرش می‌گذشت اما او حاضر نشد به شهر برگردد!  (حزب الله همان حزب الله است و مثل فتنه گران و مدعیان خط امام، رنگ عوض نمی‌کند)

بمباران شیمیایی حلبچه : گوشه هایی از جنایت صدام علیه مردم کشور خودش + کمک رزمندگان ایرانی به مردم مظلوم حلبچه

عملیات مرصاد و حاج سعید قاسمی: دوربین ابراهیم حاتمی کیا و صدای سید مرتضی آوینی و حاج سعید. نکته طنز روزگار اینجاست که حاج سعید و آدمهایی از جنس او، روزگاری در غرب کشور با منافقین می‌جنگیدند، اما کینه منافقین روزی به خیابان‌های تهران رسید و حاج سعید از زبان منافقین و فریب خورده‌های آنها، شنید که فریاد می‌زدند:«بسیجی واقعی، همت بود و باکری!»

فیلمی دیگر از عملیات مرصاد و نابودی منافقین و ضدانقلاب توسط بسیجیان+ صحبت‌های مردی که می‌گوید منافقین ماشینش را به اتفاق همسر و فرزندانش زیر تانک له کرده‌اند!

حضور آقای قرائتی و راستگو در عملیات مرصاد

فقط جمهوری اسلامی : یک فیلم دیدنی و ماندگار از عملیات مرصاد+ پاسخ مردم بومی کرمانشاه و اسلام آباد غرب به منافقین خلق! : ما هیچی نمی‌خوایم فقط جمهوری اسلامی و امام : این فیلم جواب منافقین خلقی که برای رهایی خلق آمده بودند!

مرحوم آقای جنیدی امام جمعه سابق رودسر پدر سه شهید + صحنه هایی از اعزام آن مرحوم به جبهه

صحبت های شنیدنی حاج آقا کشوری، عموی شهید کشوری + مداحی او در جمع بسیجیان

پیران توپخانه: صحبت های جالب و شنیدنی پیرمرد توپچی اصفهانی

داستان پل : ساخت پلی عجیب و غریب در کردستان + کمک به مردم بومی برای فرار از دست صدام (شرط می‌بندم این جور پل ها رو فقط در کارتون ها دیده باشید!)

عملیات والفجر ۸ : صحنه هایی از بمباران سنگین مواضع ایران توسط ارتش عراق+ رفتار بسیجیان با اسرای عراقی که تا ده دقیقه پیش به سمت ایرانی ها تیراندازی می‌کردند!

شهید حاج عباس کریمی + پیام پسر شهید در سن ۱۲ سالگی

شهید کاوه

شهید همت

شهید خرازی

شهید زین الدین: در جنگ نیاز به تدبیر داریم نه احساس! پاسخی به آنهایی که فکر می‌کنند بسیجیان بدون آموزش می‌رفتند خط مقدم و به راحتی شهید می‌شدند

حاج احمد متوسلیان

شهید کاظمی به روایت همسنگران و فرماندهان دفاع مقدس

شب خاطره در حضور رهبر انقلاب

عیادت رهبر انقلاب از جانباز شهیدی که ۱۶ سال به حالت کما روی تخت خوابیده بود

فیلمی از حضور رهبر معظم انقلاب در جمع رزمندگان ایرانی

بغض و گریه و چشم انتظاری ۲۳ ساله یک مادر شهید در مراسم تشییع شهدا

مصاحبه با مادران شهدا : پای صحبتها و درد دل های مادران شهدا

ننه علی : اوج مظلومیت مادران شهدا، مادری که با سختی و مشقت زیاد همین یک پسرش را بزرگ کرده بود اما امروز از شهادت تنها پسرش ناراحت نیست و می گوید در مقایسه با مادران شهیدی که سه پسر خود را از دست داده اند، کاری نکرده!

نامه زهرا : قرائت نامه توسط دختر شهید در کنگره شهدای بجنورد

پیام دانشجوی بسیجی به مردم ایران که در آینده  صدایش را می شنوند!

طلافروش تهرانی که در جبهه سر و صورت بسیجیان را می‌شست!

سردار قاسم سلیمانی + فیلمی از سخنرانی شب عملیات و بعد از شهادت دوستان

شب های تهران : این برنامه جالب چند سال پیش از شبکه تهران پخش شد. ابتدا صحنه‌هایی مربوط به چند بسیجی را پخش کردند و بعد از مردم خواستند که اگر آنها را میشناسند به شبکه تهران معرفی کنند. چند شب بعد همان بسیجی‌ها دور هم جمع شدند البته یکی از آنها به شهادت رسیده بود و مادر و برادرش مهمان برنامه بودند. این فیلم مربوط است به ۱۵ دقیقه قبل از شهادت این بسیجی. این شهید مظلوم که سه روز تمام در محاصره است، نه آبی دارد و نه غذایی اما می‌گوید همه چیز داریم. بعد به مسئولان سفارش می‌کند که مراقب بسیجی‌ها باشند!

قسمت اول این برنامه

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم (مداحی محمدرضا طاهری و سعید حدادیان در جبهه و در همین برنامه) نمی دونم چرا یاد ۱۴ خرداد امسال افتادم. وقتی سعید حدادیان و محمدرضا طاهری، پشت سر سید حسن خمینی نشسته بودند، بعضی‌ها بهشون بر خورده بود و با کنایه می‌گفتند که در جمهوری اسلامی مداحان جای خواص را گرفته‌اند! با دیدن این فیلم‌ها آدم یادش می‌یاد که روزی روزگاری خواص واقعی خمینی چه کسانی بودند؟

فیلمی دیگر از مداحی سعید حدادیان قبل از اعزام به خط مقدم : ما پیروان پیر خمینیم

مکالمه بی سیم بین شهید حسن باقری و شهید مهدی باکری

صدای فرمانده‌ی شهیدی در لحظات آخر حیات مادی: چند سال پیش برنامه ای درباره این شهید از تلویزیون پخش شد. شب عملیات، این شهید عزیز واکمنی به همراه داشت و صدای گلوله باران را ضبط می‌کرد که مورد اصابت گلوله قرار می گیرد و ذکر می گوید و شهید می شود.

منبع برداشت : آهستان http://www.ahestan.ir

جهان در آستانه تحولی عظیم است...(78 کلیپ برگزیده از مجموعه روایت فتح)

در سالگرد شهادت سید مرتضی آوینی ، 78 کلیپ برگزیده از مجموعه روایت فتح،که بیانگر گوشه هایی کوچک از ایثارگرانی مردان مرد هشت سال دفاع مقدس و همراه با صدا و متن دل نشین شهید آوینی است تقدیم کاربران می شود.این کلیپ ها در فرمت wmv  تهیه گردیده است که برای دسترسی آسانتر کلیپ موبایل و صوتی آن نیز تهیه گردیده است که با کلیک بر روی علامت های + می توانید به ترتیب به هر کدام دسترسی داشته باشید.امید که سری های بعدی نیز برای این مجموعه آماده و تقدیم کاربران گردد.

برای دریافت هر فایل بر روی نام آن کلیک کنید

 

سفرنامه‌ حج شهید آوینی

سيد شهيدان اهل قلم، سيدمرتضي آويني در مناسك حج

بقیع

حکایت بقیع، حکایت غربت است، غربت اسلام، و با که باید این راز را باز گفت که اسلام در مدینة‌النبی از همه‌ جا غریب‌تر است؟

خطاب ما اینجا با عاشقان است، و با درد آشنایان، که این حکایت را دیگر، هر دلی تاب شنیدن ندارد. ای اشک مهلتی، تا بازگویم حکایتی را که قرنهاست در سینه‌ام مستور مانده است، و درد آشنایی نیافته‌ام، که این راز سر به مُهر را با او زمزمه کنم.

اینجا گورستان بقیع است،‌ و این خاک گنجینه‌دار فریادی است که قرنها ارباب جور آن را در سینه ما محبوس کرده‌اند، و هر چند اشک ما تاب مستوری نداشته است، اما این بار، این بغضی نیست که فقط با گریه باز شود، و این جراحت نه جراحتی است که با مرهم اشک شور التیام یابد.

حکایت بقیع، حکایت غربت است، غربت اسلام، و با که باید این راز را باز گفت که اسلام در مدینة‌النبی از همه‌ جا غریب‌تر است؟

خطاب ما اینجا با عاشقان است، و با درد آشنایان، که این حکایت را دیگر، هر دلی تاب شنیدن ندارد. ای چشم، خون ببار، تا حجاب از تو بردارند، و ببینی که این خاک گنجینه‌دار نور است و مدفن عشق و اینجا،‌ بقعه‌ای است از بقاع بهشت. و آن نفخه‌ای که در بهشت روح می‌دمد، از سینه این خاک برمی‌آید، چرا که اینجا مدفن کلیدداران بهشت است.

و اگر حجاب از گوش‌ها و چشم‌ها بردارند، طنین ناله کروبیان را در ملکوت اعلی خواهد شنید، و خواهی دید که چگونه فرشتگان بال در بال جلوه‌های جاودانی رحمات خاص حضرت حق را بر این خاک گسترانیده‌اند.

ای بقیع، ای مطهر، ای رازدار صدیق صدیقه اطهر(علیهاالسلام)، و ای هم‌نوای مولا مهدی (عج) آنگاه که غریبانه، آنجا به زیارت می‌آید، ای بقیع مطهر، ای گنجینه‌دار نور، ای مدفن عشاق، و ای حکایت‌گر غربت، به راستی این راز را با که باید گفت؛‌ که اسلام در مدینة‌النبی از همه ‌جا غریب‌تر است؟

ای بقیع مطهر، منتظر باش، اگر آنان توانستند، که نور را در حبس کشند، تو هم غریب خواهی ماند، ای بقیع، با ما سخن بگو، با ما، از رازهای سر به مُهری که در سینه داری بگو.

ای بقیع، ای هم‌نوای مولا مهدی (عج) ای رازدار آن یار غریب، بگو آنجا چه می‌گذرد، هنگامی که او به زیارت قبور می‌آید؟

بگو، با ما بگو لابد صدای گریه غریبانه آن یار مضطر را هنگامی که بر غربت اسلام می‌گرید، شنیده‌ای؟

بگو، با ما بگو که حبیب ما،‌ در رازگویی‌های علی‌وار خویش، و در مناجات‌های سجادانه‌اش چه می‌گوید؟

ای تربت مطهر، ای آن که بر تربت تو، جا‌ی‌جای نشانه پای حبیب و اثر اشک‌های غریبانه او باقی است.

ای هم‌نوای «امن یجیب» مولا مهدی (عج).

ای مصداق، «طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم»، ای کاش که ما به جای خاک تو بودیم و هنگامی که آن یار غایب از نظر به زیارت قبور می‌آمد، بر پای او بوسه می‌زدیم. ای بقیع، ای تربت مطهر، ای کاش ما نیز چون تو، می‌توانستیم که با آن محبوب، وقتی که «امن یجیب» می‌خواند، همنوا شویم، و به راستی که «امن یجیب» حکایت دل پر غصه اوست، گوش کن ....

«امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء و یجعلکم خلفاءالارض.»

چرا که اوست مصداق اتم "مضطر"، و خلافت ارض میراثی است که به او باز می‌گردد. و ای بقیع مطهر، منتظر باش.

اگر آنان توانستند، که برای همیشه شمس را در غربت غروب نگاه دارند، تو نیز غریب خواهی ماند.

در میقات

تمثیل حج، تمثیل آفرینش انسان است، و تو، ای انسان، ای آن که مشتاقانه به لقاء محبوب شتافته‌ای.

اینجا، تمثیل مرگ است، که فرمود: «موتوا قبل ان تموتوا» و این کفن است که می‌پوشی تا پیش از آن که مرگ ترا دریابد، تو با پای خویشتن به مقتل عشق بشتابی و به مذبح معشوق. و چه می‌گویی؟... لبیک اللهم لبیک، اکنون به میقات آمده‌ای، و تمثیل میقات، تمثیل وعده‌گاه قیامت است که فرمود: «قل ان‌ الاولین والاخرین لمجموعون الی میقات یوم معلوم» و اکنون تو به میقات آمده‌ای و اینجا باب ورود به حرم کبریایی است، ای آن که از خود به سوی خدا گریخته‌ای و به ندای آسمانی «ففروا الی‌الله» لبیگ گفته‌ای، ورود به حرم کبریایی، بی‌احرام جایز نیست. و تو نخست باید باطن را از حب ماسوی‌ الله تطهیر کنی، و اینگونه لباس عصیان را که شیطان بر تو پوشانده است، از تن برآوری و لباس ورود به حرم عشق بپوشی، و تمثیل احرام همین است، سفید است، چرا که کفن است، و دوخت و آرایش ندارد، چرا که لباس تقوی ‌است.

رنگها از رخساره‌ها پریده است، و ... دلها در سینه می‌لرزد،‌ و ... صداها در گلوها پیچیده است... چرا که لحظه تشرف نزدیک است، و دعوت‌ها به اجابت رسیده و حضرت حق (جل و علا) ترا به حرم خوانده است. بشتاب، بشتاب، ای از خود گذشته، به سوی خدا بشتاب.

لبیک اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک، ان ‌الحمد والنعمه لک و الملک

لبیک لا شریک لک لبیک.

به سوی کعبه

و اکنون لحظه تشرف نزدیک است، و وعده‌گاه معشوق در پیش. دلهای مشتاق، آرام و قرار ندارد و تو گویی همچون طایری قدسی، می‌خواهد از قفس تنگ سینه پر بکشد،‌ و خود را به بحر معلق آسمان آبی، بسپارد و غرقه در جذبه‌های روحانی محبت یار، خود را به حرم دوست برساند. و ارواح مشتاق، تو گویی تاب هماهنگی و هم‌قدمی با تنهای سنگین دنیایی را ندارند و پیشاپیش بدنها، خود را به حریم وصل رسانده‌اند و به حضرت اقدس او تعلیق یافته‌اند، همچنان که اشعه شمس، به شمس. چرا که فرموده‌اند، پیوند روح مؤمن به ذات اقدس پروردگار محکم‌تر است و شدیدتر، از اتصال شعاع خورشید به ذات خورشید، و چه عجب اگر این طایر قدسی روح، در اشتیاق حرم وصل به ترنم درآید و تلبیه کند، آنچنان که تو گویی به ندای دعوت فطرت خویش پاسخ می‌گوید، به همان پیمان نخستین، آنگاه که پرسید: «الست بربکم» و پاسخ دادیم، «بلی، بلی» لبیک اللهم لبیک. و این نوای دلنشین «لبیک، لبیک» ترنم روح مؤمنی است، که وعده‌های پروردگار خویش را محقق شده یافته است، و می‌شتابد تا خود را به مبدأ و معاد خویش پیوند دهد، و با فنای در معشوق، به جاودانگی برسد.

لبیک اللهم لبیک، لبیک ذالمعارج لبیک لبیک.

و اینجاست بیت الله الحرام

اللهم البیت بیتك و الحرم حرمک و العبد عبدک؛ خدایا، این خانه، خانه تو است و این حرم، حرم تو است. و این بنده، بنده ذلیلی...

که از خود و نفس خویش به سوی تو گریخته است. تو گویی اینجا مرکز آفرینش است، و این طواف، تمثیل حرکت سبحانی عالم وجود است. یعنی که کائنات بر محور وجود مطلق حق می‌گردد و حکایت این انسان‌های شیدایی که سر از پا ناشناخته گرداگرد بیت‌الله طواف می‌کنند، تفسیر عینی این آیت است که «یسبح لله ما فی‌السموات والارض» و تو ای انسان، به یاد آر که هم‌اکنون بر کوکبه ارض، گرداگرد خورشید و در عمق آسمان لایتناهی شناوری. و از دل ذره تا بی نهایت این آسمان، لایتناهی، همه جا، همه‌ چیز در طواف است، و همه می‌چرخند و از یک مدار وضعی به گرد خویش، به مدار بزرگتری بر گرد خورشیدها منتقل می‌شوند و تو گویی که این همه، تمثیل این معناست، که تو ای انسان باید از مدار معرفت نفس خویش به مدار معرفت، رب منتقل شوی که فرمود: «من عرف نفسه فقد عرف ربه». مجموعه مناسک حج، تمثیلی جامع است از سیر روحی انسان‌های متکامل در سیر الی‌الله و این چنین است که مناسک حج، از طواف آغاز می‌شود و به طواف خاتمه می‌یابد، و به کمال می‌رسد. و سرّ این که حجت خدا علی (علیه السلام) در کعبه متولد می‌شود همین‌جاست، یعنی که کعبه جسم است و روح آن، حجت خدا و انسان کامل است و تو نیز باید با اتمام مراحل و موقف حج به کمال برسی و مدار رجعت تو به مبدأ و معاد کامل شود. انالله‌ و ‌انا ‌الیه‌ راجعون.

حالا هنگام سعی در رسیده است

گویی هنوز آوای پر غصه هاجر، به گوش می‌رسد، که «هل بالوادی من انیس؟»

گویی هنوز این هاجر است که هروله‌کنان در هُرم آفتاب ظهر بیابان مکه، از این سراب به آن سراب در جست و جوی آب است .

ای مضطر، خسته مشو، خسته مشو،‌ در باطن این سعی تو چشمه زمزم نهفته است.

حکایت آن وادی خشک و سوزان، حکایت دنیای ماست، و آب، تمثیل حیات طیبه و اخروی است و انسان فطرتاً تشنه و عطشان آب حیات است و این آب، از چشمه ولایت و خلافت می‌جوشد که در قلب تو است .

«امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء و یجعلکم خلفاء الارض.» ای مضطر خسته مشو، آب زمزم اجر سعی تو است، مبادا که این سراب‌های فریبنده تو را به یاس بکشاند، که یأس، چشمه‌های روح را می‌خشکاند، سعی بین صفا و مروه سعی بین خوف و رجاست و خوف و رجا، بال‌های طیران الی ‌الله هستند .

و عاقبت سعی تو، چشمه زلالی است که از زیر پای اسماعیل جوشیده است. یعنی که ای انسان، چشمه‌های حیات طیبه از منابع غیب، اما از درون همان فطرت پاکی می‌جوشد که بر آن تولد یافته‌ای.

خسته مشو، از مضطر، خسته مشو، سعی تو مشکور افتاده است و دعایت به استجابت رسیده.

وقوف به عرفات

مناسک حج از یک سو تمثیل سیری است که انسان‌های متکامل به سوی الله طی می‌کنند.

هنوز فرصت هست; به یاد سیدمرتضی آوینی و غربتش

مشــرق - قزوه در این یادداشت که آن را به یاد سید مرتضی آوینی و غربتش نوشته، به توصیف حال و هوای بهشت زهرا در مراسم خاکسپاری آن شهید پرداخته شده است.در این یادداشت که در شماره‌ی چهلم مجله‌ی ادبستان منتشره شده است آمده:

« را ه افتاده و آمده بودند. از همه جا. وتو هروله‌ی دل‌ها را می‌نگریستی. از باغ حوزه تا آن دوردورها، توی یک دشت پر از شقایق به نام فکه.برای من کرخه نامی لبریز از غربت بود و شلمچه نامی غریب‌تر و بعد از این به فکه نیز با غربتی مضاعف باید نگریست.همانجایی که مقتل آقا مرتضای بچه‌هاست. می‌گویند یک کانال در فکه پیدا شده بود که قتلگاه بچه‌ها آنجا بود.می‌گویند استخوان‌هایشان پودر شده است. آقا مرتضی گفته بود: «محض تبرک یک مشت از خاک آن بچه‌ها برایم بیاورید» . دست آخر آقا مرتضی دلش طاقت نیاورده بود و باز خودش راه افتاده بود و رفته بود.»
 
متن کامل این یادداشت را در ادامه بخوانید:
 

 :: هنوز فرصت هست :: 

 :: به یاد سیدمرتضی آوینی و غربتش ::

راه افتاده بودند و آمده بودند. از همه جا. و تو هروله دل‌ها را می‌نگریستی از باغ حوزه تا آن دور دورها، توی یک دشت پر از شقایق به نام «فکه». برای من «کرخه» نامی لبریز از غربت بود و «شلمچه» نامی غریب‌تر و بعد از این به «فکه» نیز با غربتی مضاعف باید نگریست، همانجایی که مقتل آقا مرتضای بچه‌هاست.
- می‌گویند یک کانال در فکه پیدا شده بود که قتلگاه بچه‌ها آنجا بود.
- می‌گویند استخوان‌هایشان پودر شده است.
آقا مرتضی گفته بود: «محض تبرک یک مشت از خاک آن بچه‌ها را برایم بیاورید.»
و دست آخر آقا مرتضی دلش طاقت نیاورده بود و باز خودش راه افتاده بود و رفته بود.
تو خیلی زحمت می‌کشیدی. خدا ازت راضی باشه، مرد!
با هم سلام و علیکی داشتیم. بیشتر طرف بچه‌های دفتر ادبیات و هنر مقاومت آفتابی می‌شد. همینقدر بگویم آدم بزرگی بود. نوشته‌هایش را دیده بودم، پرمایه و زلال می‌نوشت و در تحلیل مسائل، نگاهی دقیق و عمیق داشت. از همان‌هایی بود که آدم می‌ماند جای خالی‌شان چه‌جوری باید پر شود. خیلی چیزها می‌دانست. مثلاً فلسفه، سینما، هنر، عرفان و... اما من به خاطر یک چیز از او خوشم می‌آمد، خاکی بودنش، بسیجی بودنش. «روایت فتح» گل کارهای او بود و او هم گل سرسبد روایت فتحی‌ها. خیلی از بچه‌هایی که آمده بودند تا شانه‌هاشان را با پیکر سید معطر کنند، مشتری‌های روایت فتح بودند، وگرنه مقاله بنویس و سرمقاله بنویس، تا دلت بخواهد داریم و همه جورش را هم داریم.
بگذریم، دل غریبی داشت و حال عجیبی.
- «راستی، چرا این تلویزیونچی‌ها اینقدر شل می‌گیرن، پس چی شد این روایت فتح شما؟»
- «راستی شنیدی شهید قانعی و دوستانش وقتی می‌خواستن میدان مین را خنثی کنند، وقتی کارشان تمام می‌شد توی میدان غلت می‌زدن!»
- سوژه قشنگی یه، نه؟ مرده برای طرح شدن.
- «می‌گن طلبه شهید «سعید یفر»، به شدت مجروح شده بود و دکترا می‌خواستن بادگیرش را پاره کنن و او را عمل کنن اما او با هر زحمتی که بود بادگیر را از تنش بیرون آورد تا به بیت‌المال خسارت نخورد...»
- چطوره؟
و فکر و ذکرش همین خاطره‌ها بود و امروز نوبت خودش بود که به قول معروف یک کمی از خاطراتش «لو» برود.
در بهشت زهرا دور پدرش را گرفته بودند، آرام بود و مطمئن – درست مثل خود آقا مرتضی، وقتی از پشت شیشه غسالخانه او را با آن پای قطع شده دیدم – زنی آمده بود با چشم‌هایی که از گریه سرخ شده بود – به نظر مادر شهید بود – می‌گفت: سال‌هاست با این صدا گریه کرده‌ام و نمی‌دانستم پسر شماست. او فرزند همه ماست، خوش به سعادتتان.
و چند کلمه از زبان پدرش بیرون آمد که این همه جمعیت آمدند و آقای خامنه‌ای هم واقعاً بزرگواری کردند و آمدند. یکی از بچه‌های روایت فتح که با من و حاجی صادق قدم می‌زد، می‌گفت: هرچی می‌خواستم از آقا مرتضی عکس بگیرم نمی‌گذاشت. سیزدهم فروردین ماه امسال بود که مرا صدا کرد و گفت: «فلانی! بیا یک عکس حجله‌ای از من بگیر...» و حاجی می‌گفت: چند روز پیش دیدمش، می‌گفت: «به خدا دلم از این دنیا خیلی گرفته، دیگر طاقت ندارم، دعا کن برسم به بچه‌ها...»
می‌گویند در میدان مین افتاده بود با یک پای قطع شده و مدام داد می‌زد: «مرا نبرید. مرا زمین بگذارید، راحتم بگذارید، مرا تنها بگذارید...»
می‌گویند در باغ شهادت را بسته‌اند، با قفل‌های سنگین. می‌گویند آقا مرتضی خیلی زرنگی کرده است که رفته است. یکی از آخرین شب‌های ماه رمضان امسال از پیر و مراد بسیجی‌ها – آقای خامنه‌ای – شنیدیم که می‌گفتند: آن روزها دروازه شهادت داشتیم و حالا معبری تنگ، هنوز هم برای شهید شدن فرصت هست. باید دل را صاف کرد (چیزی به این مضمون).
و مرتضی دلش را صاف کرده بود. شهیدان سال 72 غربتشان هفتاد برابر است. شهیدان سال 72 غریب‌ترین و مظلوم‌ترین شهیدانند. مظلومیت امام حسین(ع) را دارند و غربت و تنهایی امام حسن(ع) را فرقی نمی‌کند، خواه از میدان مین فکه نقبی به آسمان بزنی یا پشت میز فلان اداره دق کنی، از دست این همه فرعون‌های کوچک و بزرگ که هر روز و هر شب در نکبت و گناه و خودپسندی می‌لولند و آقامرتضی آمده بود درست در وقتی که تو پایت خسته شده بود، درست وقتی زندگی داشت مشت آخر را توی سرت می‌کوبید، درست وقتی می‌خواستی دستهایت را بالا ببری و تسلیم شوی، دستت را گرفت و گفت: امروز با من تا بهشت زهرا بیا.
در بهشت زهرا غلغله بود. قطعه‌های آرام، شهیدان بی‌صدا، پرچم‌های گریان، مثل همان دشت فکه، مثل همان دشت پرشقایق، ما چه زود خودمان را فراموش می‌کنیم، چه زود شهیدانمان را خاک می‌کنیم و می‌رویم تا در این هیاهوی لعنتی بمیریم.
صحنه اول:
چهار ماشین مدل بالا می‌آیند، با هشت مسافر سوگوار که مرگ پدرشان نیز نتوانسته است به دودستگی‌شان خاتمه بدهد. با هشت دستمال، احیاناً برای گریه کردن. و یک جنازه که به ناگهان مرگ او را غافلگیر کرده است.
کمی بعد در یک ظهر آفتابی:
هزار هزار فرشته می‌آیند، هزار هزار مرد می‌آیند، هزار هزار بسیجی و عاشق دلسوخته‌ای با پیکری خون‌آلود.
- «برای مرتضی جز شهادت کم بود.»
این حرف را بارها و بارها از هر زبان می‌شنیدم. و جمله‌ای زیبا از دوستی همدل که:
- «توی بچه هنرمندا، نقش آقا مرتضی مثل نقش شهید بهشتی بود.»
و باز خاطره و باز خاطره:
میگن شب قبلی از شهادت، آقا مرتضی رفته بود فکه. شب را مجبور بودن در یکی از سنگرهای باقیمانده از زمان جنگ بگذرانند، سربازی که در آن سنگر بود. صبح برای فرمانده‌اش تعریف می‌کند: «این آقای عینکی کی بود که از دیشب تا صبح نخوابید و یکسره دعا خواند و گریه کرد، نماز خواند و گریه کرد، قرآن خواند و گریه کرد.»
می‌گن مدام آقا مرتضی می‌گفت: «می‌خواهیم برویم قتلگاه بچه‌ها... می‌خواهیم برویم قتلگاه...»
آن یک مشت خاک را که آقا مرتضی گفته بود برایم بیاورید، بچه‌ها آورده بودند بهشت زهرا. در غسالخانه مقداری از آن خاک را در مشتش ریختند – شاید به جای تربت کربلا – بعد هم طبق وصیتش رو به قبله نشستیم و همصدا با شهیدان زیارت عاشورا خواندیم.
امروز زیباترین قسمت «روایت فتح» را گریستیم.    22/1/72

به نقل از وبلاگ علیر ضا قزوه   http://ghazveh.blogfa.com

شهيد آويني اهل يافت بود; مصاحبه دكتر داوری اردكانی در مورد شهيد آوينی

* اشاره : در فيلم‌هاي مربوط به تشييع پيكر شهيد سيدمرتضي آويني كه دقت كني، چهره‌هاي آشناي زيادي نظرت را به خود جلب مي‌كنند. چهره‌هاي متفاوت به لحاظ سلايق و گرايش‎ها كه فكرش را هم نمي‌كني بشود آن‌ها را زير يك علم جمع كرد. در ميان آن‌ها دكتر رضا داوري از همه شاخص‌تر است. هم سنش از سايرين بيشتر و هم حالش منقلب‌تر. شايد اين تنها سند ثبت‌شده از اين حالت فيلسوف تنهاي دانشگاه تهران باشد كه او را در حال گريستن چون ابر بهار نشان مي‌دهد. آن روز كه به محضر استاد رفتيم، بسيار شكسته‌تر از پيش بود، اما هنوز هم وقتي سخن از شهادت سيدمرتضي آويني گفتيم، چشمانش به نم نشست و رنگش برافروخته شد. استاد رضا داوري اردكاني، بيشتر از آن‌كه خاطرات تفصيلي از مراوداتش با سيدمرتضي آويني به‌خاطر داشته باشد، به توصيف اجمالي همدلي و همفكري خود با وي اشاره مي‌كند، گويي كه اين "همدلي " ارزشمندترين يادگاري است كه از "آويني " براي او به يادگار مانده بود. (اين گفت‎وگو نخستين بار با برخي حذفيات در هفته‎نامه پنجره منتشر شد و آنچه مي خوانيد متن كامل مصاحبه مي باشد):

* سوال: آقاي دكتر اگر بخواهيد به‎گونه‎اي تفصيلي از شهيد آويني صحبت كنيد بفرماييد مايليد از كجا شروع كنيد؟

* دكتر داوري: با اين‌كه سال‌ها نسبت به شهيد آويني ارادت داشتم، اما متأسفانه حشر و نشرمان با هم جز در سال آخر حيات شريفشان زياد نبود. بنابراين خيلي نمي‌توانم در مورد ايشان به تفصيل صحبت كنم.
آن‌چه مي‌توانم بگويم اين است كه شهيد آويني در زمينه فلسفه و هنر صاحب فكر بود، قلم شيرين و رواني داشت و مطالب را به زبان شعر مي‌نوشت. ايشان صاحب‌نظر و صاحب بصيرت بود، در كار مستند توانايي خاصي داشت و حضور ايشان در كارهاي مستند هم مسلم و روشن است و كار ايشان را به‌خوبي مي‌توان تشخيص داد.
مسئله، مسئله انقلاب و آويني است. قبل از انقلاب، شهيد آويني به ادبيات و سينما روي نياورد. اگر هم روي آورد، اهتمام عمده آن را در فلسفه نمي‌گذاشت. بسياري از فيلمسازان، اديبان و نويسنده‌هاي ما اطلاعات فلسفي دارند و كتاب فلسفي مطالعه مي‌كنند، اما به كار در زمينه فلسفه نمي‌پردازند. به هر حال انقلاب پيش‌آمدي بود كه مسائلي را براي شاعران، نويسندگان و به‌خصوص اهل فلسفه مطرح كرد كه چه به وجود آمده است و چه خواهد شد. كسي كه نسبت به وضع موجود نظر انتقادي دارد، انتظار آن را مي‌كشد كه آن وضعي كه متزلزل مي‌بيند، به‌هم بخورد. اين انقلاب نشانه شدت گرفتن بحران جهان موجود بود و عكس‌العملي بود در مقابل وضع جهان كنوني.
من و شهيد آويني در اواخر حيات ايشان در مجله فرهنگ و زندگي بيشتر همكاري داشتيم. در حقيقت مدتي قبل از انتشار مجله فرهنگ و زندگي در دوران تهيه زمينه براي انتشار نامه فرهنگ بيشتر حشر و نشر داشتيم. چون كارهاي عمده مجله را ايشان انجام مي‌داد و خودش مجله را راه‌اندازي كرد.
مواردي كه من در ايشان مشاهده كردم، توانايي در راه‌اندازي كارها، سازمان‌بخشي و نظم‌دهي بود. آثار ايشان كه خيلي كم در نامه فرهنگ منتشر شد، بيشتر در مجله سوره انتشار يافت. بعدها آثار ديگري هم از ايشان منتشر شد. اين آثار بيشتر ناظر به تفسير وضع جهان كنوني بود، اساسي‌ترين معناي اين آثار اين بود كه جهان كنوني را تكنيك راه مي‌برد، نه اين‌كه در اين جهان عدل و داد و آگاهي نباشد، ولي اين‌ها در راه تكنيك قرار مي‌گيرد. اين‌طور نيست كه اين‌ها در كنار تكنيك و توأم با تكنيك باشد. مشكلي كه ما در فهم اين معنا داريم، اين است كه به زحمت مي‌توانيم فكر كنيم كه تكنيك وسيله است؛ يا آن را خوب به كار مي‌برند يا بد. اگر از آن بد استفاده مي‌كنند، اشتباه مي‌كنند و بايد از تكنيك به‌خوبي استفاده شود. نظر شهيد آويني اين نبود كه مثلا تكنيك سوار بر ما شده و ما را دل‌بسته خود كرده يا ما به اتومبيل، اينترنت و... علاقه پيدا كرديم. خير، اين‌طور نيست. جهت سير اين جهان، جهت بسط تكنيك است؛ و اصل، تكنيك است.
از دكارت كه فكر جديد شروع شده اين فكر، فكر تصرف در جهان و تغيير در جهان است. درست است كه فكر تغيير جهان است براي قدرت بشر، ولي اين قدرت بشر در تكنيك است. مي‌دانيد اگر بشر نبود، تكنيك نبود. ولي اين بشر با تكنيك اين بشر شده. نمي‌توان فكر كرد كه بشر قدرت داشته و چون قدرت داشته، اين شده. خير، اين‌طور نيست. بشر با تكنيك، با فكر تكنيك و با فكر كردن به كار اين‌گونه شد. بنابراين ما يك بشري داريم كه با انديشه "ليست الدار غيره ديار " يك عارف و مرد خدا مي‌شود و يك بشري هم داريم كه با تكنيك مرد دانشمند مي‌شود. اين را تقبيح نمي‌كنم. بشري داريم كه تمايل دارد دانشمند شود، مثلا انسان مهندس، انسان شيميست، انسان كامپيوتر و يا انسان اطلاع‌رساني است. به‌طور نمونه در آمريكا سلطان ارتباطات بيل گيتس است.
شهيد آويني فكر مي‌كرد بايد براي غلبه بر اين جهان انديشيد، يعني بايد براي نفوذ بر اين جهان و شناخت اين جهان و شناخت حقيقت اين جهان، فكري كرد. در اواخر عمرش يادداشتي، مقدمه‌اي نوشت بر كتاب "عبور از خط ". اين كتاب خيلي حرف‌ها دارد و مي‌توان در مورد آن بحث كرد. من در مورد كتاب عبور از خط، حرف‌ها و بحث‌ها دارم و گمان نمي‌كنم قضيه به آساني آن باشد كه نويسنده كتاب عبور از خط فكر مي‌كرده. يعني برآمدن از عهده اين جهان آن‌چنان هم كه او تصور مي‌كرده، آسان نيست.
دوران انقلاب فرق مي‌كرده، وقتي انسان انقلاب را مي‌بيند، فكر مي‌كند در انقلاب كارها آسان مي‌شود. من هم در آن زمان مثل شهيد آويني فكر مي‌كردم كه غلبه بر جهان نهيليست، زمان غلبه بر نهيليست به‌زودي فرا مي‌رسد. ولي تجربه نشان مي‌دهد اين جهان با اين‌كه در پايان راه است، چندان قدرت دارد كه به آساني از پاي درنمي‌آيد و با مسائلي كه خودش ساخته و خودش سلطان آن مسائل است از پاي درنمي‌آيد. جهان تكنيك با وسايل تكنيك از پاي درنمي‌آيد. يعني هيچ قدرتي نمي‌تواند جهان تكنيك را با وسايل تكنيك (كه وسايل تكنيك با جهان تكنيك فرق دارد) در هم بشكند.
انقلاب روحي و معنوي چيز ديگري است. حالا اگر انقلاب روحي و معنوي در جهان چنان بسط پيدا كند كه مردمان ديگري شويم، آزاد از تكنيك و آزاد از سلطه تكنيك، در اين صورت، انقلاب بسط مي‌يابد. اين جهان از پاي درمي‌آيد. با سياست مي‌شود با آمريكا و اسراييل مبارزه كرد. مي‌شود با امپرياليسم و استعمار مبارزه كرد، اما با سياست نمي‌شود نهيليسم و نيست‌انگاري را مغلوب كرد.

* سوال: آيا برداشت شما اين است كه شهيد آويني معتقد بود با سياست مي‌شود؟

* دكتر داوري: بله، مي‌شود كه شما ترديد نكنيد اگر غيرممكن بود حرفش را هم نمي‌توان زد در اين‌كه در اين كار مي‌شود و شدني است ترديد نكنيم، اين‌كه چگونه و با چه وسايلي و كي مي‌شود. آيا چشم‌انداز فروپاشي‌اش پيداست يا پيدا نيست، مسئله اين‌هاست.
يي سال قبل از اين‌كه اتحاد جماهير شوروي از هم بپاشد، اين فروپاشي پيدا بود. يك‌بار به مناسبت دهه فرهنگ به همراه يكي از بزرگان سياست در كنفرانس يونسكو شركت كرده بوديم. تكليف ما مشخص بود، ما نماينده جمهوري اسلامي بوديم. نماينده شوروي حرف‌هايي زد كه من فكر كردم حرف نماينده ما در برابر آن كمرنگ است و كمتر ديني است و حرف‌هاي نماينده شوروي ديني‌تر است. او نماينده رسمي حكومت شوروي بود، نه اين‌كه الهي‌دان يا دانشمند باشد.
افراد آن جلسه نماينده فرهنگي كشورهايشان بودند، ولي از طرف دولت رفته بوديم. نمايندگان آن‌جا، نمايندگان كشور خودشان بودند و به نام كشور خودشان حرف مي‌زدند. آن سخن گفتن نماينده شوروي خيلي معنادار بود. مشخص بود كه اتحاد جماهير شوروي در حال از هم پاشيدگي است. آويني با تأمل در جهان كنوني مشاهده مي‌كرد كه در اين خلأ ايجاد شده و پيشامد انقلاب اسلامي او را اميدوار كرده بود. اين انقلاب در نظر آويني نشانه آن سست شدن بود. به اين جهت فكر مي‌كرد از اين‌جا فروپاشي نظام تكنيك جهان كنوني كه سوسياليسم و امپرياليسم و كاپيتاليسم ندارد، نزديك است و نوشته‌هاي ايشان گواه بر اين است كه معتقد بود كه زود تحقق پيدا مي‌كند. اگر به مقاله‌هاي سوره مراجعه كنيد، در سرمقاله‌هاي سوره اين اميد را مشاهده مي‌كنيد.

* سوال:شما و شهيد آويني با هم در همين موضوع محاجه داشتيد؟

* دكتر داوري: ما با هم همدم و همزبان بوديم.

* سوال:آيا هيچ‌گاه صحبت‌هايتان به تلاقي نمي‌رسيد؟ مثلا اين‌كه مي‌گوييد شما معتقديد زود مي‌شود و من معتقدم زود نمي‌شود؟

* دكتر داوري: اين‌كه زود نمي‌شود، امروز با يي سال پيش تفاوت دارد. انسان‌ها را با يي سال پيش با هم قياس نكنيد. آن روز انقلاب شده بود و تعبير به زمين‎لرزه شده بود. انقلاب صدايي در جهان ايجاد كرد كه همه جهان به لرزه درآمد، نگاه همه جهان متوجه اين‌جا بود. بعضي‌ها معتقدند كه ايشان در دو سال آخر به‌تدريج شك مي‌كرد كه با اين انقلاب بشود به آن مقصود رسيد.
در اعتقاد ايشان هيچ تزلزلي به‌وجود نيامده بود، اگر غير از اين بود در آخرين سفرش به جبهه نمي‌رفت و ملزم نبود كه به جبهه برود و ملزم نبود كه پروا نكند و به روي مين برود.
آويني همواره به عدل فكر مي‌كرد. براي او اسلام، دين مهر و محبت و صلح بود و كساني كه معتقدند اسلام دين خشونت و جنگ است، ايشان به اين مسئله معتقد نبود.
جنگي كه ما داشتيم، جنگي نبود كه ما شروع كرده باشيم؛ چون ما تجاوز نكرده بوديم. ما حتي با اسلحه كه دفاع نمي‌كرديم، ما با وجود فرزندان اين ملك از كشورمان دفاع كرديم. بنابراين نمي‌توان گفت او مرد جنگ بود و در جبهه بود، بلكه او در كار دفاع بود. براي من توجيه آن مشكل است، شايد ايشان اميد آن را داشت كه فكر، علم، فرهنگ يك توسعه سريع و جهش و جوششي داشته باشد كه عالم را تحت تأثير قرار مي‌دهد. آن روزها مي‌گفتيم صدور انقلاب، حالا از صدور انقلاب حرف نمي‌زنيم. صدور انقلاب يعني چه؟ يعني اين تفكر ديني، تفكر اسلامي، باطن اسلام چنان جوشش و جنبشي داشته باشد كه آثار و ثمرات آن به همه جهان برسد و در همه جهان نمود داشته باشد و توسعه پيدا كند. چيزي كه ممكن است موجب اين تفسير شده باشد، اين است كه نظر آويني اين بود كه ما بايد در مورد مسئله توسعه فكر كنيم و حتما بايد در باب توسعه تأمل كنيم كه چه توسعه‌اي مي‌خواهيم و چه توسعه‌اي نمي‌خواهيم. توسعه غربي است يا غيرغربي. اگر توسعه غيرغربي داريم، مبناي اين توسعه چيست؟ من فكر مي‌كنم اين‌كه انواع توسعه وجود دارد، حرف غلوآميزي است، وهم است، خودفريبي است، نمي‌دانم. توسعه، توسعه تكنيك است. اگر توسعه‌اي غير از اين سراغ داريد، عنوان كنيد. ما هر وقت از توسعه مي‌گوييم، منظور توسعه تكنيك است. توسعه يعني وسايل و امكانات داشته باشيم. خيابان، بهداشت، مديريت داشته باشيم كه همه اين‌ها توسعه تكنيك است. اين‌كه در اين كشور به اين صورت و با اين برنامه اجرا مي‌شود و در كشور ديگر با برنامه ديگري اجرا مي‌شود، اين مثلا توسعه مالزي است يا توسعه اندونزي به اين صورت است.
توسعه در همه جهان يكي است، توسعه چين توسعه كره است، حتي چين از كمونيستش اسم نمي‌برد، توسعه يكي است. بنابراين ما توسعه‌هاي مختلف داريم. ما توسعه‌اي به‌جز توسعه تكنيك نمي‌شناسيم. مثلا مي‌گوييم علم كه ايدئولوژيك نيست، علوم انساني مثلا ايدئولوژيك است. علم سكولارترين چيز موجود است. من نفي نمي‌كنم، چون سكولار چيزي نيست كه آن را نفي كنيم. مثلا شما در كوچه بستني مي‌خوريد، داريد چه كار مي‌كنيد؟ كار سكولار انجام مي‌دهيد؛ نه حرام است، نه حلال است. سكولار كه هميشه بوده، "سكولاريسم " مورد بحث است. سكولار بايد غالب باشد. مباح كه ما داريم. مسئله اين‌جاست كه اباهه حكومت كند؟ اباهه كه حق است. مثلا من الان قرار است چاي بنوشم كه نه حلال است، نه حرام؛ نه مستحب است، نه مكروه؛ بلكه مباح است. اين سكولارترين چيز عالم است، چون از اول مي‌گويد هيچ چيزي دخالت ندهيد. در روشش مي‌گويد، نه دشمني را دخالت دهيد، نه محبت را دخالت دهيد و... حق نداريد چيزي را دخالت دهيد. بنابراين اين‌طور نيست كه فيزيك با جامعه‌شناسي فرق داشته باشد. فقط در جامعه‌شناسي چيزهايي مي‌بينيد كه با دين سازگار نيست. يعني شما در جامعه‌شناسي نظري مي‌بينيد كه خيلي با دين يا سياست ديني هم‌خواني ندارد. شهيد آويني به توسعه فكر مي‌كرد. كسي كه مي‌گفت اين جهان، جهان تكنيك است. مي‌خواست به توسعه‌اي بينديشد كه اين توسعه، توسعه عالم اسلامي باشد نه اين‌كه بگوييم توسعه تكنيك باشد. اما ما نمازمان را مي‌خوانيم و روزه‌مان را مي‌گيريم و به حج هم مي‌رويم، بلكه توسعه‌اي داشته باشد. توسعه عالم اسلام باشد كه اين توسعه مستلزم يك زندگي مقتدر، قانع، توأم با محبت و دوستي و همدلي و همزباني بود. اگر گاهي مي‌بينيد چنين چيزي نيست، مثلا خيابان ما همان هست كه بوده يا اداره ما همان هست كه بوده، بيمارستان ما همان است كه بوده، بازار ما همان است كه بوده و... مسلما از سردرد شكوه و گله مي‌كرد. ممكن است اين حمل بر اين شود كه او از فكرش منصرف مي‌شود، ولي اين‌گونه نبود.
من با خودم قياس مي‌كنم و الان فكر مي‌كنم كه اگر ما بخواهيم در جهان، جمهوري اسلامي را بسط بدهيم، اولين كاري كه بايد انجام دهيم اين است كه سازمان كشور خود را اصلاح كنيم و كشور خود را به كشور نمونه‌اي تبديل كنيم. دادگستري نمونه، بهداشت نمونه، آموزش و پرورش نمونه، بهترين مدرسه را داشته باشيم، بهترين خيابان و بهترين بيمارستان را داشته باشيم كه اين مدل جمهوري اسلامي است و اگر قرار باشد نظم ما با نظم هند، چين و افغانستان فرقي نداشته باشد، اين نمي‌شود جمهوري اسلامي. بنابراين وقتي كسي از گله و شكوه آويني صحبت مي‌كند، اين گله و شكايت، گله‌گذاري نظري نيست. در نظر آويني هيچ تحول و تغييري نيست. در مقالات و در نوشته‌هاي ايشان هيچ اثر تغييري نيست. بعضي‌ها مي‌گويند شايد به‌صورت شفاهي است، شفاهي يعني اين‌كه چرا اين‌جا اين‌طوري است؟ چرا آن‌جا آن‌طوري است؟ چرا اين كار شده؟ چرا آن كار نشده؟ و... اين مطالب است. يعني توقع داشتيد آويني از هيچ چيز انتقاد نكند؟ و به هر كاري كه مي‌شود و هرچه واقع مي‌شود، رضايت دهد؟ خب طبيعي است كه اين‌طور نبود. اگر قرار بود اين‌طور باشد كه صاحب بصيرت و نظر نبود، فيلم‌ساز نمي‌شد. آدمي كه مي‌خواهد فيلم بسازد، بايد دقايق و ظرايف را مشاهده كند. او هم دقايق و ظرايف را مي‌ديد و درد و آرزو داشت. ببينيد وقتي شما فرزندي داريد كه مدرسه مي‌رود و درس نمي‌خواند، نگران مي‌شويد و با او صحبت و بحث مي‌كنيد. آيا معني‌اش اين است كه شما به فرزندتان علاقه نداريد؟ خير، اين‌طور نيست. رابطه پدر و فرزندي در اين مورد درست نيست. اما رابطه ما و جمهوري اسلامي رابطه تعلق است. ما متعلق به كشور و انقلاب هستيم، ولي اين تعلق داشتن به اين معني نيست كه تصديق كنيم هرچه انجام مي‌شود، درست است. يك نظر معتزلي است، يك نظر اشعري. مثلا بياييم اشعري انقلاب شويم و بگوييم درست آن كاري است كه واقع مي‌شود. خب معتزله انقلاب شويم مي‌گوييم اين‌جا اين‌طور بايد بچرخد، آن‌جا آن‌طور بايد بچرخد. نه اين‌كه هر طور چرخيد و هركس در هر نظام و سازماني هر عملي انجام داد، بگوييم درست است و من در اين‌صورت وفادار هستم. خير، من وفادار نيستم. من وقتي وفادار هستم كه فكر كنم و بسنجم و پس از سنجش بگويم درست است يا نادرست است. اين‌جا همه معصوم و خوب و بي‌گناهند، اصل اين است و درست است. اما همه اين‌هايي كه خوب هستند و حسن نيت دارند، كارهايشان را درست انجام مي‌دهند؟ در صورتي‌كه بي‌تجربه‌ترين افراد در سياست هستند، اين نامش ساده‌لوحي است و اسمش فهم و درك و اعتقاد و دلبستگي نيست. بنابراين من در اين مسائل با آويني بحث مي‌كردم، ولي هرگز نااميدي و خستگي در زبان او نديدم. در انتقاد از او تندي و قهر نديدم.
گواهي مي‌دهم وقتي آويني ايده‌آل جمهوري اسلامي را در نظر مي‌آورد، يعني مدينه‌الاسلام را در نظر مي‌آورد؛ مدينه‌الاسلام، مدينه‌اي بود كه در آن مهر و محبت حاكم بود و هر كسي وظيفه خود را به‌درستي انجام مي‌داد. اداره، اداره خوب بود. مدرسه، ‌مدرسه خوب بود. خيابان، خيابان خوب بود. بازار، بازار خوب بود. اساس فكر ايشان اين بود. چيزي كه هر دو در آن مشترك بوديم و گاهي ايشان نوشته و من گاهي به بعضي از دوستانم در جمهوري اسلامي مي‌گفتم، اين بود كه بياييم طرحي از جمهوري اسلامي در بيندازيم كه آينده ما اين است و به سمت چنين آينده‌اي برويم. فكر آويني هم اين بود كه وظيفه اول ما اين است كه اگر بتوانيم، طرح جمهوري اسلامي را درست كنيم كه من به يكي از بزرگان كشور گفتم و ايشان گفتند خودتان در اين زمينه فكر كنيد، اين كار آساني نيست.
طراحي عالم ديگري براي اين عالم كار آساني نيست. ولي توجه كنيد كه اين اول هر تاريخي بوده است. افلاطون طرح عالم آينده خود را برانداخت و در كتاب جمهوري و در كتاب‎هاي ديگر، فارابي در آغاز فلسفه اسلامي آراي اهل مدينه فاضله را نوشت و مدينه فاضله را طراحي كرده و در ابتداي راه ساخت، اگر به شما بگويم صدها كتاب در طراحي جامعه جديد نوشته‎شده كه تقريبا عناصر اصلي‎اش مشترك است غلو نكرده‎ام. از مدينه خورشيد كامپلانا و كتاب لئو آتلانتيس فرانس بيكن بگيريد بياييد تا قرن 18 و 19 تا ماركس و قبل از ماركس.
نه تنها در نوشته‎ها، بلكه در ادبيات‎هايشان در شعرهايشان. جامعه جديد وقتي ساخته مي‎شود كه شما طرحي داشته باشيد و مردم هماهنگ بشوند براي اجراي اين طرح. اگر چنين طرح، طرح مشتركي نباشد و طرح مشترك دل‎ها و دست‎ها را هماهنگ نكند براي رفتن به مقصد. خوب زحمت كشيده مي‎شود، نيرو مصرف مي‎شود و مقصد همچنان دور مي‎ماند. من مشاهده مي‎كنم كه ما نتوانستيم چنين طرحي داشته باشيم. ما كه جهان آينده را در نينداختيم، فقط فكر كرديم، راهي مي‎رويم. راه دين و معرفت كه به مقصد مي‎رسد. اين درست است ولي اين براي فرد مؤمن است. وقتي صحبت از آينده و ساختن آينده مي‎شود، اين طرح هم تحقق پيدا مي‎كند. ما به‎‎دنبال اين طرح نرفتيم و شايد اگر گله و شكايتي بوده از زبان آويني، اين بود. ولي بازهم من مي‎گويم كه چنين گله‎گذاري و شكوه و شكايتي از شهيد آويني نديدم.

* سوال:آيا شما اولين برخوردي كه با شهيد آويني داشتيد و با ايشان روبه‎رو شديد را به‎خاطر داريد؟

* دكتر داوري: قبل از انقلاب درست يادم نيست كه ايشان را ديده باشم اما بعد از انقلاب يكي از دوستان ما را به مجله سوره دعوت كرد.

* سوال: آيا آن‎موقع مسئوليت داشتيد؟

* دكتر داوري: در دانشگاه تهران تدريس مي‎كردم.

* سوال:آيا شهيد آويني را مي‎شناختيد؟ مدخل شناخت‎تان از ايشان چه بود؟

* دكتر داوري: سن من از ايشان بيشتر بود، من آن زمان در تلويزيون و بيشتر در راديو سخنراني‎هايي داشتم، كه مطالبي مي‎گفتم و پخش مي‎شد و مخالفين و موافقين داشت. شايد آشنايي‎هاي فكري ما با هم از سخنراني‎ها و مجله سوره بود. ايشان من را از طريق يكي - دو نوشته يا سخنراني‎ها شناخت و من هم از طريق مجله سوره با ايشان آشنا شدم. وقتي همديگر را ديديم از دور همديگر را مي‎شناختيم.

* سوال:شما گفتيد كه شايد قبل از انقلاب هم همديگر را ديديد؟ احتمال دارد در كلاس‎هاي دكتر فرديد يا جاي ديگر اين ديدار رخ داده باشد؟

* دكتر داوري: خير - آقاي فرديد قبل از انقلاب سخنراني نداشت. فكر نكنم در كلاس دكتر فرديد همديگر را ديده باشيم. من و آويني هيچ‎وقت در مورد دكتر فرديد صحبتي نكرديم.

* سوال:آيا شما معتقد هستيد كه بحث‎هاي مطرح شده راجع به نسبت شهيد آويني با افكار دكتر فرديد، ابتدائا بعد از شهادت ايشان مطرح شده و تا قبل از آن شما چنين چيزي نشنيده بوديد كه ممكن است شهيد آويني هم جزو محفل ايشان بوده‎اند؟

* دكتر داوري: به صراحت مي‎گويم چنين چيزي نبوده. چيز ديگري كه بايد گفته شود اين است كه انديشه پست مدرن كه حالا خيلي از آن حرف مي‎زنند بدون اين‎كه اسم پست‎مدرن داشته باشد از دكتر فرديد است. نقد عالم غربي و طرح عالم غربي و طرح اين‎كه غرب چيست؟ و غرب‎زدگي چيست؟ و توضيح اين مطلب كه اين كار دكتر فرديد است. خيلي از افراد اين را تصديق مي‎كنند كه اين طرح از فرديد بوده. اما از حرف‎هايي كه فرديد مي‎زند طرفداري نمي‎كنند. اما اين‎كه آن را مطرح كرده از اوست. اگر فرديد كاري انجام نداده بود كه اين‎قدر اسم نداشت.

* سوال:اساس پرسش در ماهيت غرب از ايشان است؟

* دكتر داوري: بله - طرح مسئله پست‎مدرن اصطلاحش از قبل بوده و در دهه هفتاد مطرح شده بود اما اين‎كه در هيئت فلسفي قرار بگيرد در دهه 70 اين‎طور شد و فرديد خيلي قبل از آن مسئله غرب و غرب‎زدگي را مطرح كرده. اگر از اين لحاظ مي‎گوييد، آويني تحت تأثير فرديد بوده، من هم تحت تأثير فرديد بوده‎ام. آيا گناه است كه آدم چيزي را از كسي آموخته، پنهان كند و بگويد نياموخته‎ام يا مثلا مخالف سياسي‎اش باشد. منكر فلسفه‎اش هم شود، اين‎كه درست نيست. ولي اين آموخته‎ها مسلما از فرديد است و حتما در فكر شهيد آويني تأثير داشته. اما اين‎كه بگوييم هرچه شهيد آويني نوشته گفته فرديد است، خير اين‎طور نبوده. چون فرديد حتي نوشته‎هاي من را هم تصديق نمي‎كرد. يادم هست هنگامي‎كه در جايي سخنراني داشتم و در روزنامه‎ها چاپ شد با عنوان "سياست‎زدگي صد ساله "، مرحوم فرديد داد و فرياد زد كه سياست‎زدگي لفظ بي‎خودي است، اين‎طور نيست كه شهيد آويني از فرديد بپرسد و تأييد او را بگيرد و مطلب بنويسد يا سعي كند هرچه كه فرديد گفته بنويسد. ايشان فهم خودش را مي‎نويسد منتها اين فهم تحت تأثير فرديد بوده است.

* سوال: با توجه به اين‎كه دكتر فرديد نوشته‎اي به‎صورت كتاب ندارد و مطالبي كه از ايشان باقي مانده تنها متن‎هاي سخنراني و كلاس‎هاي درس ايشان است. پس مصدر اين تأثير در كجا خواهد بود؟

* دكتر داوري: سئوال خوب و مشكلي پرسيديد - حرف فرديد مفصل نبود. نه اين‎كه حرف تكراري مي‎زد اما هميشه با اجمال حرف مي‎زد. اگر كسي اهلش بود مي‎توانست در يك مجلس هم صحبت‎هاي او را بگيرد. ممكن است شهيد آويني يك روز به دانشكده ادبيات رفته و سخنراني دكتر فرديد را گوش كرده. برخي مستعد هستند وقتي چيزي گفته مي‎شود بگيرند و منتظر شنيدن حرفي هستند توجه داشته باشيد كه اين تأثير فكر بر اشخاص، مكانيكي نيست كه هر متفكري بتواند در هر كسي تأثير گذارد. هر كدام از ما انتظار چيزي را مي‎كشيم، من اولين جلسه‎اي كه در كلاس دكتر فرديد حاضر شدم، بدون غلو به شما بگويم كه هيچ‎چيز از گفتارش نفهميدم. هنگامي‎كه بيرون آمدم اگر كسي از من مي‎پرسيد او چه گفت، هيچ‎چيز نمي‎توانستم بازگو كنم. اما فكر مي‎كردم كه او درد من را بيان مي‎كند يعني يك خلجاني در وجودش است كه در وجود من هم هست كه مايل شدم و بعدها چيزي از ايشان دريافتم. راه و فكر و نظر من به‎طور كلي در همه زمينه‎ها متفاوت با دكتر فرديد است. اگر الان زنده بود و همان‎طور مانده بود و نوشته‎هاي من را خوانده بود حتما آن‎ها را رد مي‎كرد مثلا اگر مقاله من را در مورد توسعه يا علوم انساني مي‎خواند مطمئن باشيد به‎شدت رد مي‎كرد. با قهر مطلق رد مي‎كرد. من خيلي چيزها از دكتر فرديد آموختم. در حد دستگيري است وقتي آدم راه را گم كرده و شخصي مي‎آيد دستش را مي‎گيرد و آن فرد در راه خودش قرار مي‎گيرد و مي‎رود. سئوالي كه پرسيديد براي من مشكل است پاسخ دهم چون از رابطه فرديد و شهيد آويني اطلاعي ندارم شايد اگر از اخوي ايشان بپرسيد بهتر بتوانند پاسخ دهند. ما هيچ‎گاه راجع به فرديد با هم بحث نمي‎كرديم.

* سوال:سال آخر كه روابطتان با شهيد آويني بيشتر شد، سطح اين رابطه به چه صورت بود؟

* دكتر داوري: به‎طور متوسط هفته‎اي 5-6 ساعت همديگر را مي‎ديديم.

* سوال: آيا اين زمان به صحبت و ديالوگ مي‎گذشت يا كارهاي اجرايي؟

* دكتر داوري: هر دو - دو نفر وقتي با هم همدل و همزبان هستند، فقط با هم كار اداري و اجرايي انجام نمي‎دهند، درد و دل مي‎كنند، بحث مي‎كنند و در عين حال به كار مجله هم مي‎پرداختيم.
شايد آدم در اين‎گونه مسائل دچار توهم شود اما آخرين ديدار به اين‎گونه بود كه من به شوراي انقلاب فرهنگي مي‎رفتم و ماشين نداشتم. ايشان مسيرش آن‎طرف نبود ولي گفت من مي‎رسانمت. من هم سوار ماشين ايشان شدم و در خيابان فلسطين از ماشين پياده شدم. موقع خداحافظي ايشان هم از ماشين پياده شدند. من توقع نداشتم در جاي نامناسب و پر ترافيك پياده شود. ايشان پياده شد و خداحافظي‎اي كرد كه آن‎وقت من معني‎اش را نفهميدم. بعد از شنيدن خبر شهادت ايشان، فكر كردم كه اين خداحافظي عجيبي بود. ممكن است به دل كسي افتاده باشد، اشارتي بوده كه به سوي ما بيا كه به اين صورت از دوستش خداحافظي مي‎كند گويي كه ديگر قرار نيست در اين دنيا همديگر را ببينند.

* سوال:خبر شهادت را چطور شنيديد؟

* دكتر داوري: فكر كنم يكي از دوستانم تلفني به من گفت.

* سوال:به‎نظر شما شهيد سيد مرتضي آويني چقدر از فلسفه مي‎دانست؟

* دكتر داوري: ما در كل فلسفه جديد كه از 50 سال پيش آشنا شديم، ديگر مثل حوزوي‎ها و غربي‎ها فلسفه نمي‎خوانيم. حوزوي‎ها اول از يك متن ساده شروع مي‎كنند مثلا از شرح منظومه سبزواري شروع مي‎كنند بعد كتاب شفا مي‎خوانند و... يعني ترتيبي است و متن فلسفه را مي‎خوانند. الان نمي‎دانم اما در اروپا و آمريكا هم در يك زماني به اين صورت بوده كه دانشجويان موظف بودند كه متون فلسفه را بخوانند. استاد نمي‎آمده متن را تدريس كند. اگر هم متن را درس مي‎داده شرح مي‎كرده و سريع مي‎گذشته.
ما كمتر از اين روش پيروي كرديم بيشتر مجمل مجمل خوانديم، تاريخ فلسفه خوانديم، 10 صفحه راجع به دكارت خوانديم، چند صفحه راجع به هگل خوانديم، چند برگ در مورد كانت خوانديم. پراكنده خوانديم. اصلا رسم فلسفه جديد خواندن ما كه حالا دارد بهتر هم مي‎شود. اين‎طور نبود كه متن بخوانيم و از پايه بخوانيم گاهي هم از آخر شروع كنيم. يكي از اساتيد كه تاريخ علم درس مي‎داد، از معاصر درس مي‎داد و به گذشته مي‎رفت. ما هم گاهي از فلسفه معاصر شروع مي‎كنيم چون چشم و دل ما را مي‎گيرد بعد ناگزير به گذشته‎اش مي‎رويم. آويني فلسفه نخوانده بود چون شما نبايد از مهندس معمار توقع فلسفه خواندن داشته باشيد. اما به سمت فلسفه كشيده شد و خودش مي‎خواند و صاحب مطالعه بود. مثلا ممكن است نام كتابي را بگوييد كه من اسمش را نشنيده باشم يا اسمش را شنيده باشم، اطلاعي در مورد آن كتاب نداشتته باشم پس سكوت مي‎كنم ولي شهيد آويني اين‎گونه نبود كه وقتي از فلان كتاب فلسفه بحث مي‎كرديم، از فلان شعر بحث مي‎كرديم او ناآگاه و بي‎اطلاع باشد. او خودش اهل مطالعه بود و كتاب خوانده بود، خودآموخته بود. كلاس فلسفه نرفته بود، استاد فلسفه نديده بود اما خودآموخته بود وقت ايشان محدود بود ولي فلسفه مي‎دانست و خوانده بود حتي قبل از انقلاب هم، چون به ادبيات علاقه داشت. فلسفه جديد از طريق ادبيات و حقوق به كشور ما آمده است. آن‎جا هم يك مقدار اطلاعات داشت.

* سوال: شهيد آويني چگونه مردي بود؟

* دكتر داوري: مرد فكر و فضيلت، مرد مردانه، خيلي صفات خوبي داشت. يكرنگي داشت، دورويي و تملق و ريا در او نديدم. اگر در جايي مي‎بينيد مثلا به من يا هر كس ديگري لطف بسيار داشته آن‎چه نظرش بوده انفاق كرده.

* سوال:استاد خاطره‎اي از ايشان داريد كه با بررسي آن لطافت و يا دلتنگي نسبت به شهيد آويني در ذهن شما تداعي شود.

* دكتر داوري: تنها مطلبي كه هست اين بود كه روزي به او گفتم مجله را نمي‎دانم چه‎كار كنم، گفت: شما كاري انجام ندهيد، من كار را انجام مي‎دهم و نگران نباشيد و البته اين لطف ايشان بود و خودش كار بسياري داشت كه نمي‎توانست به آن بپردازد. چون ناتواني من را مي‎دانست گفت من اين كار را انجام مي‎دهم. به هر حال او اين مجله را كه 15 سال انتشار پيدا كرد شروع كرد و راه انداخت. اگر او شروع نمي‎كرد من نمي‎توانستم جمع و جور كنم. اما خاطره خاصي خاطرم نيست. زندگي ما، زندگي دوستانه و صميمانه‎اي بود كه هيچ حادثه‎اي در آن نبود هيچ‎گاه اختلافي بين ما به‎وجود نيامد. شهادت ايشان شوك و تكاني درون من به‎وجود آورد و ضايعه بزرگي بود و يادآوري خبر شهادت ايشان حس عاطفه من راتحريك مي‎كند. يك‎بار آقاي افخمي گزارشي داشتند در مورد كار فيلم‎سازي ايشان كه مطالب جالبي در آن بود. به رساله‎اي كه راجع به فيلم‎ساز نامدار هيچكاك نوشته توجه كنيد. مطالبي در آن هست كه مي‎تواند براي سينماگران ما بسيار مفيد باشد. شهيد آويني "يافت " داشت در فلسفه، سينما، سياست و در ادبيات . 

گفتگو از: محمدعلي صمدي - حسين جودوي

آخرين سفر شهيد آويني به فكه

پيكر سيد شهيدان اهل قلم، سيدمرتضي آويني

فروردين كه از راه مي‌رسد، باد محملِ رايحه‌اي است وزيده از سرزمين دور، فكه نسب به بهشت مي‌برد، با آن شقايق‌هاي آتشين كه از خون‌هايي سرخ برآمده‌اند. فروردين كه از راه مي‌رسد، فرش زمردين گل‌هاي تازه را در بر مي‌گيرد. درختچه‌هاي گز، با چند متري فاصله از هم - كه گه‌گاه نخلي جدا افتاده و تنها نيز - سر از زمين برگرفته‌اند، به اين اميد كه شايد مسافران نام‎آشناي سال‌هاي نه‎چندان دور خود را نظاره كنند.
مهمانان دشت فكه كه هر سال مي‌آيند و مي‌روند، اين ساكنان آرام و صبور دشت‌هاي خوزستان را مي‌بينند كه دست فراچشم خويش گرفته،‌ خيره در جايي، گويي ناكجا، نگرانند. گردش بي‌قرار باد در شاخ و برگ تكيده‌شان آوازي برمي‌آورد سخت غريب و رازآلود: ‌گويي ناي مولاناست.
در محمل بانوي فروردين، رايحه‌ي آن گل ‌ها و صداي اين ترنم غريب است كه روح نشاط و تولدي هزار باره، اما نامكرر را در تن نبات و آدمي زنده مي‌كند.
فروردين كه از راه مي‌رسد، سعيد قاسمي روزي را به خاطر مي‌آورد كه به همراه تعدادي از بسيجي‌هاي لشكر 27 محمد رسول‌الله به فكه مي‌رفتند:

فروردين هفتاد و يك، با تعدادي از رفقا براي تبريك عيد به منزل شهيد «محمد راحت» رفتيم. محمد راحت از بچه‌هاي لشكر حضرت رسول(ع) بود كه در مرحله‌ي مقدماتي عمليات والفجر يك به شهادت رسيد و جنازه‌اش تا آن زمان مفقودالاثر مانده بود. ميان صحبت‌ها، همسرشان كتاب «رمل‌هاي تشنه» را نشانمان داد و پرسيد كه خوانده‌ايمش يا نه، و اين كه طبق صحبت‌هاي نويسنده‌ي كتاب، جنازه‌ي شهيد راحت بايد در خاك خودمان باشد و اگر اين طور است آيا مي‌شود جست‌وجو كرد و جنازه را آورد، يا اصلا اثري از آن نمانده... و صحبت‌هايي از اين قبيل، البته ما قبلا هم به فكه رفته بوديم، اما چندان جدي نبود. حرف ايشان دوستان را براي يك سفر متفاوت و جدي‌تر ترغيب كرد.
به دليل شرايطي كه طي عمليات والفجر يك پيش آمد، ‌منطقه‌ي فكه تا پايان جنگ ميان ما و عراقي‌ها قرار گرفت و بازگرداندن شهدا و مجروحاني كه در آنجا و در اثر تشنگي و جراحت‌هاشان به شهادت رسيدند، ميسر نشد، ارديبهشت همان سال بود كه براي سفر مهيا شديم.
فكه را بعد از ده سال مي‌ديديم؛ منطقه‌اي بكر و دست نخورده. تجهيزات بچه‌ها،‌ سنگرها، موانع و همين طور پيكرهاي مطهر شهدا اينجا و آنجا به چشم مي‌خورد. جست‌وجوي ما دو سه روزي بيشتر طول نكشيد. چرا كه با آمادگي كامل نيامده بوديم. از بچه‌هاي ارتش بيست سي تايي گوني سنگري گرفتيم و تعدادي از جنازه‌هاي شهدا را عقب آورديم. بچه‌ها از جريان تفحص فيلم و عكس هم گرفتند. يك هفته‌اي تهران بوديم. براي بار دوم كه عازم مي‌شديم. تعدادي از بچه‌هاي نيروي هوايي سپاه، از جمله مرتضي شعباني هم همراهمان شدند. او با يك دوربين يوماتيك هزار و هشتصد به قول خودش درب و داغان آمد. سفر دوم هم هفت هشت روزي طول كشيد. در اين دو سفر دويست و هفتاد شهيد شناسايي شدند كه جز شهيد «ضعيف» و شهيد «خسروانور» ما تلاش خاصي براي پيدا كردنشان نكرديم. همه روي زمين و جلوي چشم بودند؛ با پلاك و بعضا كارت شناسايي و حتي گه‌گاه وصيت نامه. شهدا را با پلاكشان به عقب مي‌فرستاديم. فكر مي‌كنم اهواز. آنجا شناسايي مي‌شدند كه اين شهيد كيست و متعلق به كدام گردان و لشكر مي‌شود. مرتضي شعباني دو سه ساعتي از ماجرا تصوير گرفت. به تهران كه برگشتيم، اصغر بختياري خيلي اصرار داشت كه آقا مرتضي فيلم‌ها را ببيند و مونتاژشان كند.
بچه‌ها كه به سراغش رفتند، سخت مشغول كارهاي مجله‌ي سوره و گروه تلويزيوني حوزه‌ي هنري بود. صحبت‌هايي هم از راه‌اندازي دوباره‌ي روايت فتح بود. شايد اكراه و آشنايي اندكش براي كار با ويدئو نيز در جوابي كه به اصرار بچه‌ها بود، بي‌تأثير نبوده باشد. نوار سلولوئيد و تدوين با ميز موويلا را همچنان ترجيح مي‌داد. اين شد كه فيلم‌ها را نديد و به شيوه‌اي كه كسي را از خود نمي‌ارزد، در جوابشان پاسخ منفي داد. شعباني ناچار خود فيلم را مونتاژ كرد. اسمش را گذاشتيم «تفحص». بيست دقيقه‌اي مي‌شد و اين شد اولين فيلم تفحص كه حدود ده دقيقه‌اش را هم تلويزيون پخش كرد. آن موقع چندان فضاي اين جور حرف‌ها و صحنه‌ها نبود. اين فيلم را حاجي نديد تا اين كه روايت فتح مجددا در ساختمان فعلي پا گرفت. البته آن موقع فضاي وسيع حالا را نداشت. كل مجموعه يك نمازخانه بود با دو اتاق كوچك. يك ماشين لندكروز هم داشتيم كه از بقاياي زمان جنگ بود. حاجي بچه‌ها را از اين طرف و آن طرف جمع كرد و گروه شكل گرفت. «روايت فتح» همين جوري پا گرفت. اوايل چند برنامه‌اي هم تهيه كرديم كه پخش نشد. قبل از ماجراي سفر به خرمشهر و ساخت «شهري در آسمان» بود كه يك روز در حوزه‌ي هنري،‌ فيلم تفحص را نشان حاجي داديم. اشتباه نكنم آبان ماه بود. آقاي طالب زاده هم حضور داشتند. فيلم را ديدند. حاجي خيلي متأثر شد و سوالات زيادي هم پرسيد؛ از شهدا منطقه‌ي فكه، شقايق‌ها و گل‌هايي كه تصويرشان در فيلم بود و كم و كيف كار. اين موضوع در ذهن حاجي ماند تا عيد سال 72 كه آقا مرتضي اصرار كرد كه به سمت فكه برويم.
آن سال لشكر 27 ده - پانزده‌تايي اتوبوس را به صورت يك كاروان به جنوب مي‌برد. آن سال‌ها كم‌كم داشت قصه‌ي بازديد از مناطق جنگي هم پا مي‌گرفت. ما با دو اكيپ از پادگان امام حسن (ع) با اينها همراه شديم. از همان ابتداي حركت هم شروع كرديم به مصاحبه و تصويربرداري.
با تعدادي از بچه‌هاي لشكر، از جمله احمد شفيعي و شهيد قاسم دهقان از كاروان جدا شديم و رفتيم اروند كنار. آنجا صحبت‌هايي ميان حاجي و بچه‌ها رد و بدل شد. حاجي از كليت كار راضي نبود. اين بود كه يكي از اكيپ‌ها را به تهران برگرداند. بختياري، صابري، رمضاني و من مانديم براي ادامه‌ي كار و مجددا برگشتيم «دوكوهه». روز دوم حضورمان در دو كوهه، سري به سد كرخه زديم كه آن موقع تازه داشتند پي‌اش را مي‌كندند. قرار بود بچه‌ها از حوادثي كه آنجا رخ داده بود، حرف بزنند كه اتفاقا بچه‌هاي حراست سد سر رسيدند و بازداشتمان كردند. دوربين وسايلمان هم ضبط شد. حرفشان اين بود كه كي هستيم و به چه اجازه‌اي آمديم اينجا و با چه مجوزي داريم فيلم مي‌گيريم؟ حاجي ناراحت بود. به بختياري گله مي‌كرد كه برود وسايل را آزاد كند. مي‌گفت وقتمان همين‌طوري دارد تلف مي‌شود. به هر حال تا فيلم‌هايمان را بازبيني نكردند، رهايمان نكردند. اين ماجرا دو ساعتي وقتمان را گرفت. با همان تعداد كه رفته بوديم اروند كنار، راه افتاديم سمت فكه. بين بچه‌هاي روايت، اين سفر به «سفر اول فكه» معروف شد.
در ميان جاده‌اي كه از دو سو با ديرك‌هاي آهني و رديف سيم‌هاي خاردار محصور شده بود پيش مي‌رفتند. فكه در مقابلشان بود. گذشت ايام، باران‌هاي پياپي و بادهايي كه هيچ‌گاه از جنبش و تكاپو خسته نمي‌شدند، چهره‌ي دشت را در هاله‌اي از غباري خيالي رنگ مي‌پوشانيد. با چشماني تيزبين، و از آن پس به مدد دوربيني - اگر همراه آورده بودند - مي‌توانستند اين دشت زيبا را كه گويي تا انتهاي افق نيز ادامه داشت به تماشا بنشينند.
سيم‌هاي خاردار، ميدان‌هاي مين، سنگرهايي كه آثار انفجار گلوله‌ها و تركش‌ها را هنوز بر چهره داشتند، آستين لباسي كه در گذشته‌اي نه چندان دور دست رزمنده‌اي را در خود داشت و اكنون شرح ماجرا با بوته‌ي خاري باز مي‌گفت، قمقمه‌هاي خالي يا گه‌گاه پر از آبي كه كنار جنازه‌هاي استخواني شهداي تشنه افتاده بود، همه و همه در برابر چشم‌هاشان بود. رمضاني جزئيات را به خاطر نمي‌آورد. دريغاي آن روزها با او همراه است. اگر مي‌دانست آن روزها كه طي مي‌شد آخرين روزهاي سيدمرتضي است، حتما بهتر او را مي‌ديد و بهتر جزئيات را به خاطر مي‌سپرد، اما بازي تقدير را نمي‌شناخت.
چهار، پنج روزي آنجا بوديم. هر روز صبح تا غروب مي‌رفتيم فكه و مصاحبه مي‌گرفتيم. شب هم مي‌آمديم برقازه براي خواب و استراحت. بچه‌ها خاطره‌هاي عجيب و زيبايي تعريف مي‌كردند و پيدا بود كه حاجي خيلي متاثر و اميدوار شده است. متن «انفجار اطلاعات» را هم همان جا نوشت. حالا يادم نيست فيلم‌هامان تمام شد يا مشكل باطري‌هامان بود كه قرار شد برگرديم. حاجي هم كار را تمام شده مي‌دانست. يادم هست روز آخر چند تايي عكس هم براي يادگاري گرفتيم. از جمله آن عكس معروف حاجي كه خيلي هم از روش چاپ شده. شعباني چندتايي عكس گرفت كه بيش‌تر دسته‌جمعي بود. بعد رو كرد به حاجي كه «آقا مرتضي، بگذار يك عكس تكي هم از شما بگيرم.» و با روحيه حاجي آشنا بوديم. يا اجازه نمي‌داد ازش عكس تكي بگيرند يا ادايي درمي‌آورد كه عكس خراب مي‌شد. ولي آن روز بلند شد. لباس‌هاش را تكاند و صاف و مرتب كرد و اوركتش را هم روي شانه‌اش انداخت و همين طور كه دست به سينه ايستاده بود، خنديد و گفت:

«شعباني! حجله‌اي بگير».

مرتضي هم دو تا عكس گرفت؛ يكي عمودي و يكي هم افقي. شد همان عكس‌هايي كه براي حجله‌اش استفاده كردند. كمي بعد ساعت هشت يا نه شب بود كه راه افتاديم براي برگشتن. حاجي براي فرداي آن روز قرار جلسه داشت. نمي‌دانم با كي و كجا. ولي به هر حال عجله داشت كه فردا حتما تهران باشد. يكي دو تا مصاحبه هم به نظر باقي مانده بود كه مي‌گفت در تهران مي‌گيريم. با ماشين لندكروز درب و داغانمان حركت كرديم سمت تهران. نزديكي‌هاي بروجرد بود كه ماشينمان كلا خراب شد. دو سه ساعتي هلش مي‌داديم. بنده‌ي خدا حاجي هم پايين آمده بود و كمك مي‌كرد تا به هر شكلي بود به بروجرد رسيديم و بچه‌ها ماشين را بردند تعميرگاه.
صبح چهاردهم فروردين. بعد از خوردن صبحانه دوباره حركت كرديم. ناهار را در اراك خورديم و نماز ظهر و عصر بود كه رسيديم مرقد امام.
شب تهران بوديم. حاجي كلا از سفر راضي بود و يك بار شنيدم كه به يكي از بچه‌ها مي گفت «از فكه برنامه‌اي عاشورايي درست مي‌كنم!»
دنبال دو سه نفري بوديم تا مصاحبه‌ها را تكميل كند. از جمله آقاي جعفر ربيعي، نويسنده‌ي كتاب «رمل‌هاي تشنه» كه علي‌رغم اصرار حاجي، نتوانسته بود به فكه بيايد.
قرار بود براي تكميل برنامه‌ي ديگر كه درباره‌ي سوسنگرد بود برويم آن جا كه به دلايل سفر لغو شد. در نمازخانه روايت فتح نشسته بوديم. بعد از نماز مغرب و عشا بود كه دقيقا يادم هست حاجي‌ رو كرد به بختياري‌ و گفت «فكه يك روز ديگه كار داره. حالا كه اين طور شد، بچه‌ها را جمع كن برگرديم منطقه.» ما تعجب كرده بوديم كه حاجي چرا نظرش به اين سرعت تغيير كرده و كار را ناتمام مي‌داند. خلاصه اصغر يك تعدادي از بچه‌ها را خبر كرد. ده، دوازده نفري مي‌شدند كه روز چهارشنبه هجدهم فروردين براي حركت دوباره توي نمازخانه روايت جمع شدند. همان گروه قبلي بودند با دو سه نفر ديگر. از جمله حاج سعيد قاسمي و شهيد محمد سعيد يزدان‌پرست كه همراه حاج سعيد آمده بود و ما تا آن روز اين بزرگوار را نديده بوديم؛ كم حرف بود. چهره‌ي نوراني و بشاشي هم داشتند. به قول بر و بچه‌هاي جبهه، چهره‌شان نور بالا مي‌زد. حاج سعيد بهتر مي‌شناسدش.
سعيد قاسمي يزدان‌پرست را مي‌شناخت؛ از وقتي كه وارد دانشگاه شدند و اين هم‌كلاسي خود را كه برخلاف قيافه‌ي محجوب و ساكتش، پرجنب و جوش و ناآرام بود دوست مي‌داشت. محمدسعيد سي و هفت ماه از جبهه‌اش را تنها در كردستان گذرانده بود. حرف‌هايي كه هر چند وقت يك بار با يكديگر مي‌زدند، مي‌توانست تا ابد ادامه داشته باشد، تا اين كه دو سه سال بعد سفرهاي فكه پيش آمد. وقتي سعيد قاسمي از آن سفر كه به جست‌وجوي محمد راحت رفته بود بازآمد و عكس‌ها و فيلم‌ها را نشان دوستش داد. در قبال نگاه‌هاي مشتاق و اصرار اين رفيق عزيز، خود قولي هم داد «باشد سفر بعدي اگر پيش آمد، خبرت مي‌كنم.» و حالا موعود فرا رسيده بود و يزدان‌پرست كه جبهه‌ي جنوب را نديده بود همراهشان شد. به گمان آن كه بايد خيلي زودتر مي‌آمده است، نفس‌زنان خود را رساند. بچه‌ها اين ميهمان تازه را نمي‌شناختند. همه براي مصاحبه مي‌آمدند، اما او؟ سعيد قاسمي معرفيش كرد و توضيحاتي داد. اما اصغر بختياري به هنگام صرف ناهار آن روز دست از شوخي‌هايش برنمي‌داشت:

ناهار قيمت داشتيم. گفتم «حاج سعيد! اين غذاي روايته. هر كه مي‌خوره، بايد براي روايت كاري بكند» و ايشان لبخند مي‌زدند و چيزي نمي‌گفتند و تا آخر هم ما چنداني صحبت‌كردنشان را نديديم. به هر صورت ايشان هم همراه بچه‌ها راهي شدند. چون نفراتمان زياد بود قرار شد دو ماشين وسايل و بچه‌ها را با خودش ببرد و ما هم كه از قبل بليت برايمان جور شده بود، با هواپيما برويم. قرار گذاشتيم در سه راهي فكه به هم ملحق شويم. بچه‌ها بعد از ناهار حركت كردند و ما ساعت ده شب همان روز. از فرودگاه حاجي اصرار كرد هر طور شده، براي شهيد دهقان هم بليت تهيه كنيم. ايشان جانباز جنگ بود و اوضاع كمرش هم اصلا تعريفي نداشت. خوش‌بختانه مشكل بليت ايشان هم حال شد. به اهواز كه رفتيم شب را در مهمانسراي استانداري خوابيديم و صبح اول وقت راه افتاديم به طرف انديمشك. در راه سري هم به شوش دانيال زديم؛ براي زيارت و خريد به قول بچه‌ها توشه‌ي راه. آن جا يادم هست كه حاجي دو تا چفيه خريد؛ از آن چفيه‌هاي عربي كه در عكس‌هايشان هم اگر دقت كني، هست؛ كلفت‌تر و بزرگ‌تر از چفيه‌هاي معمولي.
بعد آمديم سه‌راهي فكه و به بچه‌ها كه داخل ماشين يا زير درخت‌ها در حال استراحت بودند و منتظر، ملحق شديم و از آنجا يك راست رفتيم برقازه.
داخل يك سنگر سوله‌اي شكل مستقر شديم. با بچه‌هاي تفحص يك جا بوديم. آن جا تا فكه يك ساعتي راه است. يادم نيست ناهار خورديم يا نه كه باران تندي شروع به باريدن كرد. از آن باران‌هاي منطقه‌ي خوزستان كه معروف است و سيل راه مي‌اندازد. سنگر را آب گرفت و هر چه را داشتيم خيس كرد. پتوها، قند و چايي، وسايل. حاج‌قاسم به كمك بچه‌ها، با يك سطل آب‌ها را بيرون ريختند و وسايل را هم آوردند بيرون و مشغول خشك كردنشان بوديم كه هوا دوباره آفتابي شد. هنوز البته لكه‌هاي ابر توي آسمان بود. حاجي گفت برويم منطقه. هنوز تا تاريك شدن هوا وقت داريم. راه افتاديم سمت پاسگاه رشيديه. آن روز حاج سعيد و حاج قاسم خاطره‌‌هايي گفتند كه ضبط كرده‌ايم و فيلمشان هست. كانال كميل محور حر‌ف‌هاي آن روز بود. تو راه برگشت بچه‌ها سرود «كجاييد اي شهيدان خدايي» را خواندند كه رمضاني آخر يكي از نوارها ضبط كرد. وقتي نوار را عقب كشيد و براي حاجي گذاشت، خوشش آمده بود. گفت «يادتان باشد فردا بگوييم بچه‌ها بخوانند كه مفصل‌تر ضبط كنيم».
حاجي ضمنا عجله داشت كه ساعت نه و نيم برقازه باشيم تا قسمت ششم شهري در آسمان را كه ساخته بود ببينيم. بگذريم كه برنامه را آن شب يك ساعتي زودتر پخش كردند و حاجي خيلي از اين موضوع ناراحت شد و گفت كه بايد به آقا مهدي[همايونفر] بگوييم اعتراض كند چرا ساعت پخش برنامه را تغيير داده‌اند. بعد صحبت فردا شد كه «بايد زودتر حركت كنيم. چرا كه نماينده‌ي ارتش تا ظهر بيش‌تر همراهان نخواهد آمد.» به همين جهت زودتر شام را كه چندتايي كنسرو بود خورديم كه بخوابيم. ضمن اين كه برق آن‌جا را يك ژنراتور كوچك تامين مي‌كرد كه زود خاموشش مي‌كردند و سنگر مي‌شد ظلمات.
سنگر، كه سوله‌اي دراز و بزرگ بود، حال در تاريكي فرو رفته بود. بچه‌ها كنار هم خوابيده بودند؛ خسته از تلاش روزانه. مرتضي اما شب خفتن تا پگاه صبح را عادت نداشت. فانوسي بالاي سر خود گذاشت تا رفت و آمدش بچه‌ها را معذب نكند. سربازاني كه آن شب را تا به صبح نگهبان بودند، وضو و نماز شب و گريه‌هاي سيدمرتضي را به ياد مي‌آوردند. يكي ساعتي را به خاطر مي‌آورد كه اگر سيد به او نزديك شد و ضمن شوخي‌هايش از او خواست كه اگر خسته است بگذارد به جايش پاس بدهد و سرباز تشكري كرده بود. سرباز در انتظار روزهايي كه اجبار خدمت به سر آيد و بتواند به ميان شهر و جمع خانواده‌اش - كه حالا در اين شب‌هاي عيد فقط او را كم داشتند - بازگردد. در حيرت بود كه چه مي‌خواهد اين مرد از بيابان خدا، كه جز خار و درختچه‌هايي كه اندازه‌شان به ندرت از قامت آدمي فراتر مي‌شد و سربازان دشمن، مين‌ها، كه هنوز در آن جان مي‌طلبيدند، چيزي نداشت. شعباني وقتي چشم گشود و ساعت شب نمايش را در دل سنگر كاويد و دانست كه تا فضاي نماز وقتي نماينده است. طول سنگر را كورمال كورمال طي كرد. اما: فهميدم كه اشتباه كرده‌ام. در سنگر آن طرف بود. مسير رفته را دوباره برگشتم و براي بار دوم دست و پاي چند نفر را توي آن تاريكي لگد كردم تا اين كه در را پيدا كردم. وضو گرفتم و سريع برگشتم. يك ربع، بيست دقيقه‌اي بيش‌تر نمانده بود تا نماز قضا شود. داشتم بچه‌ها را صدا مي‌زدم كه ديدم مرتضي بيدار است. يك فانوس را از بالا سرش برداشته بود. گفت كه دو ساعتي است بيدار است، اما در را پيدا نمي‌كند. دنبال كفش‌هايش گشت. يكي از راننده‌هامان پوشيده بودشان. پيدايش كرد و برگشت. كمي بعد از نماز حركت كرديم. صبحانه را توي ماشين خورديم. حاجي نان و پنير را خودش لقمه مي‌كرد و دست بچه‌ها مي‌داد. خاطرم هست كه صبح جمعه بود: بيستم فروردين. هدف آن روزمان قتلگاه بود. جايي كه در عمليات والفجر يك، شهدا و بچه‌هاي مجروح را آن‌جا گذاشته بودند تا سر فرصت به عقب منتقل كنند و اين فرصت پيش نيامده بود و همه مظلومانه همان جا مانده بودند. بچه‌ها قرار بود خاطرات و ماجراهاي اين مكان را تعريف كنند و حاجي اصرار داشت كه حتما آن جا را پيدا كنيم تا مصاحبه‌ها همان جا ضبط شود. خيلي راه نيامده بوديم كه بين بچه‌ها اختلاف شد؛ سر اين كه قتلگاه كدام طرف است. احمد شفيعي‌ها و حاج‌سعيد يك مسير، و شهيد دهقان و بقيه مسير ديگري را پيشنهاد مي‌كردند. ناچار دو گروه شديم و همانطور كه پيش مي‌رفتيم، فاصله‌مان هم از هم بيش‌تر و بيش‌تر مي‌شد. اما هنوز گروه بچه‌ها را مي‌ديديم و صدايشان را مي‌شنيديم. رسيديم جايي كه معبر تمام شد. حجت معارف‌وند كه در ستون ما بود ، يكي دو تا نبشي از توي خاك درآورد و روي حلقه‌ي سيم خارداري كه مانعمان شده بود انداخت. يكي يكي رد شديم. همين جا بود كه بين ما و بختياري و صابري فاصله افتاد. اصغر گرگي نشسته بود و داشت از يك لنگه پوتين عكس مي‌گرفت و يوسف هم كنارش ايستاده بود. از برنامه‌ي خرمشهر به اين طرف، يك دوربين VHS و يك دوربين عكاسي همراهمان بود كه از پشت صحنه‌ها عكس و تصوير مي‌گرفتيم. اما آن روز فراموش كرديم دوربين را همراهمان بياوريم.
فقط اصغر گه‌گاه عكس مي‌گرفت. خيلي آهسته راه مي‌رفتيم. حاجي اعتراض كرد كه چرا تندتر نمي‌رويم. حاج سعيد گفت ميدان مين است، بايد طمأنينه كرد. بچه‌ها تقريبا پا جاي پاي هم مي‌گذاشتند. دو طرفمان ادوات و تجهيزات رزمنده‌ها بعد از قريب ده سال هنوز روي زمين پراكنده باقي مانده بود. چند بار اصرار كردم كه از لباس‌ها و پوتين‌هاي بچه‌ها كه روي زمين افتاده بود تصوير بگيرم كه حاجي مي‌گفت بريم زودتر به قتلگاه برسيم جز يك جا، كه ستون را نگه داشت و خواست كه از راه رفتن بچه‌ها فيلم بگيرم. كمي از قدم برداشتن حاج سعيد و يكي ديگر از بچه‌‌ها تصوير گرفتم. چند ثانيه‌اي هم از يك گلوله‌ي آرپي جي كه روي رمل‌ها افتاده بود و كاملا زنگ زده بود. بعد دوربين را چرخاندم سمت شفيعي‌ها كه داشت لاي بوته‌ها را جست‌وجو مي‌كرد كه يك باره با صداي زياد انفجار روي زمين افتاديم.
از ميان حدود سي نوع ميني كه در قتلگاه فكه باقي مانده است سيد مرتضي پا بر مين والمري گذاشت؛ ميني استوانه‌اي شكل با شاخك‌هايي حساس. تكاني كوچك كافي است تا اولين ضامن آزاد شود و فنري را كه به رشته‌اي سي و پنج سانتي‌متري متصل است رها كند، بالا پريدن مين و انفجار آن در ارتفاع نيم متري از سطح زمين، تراكش‌هاي مين را در همه‌ي جهات مي‌پراكند.
جز حجت‌الله معارف‌وند كه در ابتداي ستون حركت مي‌كرد و نيز بختياري و صابري كه چند متري از جمع فاصله داشتند، كسي از تركش‌ها بي‌نصيب نماند. اصغر بختياري خود را به جمع رساند و وقتي گرد و غبار حاصل از انفجار فرو نشست، اولين عكسش را گرفت: متوجه نبودم دارم چه مي‌كنم. حالا هم وقتي عكس‌هاي آن روز را نگاه مي‌كني، مي‌بيني كه وضوح لازم را ندارند. عكس مي‌گرفتم و جلو مي‌رفتم. در همين حين صداي حاجي را مي‌شنيدم كه به مرتضي مي‌گفت: شعباني! فيلم بگيرد.
بچه‌ها اغلب تركش خورده بودند. اما وضع حاجي و يزدان‌پرست از همه بدتر بود. مين بين آنها منفجر شده بود و از زير زانو‌ها تا قفسه‌ي سينه‌شان به شدت مجروح شده بود. پاي چپ حاجي هم از بين پاشنه و زانو قطع شده بود و به پوستي بند بود. رمضاني هنوز متوجه اوضاع نشده بود. به همين دليل مدام داد و فرياد مي‌كرد تا اين كه معارف‌وند متوجه‌اش كرد كه پشت سرش را نگاه كند و اوضاع بچه‌ها را ببيند.
رمضاني كه ديد، ساكت شد. شعباني از دوربين نااميد شده بود. تركش، نوار فيلم را دوخته بود به دستگاه تيپ. چهار پنج تايي عكس گرفته بود كه ديدم ديگر نمي‌توانم. دوربين را دادم دست شعباني، كه او هم چند تايي عكس از آن صحنه‌ها گرفت. بچه‌ها از هر چه دم دستشان بود، از چفيه گرفته تا كمربند، استفاده كردند تا جلوي خون‌ريزي يزدان‌پرست و حاجي را بگيرند. حتي زيرپيراهن‌هامان را هم از تن درآورديم.
يزدان پرست تا از هوش برود، زير لب ذكر مي‌گفت. دو باري هم بيش‌تر صحبت نكرد و هر بار هم كمتر از چند كلمه. بار اول موقعي بود كه حاج سعيد مي‌خواست تركش را كه گوشه‌ي چشمش فرو رفته بود در بياورد كه گفت طوري نيست. بگذاريد سرجايش باشد.
اما سعيد قاسمي اعتنا نكرد و با دست تركش را بيرون كشيد. مرتبه‌ي بعد هم از بچه‌ها خواست كمي جابه‌جايش كنند. چون به پهلو افتاده بود. گفت كه خسته شده. حالا بچه‌هاي ستون دوم هم كه صداي داد و فرياد ما را شنيده بودند به ما ملحق شدند. مانده بوديم چه كنيم هر كسي چيزي مي‌گفت. حاج قاسم گفت كه چهار تا نبشي بياريم. سريع چهار تا نبشي از توي رمل در آورديم. همان‌ها كه سيم خاردار را روش مي‌اندازند. و بعد با اوركت‌ها و چند تا چفيه، مثلا دو تا برانكارد درست كرديم. همه اين كارها ظرف چند دقيقه انجام شد. يزدان پرست و حاجي را روي برانكارد گذاشتيم. يزدان‌پرست ديگر از هوش رفته بود. اما تا آمديم حاجي را از جايش بلند كنيم، اعتراض كرد كه من را همين جا بگذاريد بمونم. مي‌خواهم همين جا شهيد بشم. هنوز به مخيله‌ي هيچ كداممان نمي‌گذشت كه شهادتي در كار باشد. معارف‌وند كه تو حال خودش نبود، با ناراحتي به حاجي رو كرد كه آقاسيد بگذاريد كارمان را بكنيم. هر جا مقدر است شهيد بشي، شهيد مي‌شي.
چهار نفر برانكارد حاجي و چهارنفر ديگه از جمع ده دوازده نفريمان برانكارد يزدان‌پرست را بلند كرديم و راه افتاديم. مي‌خواستم رمضاني را روي دوشم بگيرم كه نگذاشت. دستش را حمايل گردنم كرد و از دنبالشان آمديم.
آقاي حسيني هم كه معروف بود به حشمت تك‌پا، مسير را پاك مي‌كرد تا راحت‌تر و سريع‌تر برسيم. هر چند وقت يك بار، فرصت مي‌شد و كنار برانكارد حاجي قرار مي‌گرفتم، مي‌ديدم زير سرش خالي است. به واسطه‌ي حركت بچه‌ها و ضعفي كه داشت كم كم غلبه مي‌كرد، سرش آرام آرام به عقب متمايل مي‌شد. لحظه‌هاي آخر قبل از اينكه حاجي كلا توي اغما برود، متوجه ذكر‌هايي بودم كه مدام زير لب تكرار مي‌كرد؛ يا زهرا مي‌گرفت، سه بار دعاي «اللهم اجعل مماتي شهاده في سبيلك» را خواند و بار آخر بود كه از روي برانكارد به حالت نيم خيز بلند شد و گفت: «خدايا گناهانم را ببخش و شهيدم كن» اين آخرين حرفش بود بعد روي برانكارد افتاد و بي هوش شد.
از ميدان مين كه بيرون آمديم، بچه‌ها، حاجي و يزدان‌پرست را روي زمين گذاشتند. پريدم داخل ماشين تا پيچ‌هاي صندلي عقب را باز كنم. مشغول ور رفت با پيچ و مهره‌ها بودم كه رمضاني سرم داد كشيد كه اصغر! صندلي را بشكن چي كار مي‌كني؟ با دو سه تا لگد صندلي را شكستم. شد عين تخت. حاجي و يزدان‌پرست را روش خوابانديم. حشمت تك پا هم سريع نشست پشت فرمان و يك گاز حركت كرديم سمت بيمارستان. تا بيمارستان يك ساعتي راه بود. به هر پاسگاهي كه مي‌رسيديم، چراغ مي‌زديم و رد مي‌شديم. بچه‌هاي ارتش قبلا اطلاع داده بودند. توي راه حاج قاسم دهقان سرش را مدام مي‌گذاشت روي سينه‌ي حاجي و مي‌گفت كه هنوز قلبش مي‌زند. تو را به خدا دعا كنيد، حمد بخوانيد، عجله كنيد و ...
حاج قاسم دهقان اميد داشت سيد مرتضي را يك بار ديگر در شهر ببيند.سرشان را روي سينه‌ي سيد مي‌گذاشت و از روي اميد روايتي را به خاطرشان مي‌آورد: اگر سوره‌ي حمد را از روي يقين هفت مرتبه خوانديد و مرده‌اي زنده شد متعجب نباشيد. حاج قاسم دهقان اميد داشت سيد مرتضي را يك بار ديگر در شهر ببيند.
اما سيد داشت آرام آرام از جمعشان فاصله مي‌گرفت. در فكه كاري ناتمام داشت كه مي‌بايد انجامش مي‌داد.
صداي بچه‌هاي گردان كميل را مي‌شنيد كه همت را صدا مي‌زدند حاجي، سلام ما را به امام برسان بگو عاشورايي جنگيديم. و گريه‌ي همت را كه ملتمسانه سوگندشان مي‌داد تو را به خدا تماستان را قطع نكنيد. با من حرف بزنيد. حرف بزنيد عطالله بحيرايي را مي‌ديد كه با آن پاي نيمه فلج مدام زمين مي‌خورد. اما دوباره بر مي‌خاست و پيش مي‌دويد. كريم نجوا را كه از كنار بچه‌ها مي‌دويد و مي‌خنديد بچه‌ها دير و زود داره، اما سوخت و سوز نداره يكي مي‌افتادف يكي بلند مي‌شد، يكي آب مي‌خواست، زمين تشنه بود، آسمان تشنه بود... بچه‌ها اب مي‌خواهند. صحرا آب مي‌خواهد فرياد عطش كران تا كران را در بر مي‌گيرد...
و سيد داشت برنامه‌ي عاشورايي‌اش را مي‌ساخت.

مجيد ذوالفقاري

يادمان «سيد شهيدان اهل قلم» در خبرگزاري فارس

به بهانه سالگرد شهادت سید مرتضی آوینی; روشنفکران ما و سینمای روشنفکری

نوشته ای از سعید مستغاثی

شهید سید مرتضی آوینی ، زبان صریح و بدون رودربایستی داشت و همین صراحت و تاکید بر اصول ، موجب شده بود که از سوی جناح های مختلف فرهنگی و هنری مورد حمله و هجوم قرار گیرد. اما این هجوم بیشتر و به صورت جدی تر از سوی طیفی بود که ریشه های خود را در تاریخ به اصطلاح روشنفکری این دیار جستجو می کرد و خویش را مدعی تجدد و آزاد اندیشی و انواع و اقسام "ایسم" ها می دانست.

یکی از پرچالش ترین و بی پرده ترین این هجمه ها در همایشی صورت گرفت که پس از دهمین جشنواره فیلم فجر در بهمن 1370 ، تحت عنوان "سمینار بررسی سینمای پس از انقلاب" در دانشکده سینما و تئاتر برگزار شد. در آن سمینار ، تقریبا همه آنهایی که ادعای سینمای روشنفکری و شبه روشنفکری داشتند و خود را اخلاف موج نو اواخر دهه 40 و اوایل دهه 50 می دانستند ، سید مرتضی آوینی را به قول خودش به محاکمه کشیدند.

خود آوینی بخشی از فضای آن سمینار را این گونه شرح می دهد:

"...جماعت ، عجیب برآشفته بودند و دیگر حتی رعایت پرستیژ را هم که از اهم واجبات آداب روشنفکری است ، نمی کردند. توی سوالات یکدیگر می دویدند و اجازه حرف زدن به من نمی دادند. اول، خانم نجم(مجری جلسه) خودش هم به جانب مخالفان سخنان من غلطیده بود اما بعد که برآشفتگی و پرخاشگری آنان را دید ، آهسته گفت "عجب دیکتاتورهایی شده اند"... و راست می گفت ؛ هرکس یک دیکتاتور کوچک در درون خود دارد که اگر میدان پیدا کند، سر بر می آورد. تا به حال ما متهم به دیکتاتوری بوده ایم ؛ دیکتاتورهایی در اقلیت ! تا هنگامی که این جماعت سخن می گویند و ما ساکتیم ، چیزی نیست اما وای از آن هنگام که ما هم بخواهیم چیزی بگوییم. فریاد برمی دارند که "آی! آزادی نیست. به کسی اجازه حرف زدن نمی دهند این دیکتاتورها!" ... و با این حساب ، مردگان بهترین مردمانند. دیکتاتوری به چیست؟ دیکتاتوری در ابراز نظر مخالف است و یا در عدم تحمل نظر مخالف؟ خدا می داند اگر این سه چهار نفر هم نبودند که حرفی بزنند سمینار به تعارف برگزار می شد و کلاه از سر برداشتن و برای یک دیگر لبخند زدن ... و هیچ. کدام برخورد اندیشه ها ، دوست من؟!!  آقایان و خانم ها به جای آنکه با من به مباحثه در مسائل نظری سینما بنشینند تلاش می کردند که با توسل به مشهورات دم دستی و ابراز احساسات مرا آزار دهند و حتی خانمی متوسل شد به اسلحه زنانه و گریه کرد. بله ! واقعا گریه کرد. و من اگرچه برنیاشفته بودم اما سخت جا خورده بودم که چرا این جماعت چنین می کنند؟ در میان یادداشت هایی که برای من می رسید کار به فحاشی هم کشیده بود و خانم نجم از خواندن بعضی یادداشت ها که حاوی فحش بود ، خودداری می کرد. گفتم :"باور کنید! من قصد توهین نداشتم ، این شما هستید که به شنیدن حرف های خلاف تصور غالبی که در باب سینما وجود دارد ، عادت ندارید. شما برآشفته اید که چرا کسی خلاف عرف معمول شما سخن گفته است و می انگارید که مورد توهین واقع شده اید"....و هنوز سخت در این فکر بودم که این جماعت سیاستگذاران سینمای ایران با کمک استادان دانشکده ها و منتقدان مجله فیلم و برنامه های تلویزیون و ...با اتکا به تئوری مولف و جشنواره های اروپایی عجب ماری کشیده اند که دیگر به دانشجویان سینما نمی توان فهماند که "مار" را واقعا چطور می نویسند و چاره ای هم نیست چرا که هرچه با سطحی نگری و ظاهر گرایی عقل متعارف غرب زده نزدیکتر باشد ، آسانتر مورد قبول واقع می شود..."

 شگفتا ! همان هایی که در آن سمینار ، سید مرتضی آوینی را "بازجویی" کردند ، پس از شهادت آوینی ، بیش از همه سنگ او را به سینه زدند و سعی داشتند تا از این کلاه برای خود نمدی ببافند! از فضای ضد فرهنگی سالهای سازندگی و اصلاحات استفاده کردند و هرآنچه سید مرتضی نقد و نفی کرده بود را به او نسبت دادند و این از هر نوع بازجویی و محاکمه سید اهل قلم  در آن سمینار ، فجیع تر بود. او را سمبل روشنفکری خواندند ! و طرفدار تجدد !! و ... با استفاده از رسانه های متعدد ، سعی در مصادره به مطلوب وی کرده و می کنند. سخنان و نوشته هایش را سانسور کردند و آنچه از او مطلوب نظرشان بود ، نشر دادند و آنچه نمی پسندیدند و تیشه به ریشه خود می دانستند ، پنهان ساختند،

از جمله متن سخنان شهید آوینی در آن سمینار که به صورت متن شسته و رفته و همراه با جواب  به سوالات متعدد(که فرصت پاسخ گویی اش در آن سمینار دست نداد) در شماره اول سال دوم فصلنامه سوره سینما در بهار 1371 توسط خود شهید آوینی منتشر شد ولی متاسفانه پس از آن هیچگاه بازنشر نشد.

در آن نوشته مهم ، شهید آوینی درباره بسیاری از عقاید و باورهایش ، بی پرده و صریح با ذکر مصادیق سخن گفت و نوشت؛ از تعریف سینما و مخاطب ، عرفان و جریان سینمای روشنفکری ، سینمای ملی و سینمای هنری و سینمای موج نو ، دانشکده های هنری و نگرش های هنری ، پس زمینه های جریان های فکری معاصر و سنت روشنفکری و غرب زدگی و عرفان زدگی و ...و بسیاری از مسائل مبتلابه جامعه فرهنگی و هنری و فکری ما که گویا برای همین امروز گفته شده است. به نظر می آید باید بارها و بارها آن متن را به دقت مطالعه کرد تا اگر برای مقاصد گروهی و باندی، علم  سید مرتضی آوینی را بلند  کرده ایم ، لااقل حرف ها و نظرات و باورهای او را تحریف نکنیم.

به مناسبت سالگرد شهادت سید مرتضی آوینی ، بخشی از آن سخنان و نوشته ها را از نظر می گذرانیم ، اگرچه نزدیک به 20 سال از تاریخ آن گذشته ولی به نظرم خیلی به روز است.

"...چرا سینمای پس از انقلاب ، هویتی ایرانی ندارد و چرا سینمای ایران از جواب گفتن به غایات فرهنگی و انقلابی این امت عاجز است و چرا اصلا سیاستگزاران سینمای  ایران ، سینما را چون رسانه ای که ماهیتا می تواند منشاء تحولات فرهنگی باشد ، باور نکرده اند و به دستیابی به یک سینمای کوچک نیمه تجربی و کاملا غیر حرفه ای اکتفا کرده اند؟

سینمای کنونی ایران هویتی ایرانی ندارد و هواداران آن در خارج از کشور، عموما مخالفان انقلاب اسلامی و منتقدان جشنواره ای هستند و اصلا این سینما ، مردم را مخاطب خویش نمی داند ، چه در داخل کشور و چه در خارج کشور.

...حال آنکه این سینما فقط در ظاهر و در حیطه اشیاء و فضاها ، ایرانی است و در باطن ماهیتی کاملا غربزده و استشراقی و توریستی دارد. اگر ایرانی گری این است ، که این امر منحصر به سینمای پس از انقلاب نیست. آنها که پیش از انقلاب را به یاد می آورند، می دانند که اصلا مروج این صورت از ایرانی گری ، دربار پهلوی بوده است تا آنجا که حتی تیمسار خسروانی ، خانه ای داشت که معماری آن از معماری کویری یزد و نایین و اردکان تقلید شده و حتی نمای بیرون آن کاهگلی بود.

حرف بنده این است که نگاه فیلم های "نقش عشق" و "نار و نی" و "هامون" و ...به ایران و ایرانی گری، نگاهی توریستی و استشراقی است و اصالت ندارد و درست بالعکس معتقدم که این تحول باید از ژرفنا و ریشه صورت بگیرد. سینماگران بزرگی چون فورد و هاکز را نیز کسی نباید از لحاظ مضامین آنها بپذیریم . سینمای آمریکا از لحاظ اتحاد مضمون و تکنیک و همراهی این دو با یکدیگر قابل تحسین است نه از لحاظ مسائل دیگر ؛ سینمای آمریکا توانسته است منشاء یک تحول فرهنگی بزرگ در سایر مجامع انسانی کره زمین شود و این با صرف نظر از این معنا که غایات این تحول ، استکباری و شیطانی است ، باید مورد تحسین قرار گیرد. شکی نیست که غایات سینمای آمریکا ، شیطانی است و اگر در مقام مضمون بخواهیم به سینمای غرب بنگریم چه در آمریکا و چه در اروپا و چه در شرق سیاسی ، چیزی جز انحطاط نخواهیم دید.

درست بالعکس سینمای ایران گرفتار بحران هویت است و این بحران به این دلیل ایجاد شده که سینما ، از مردم و غایات فرهنگی مقدس آنان دور است. فیلم های سینمای ایران پس از انقلاب عموما سعی دارند که از انقلاب رد شوند و به همین دلیل غالبا هیچ نشانی از این زمان و مشخصات فرهنگی و اجتماعی آن در فیلم ها وجود ندارد. فیلم های امسال را از نظر بگذرانید ، به جز معدودی از فیلم ها از جمله بدوک ، هور در آتش ، وصل نیکان ، پوتین و چند فیلم دیگر ، باقی فیلم ها از داستان هایی کاملا مستقل از زمان و شرایط اجتماعی و سیاسی برخوردارند و حتی به تاریخ گذشته ایران نیز اشاره ندارند: دلشدگان ، مسافران ، بانو ، دونیمه سیب ، دو نفر و نصفی ، شتابزده ، نرگس ، سیرک بزرگ ، جیب برها به بهشت نمی روند ، اوینار ، شهر در دست بچه ها ، دره شاپرکها ، دیگه چه خبر ؟ ، برخورد ، آقای بخشدار ، قربانی ، خمره ، مسافران دره انار  و ...آنچه کارگردان ها را به این سمت رانده، آن است که اصلا سینمای ایران و سیاستگذاری ها و برنامه ریزی های آن در خلاء یک بی هویتی مزمن، گم شده اند و معیار موفقیت در کار سینما ، برنده شدن در جشنواره های اروپایی است و البته برنده شدن چیز بدی نیست ، منوط برآنکه این حضور جشنواره ای به مثابه یک ضرورت محوری و اصلی مورد توجه قرار نگیرد و نگرش ما نسبت به جایزه هایی که به فیلم ها می دهند ، منفعلانه و از سر مرعوبیت و شیفتگی نباشد و بتوانیم تاثیرات بد این جایزه ها را بر فرآیند فیلمسازی داخلی کنترل کنیم.

سینمای ما یک سینمای جهانی نیست. جشنواره ای است. میان این دو تعبیر فرق بسیار است. فیلم های کوروساوا به شدت ژاپنی است و حتی آنجا که مکبث و شاه لیر را می سازد ، هرگز مرعوب فرهنگ انگلیسی نیست و بلکه صورت مثالی مکبث و شاه لیر را اقتباس می کند و به آن هویتی ژاپنی می بخشد. شما چنین فیلمسازی را در داخل ایران و با هویت ایرانی به من نشان دهید ؛ حتی مصطفی عقاد هویتی اسلامی دارد. سینمای ما یک سینمای محلی کوچک  با ذائقه اروپایی است و کارگردانان آن ، در فضای سوبژکتیویته هنر مدرن و پست مدرن ، فرصت رشد و بزرگ شدن حتی در حد مصطفی عقاد را ندارند...ایرانی ستودنی است اما شما فیلمی را به من نشان دهید که از ژرفنا و باطن ایرانی باشد نه در سطح و در حیطه اشیاء و فضاها و دیالوگ ها. و عرض کردم اگر ایرانی گری این است که رژیم گذشته برای حفظ محله عودلاجان و سقاخانه ها و قهوه خانه های سنتی آن ، از ما مصمم تر بودند. ماسوله و کاشان و یزد و عقدا و ...و معماری اصیل آنها سنگی بود که آریستو کرات های هزار فامیل هم بیش از ما به سینه می زدند... و البته فقط در حد حرف...

...سنت روشنفکری و به تعبیر بهتر انتلکتوئلیسم متعلق به غرب است و مبداء و معادش نیز همان است ، از غرب برآمده و به غرب هم رجوع دارد. لفظ انتلکتوئلیته، روشنفکری یا منورالفکری، در برابر تفکری وضع شده است که متعلق به قرون وسطی است. بعد از رنسانس ، متفکران اروپایی یقین آوردند که قرون وسطی ، عصر تاریکی و تاریک اندیشی بوده است و لفظ انتلکتوئل (روشنفکر) برای کسانی وضع شده که در تفکر، مخالف معتقدات قرون وسطایی بوده اند. بنابراین روشنفکری ملازم با الحاد، یونان زدگی، علم پرستی و فرعونیتی است که ضرورتا آنانی را که در سیر تطور تاریخی غرب و پیدایش تکنولوژی شریک نبوده اند و در اندیشه، هنوز رجوع به مبنایی می کنند که در خارج از دنیای جدید قرار دارد، وحشی و بربر می دانند. روشنفکری ، ملازم با این یقین است که حیات بشر به سه دوره تقسیم می شود: اسطوره ، دین و علم و ما اکنون در دوران علم به سر می بریم و دین جز خرافه ای بیش نیست! روشنفکری ملازم با اعتقاد به نظریه ترقی است و براین اساس انسان های هر دوره از ادوار پیشین مترقی تر هستند و پیشرفت بشر و تکامل فکری او امری است که دارای ضرورت تاریخی است و بنابراین اگر قولی و یا فردی به مرجعی در گذشته رجوع کنند ، آنان را باید ارتجاعی و مرتجع خواند.

روشنفکری عین اومانیسم است و مفهوم درست اومانیسم جایگزینی بشر بر مسندی است که تا دیروز خدا برآن تکیه داشته است. اومانیست ، بشر را می پرستد و این انسان را نیز به گونه ای تعریف می کند که علم امروز ایجاب می کند. انسانی که مورد پرستش قرار می گیرد ، خلیفه الله نیست بلکه بشری است که وجودش ، استمرار وجود گوریل هایی است که میلیون ها سال پیش برکره زمین می زیسته اند. او فقط نیازهای حیوانی وجود خویش را اصیل می انگارد و خود را در رسیدن به مطلوب خویش ( هرچه باشد) آزاد می خواهد.او زندگی اجتماعی را نتیجه یک میثاق اجتماعی و یک قرار داد می داند و بنابراین اگر به حقوق دیگران تجاوز نمی کند، برای احترام به این قرارداد است. اگرنه هرچیزی از نظر او مجاز است. روشنفکری ملازم با "تجدد" نیز هست و این تجدد یا مدرنیسم چنین اقتضاء دارد که هر چیز کهنه ای مذموم است و مگر نه اینکه هر نویی بالاخره کهنه می شود و بنابراین تنها انسانی ذاتا متجدد است که حیات او عین نیلهیسم باشد و به یک "نفی مطلق" ایمان آورده باشد. روشنفکری ، ملازم با نفی سنن فلسفی پیشینیان نیز هست پس در نهایت امر ، هر روشنفکر چه بخواهد و چه نخواهد سوفسطایی است. او معتقد به نفس الامر و واقعیت ثابت نیست و به حقیقت نسبی ایمان دارد و این عین سفسطه است. روشنفکری بنابراین ملازم با سوبژکتیویته نیز هست چراکه مرجع تفکر روشنفکر ، خواه ناخواه بعد از آنکه در همه بدیهیات دچار تردید می شود ، خود اوست: من فکر می کنم ، پس هستم. بنابراین هیچ امر بدیهی دیگری که بتواند مبنای تفکر من واقع شود ، وجود ندارد جز اینکه من هستم. پس هر اتاقی مرکز جهان است و هر فرد انسانی خدایی است تبعید شده از آسمان.

...و اما انتلکتوئلیسم یا روشنفکری شجره ای است که جز در خاک غرب نمی روید. روشنفکری از لحاظ تاریخی ، اقتضائات و موجباتی دارد که در هیچ جای دیگر از کره زمین پا نمی گیرد. رجوع همه روشنفکران دیگر در سراسر کره زمین به مرجع آنها (غرب) است و غرب زدگی معنایی جز این ندارد. بنابراین هیچ روشنفکری جز روشنفکر غربی اصیل نیست. پس بهتر است که روشنفکران سایر مناطق و اقوام کره زمین و بالخصوص روشنفکران این سوی عالم را "شبه روشنفکر" بخوانیم...از یک لحاظ دیگر شبه روشنفکری نسبت به اصل آن پست تر است چراکه شبه روشنفکر "مقلد" است  و روشنفکر ، اصیل و مستقل و بدون تردید مقلد غرب بودن (غرب زدگی) از غربی بودن به مراتب بدتر است(پیشنهاد می کنم کتاب غرب زدگی جلال آل احمد را بخوانید. از صفحه 141 تا 155 در توصیف غربزدگی است)...

مسئله دیگری که وجود دارد این است که اگر مفهوم تحت الفظی "روشنفکر" را بدون در نظر گرفتن سابقه تاریخی روشنفکری و مبانی فلسفی آن در غرب لحاظ کینم ، آنگاه روشنفکر به مفهوم کسی است که دارای فکری روشن است. آنچه که اکنون معمول است ، همین است و متاسفانه بزرگان ما نیز به علل مختلف روشنفکر را به مفهوم تحت اللفظی آن گرفته اند و حتی این تعبیر را اصطلاحا برای تحصیل کردگان علوم جدید به کار برده اند. چنین کاری زبان را مخدوش می کند و بعد ما را نسبت به حقیقت روشنفکری و ماهیت آن ، بیشتر می کند. اما از طرف دیگر این کاری است که خواه ناخواه انجام گرفته و حالا که چنین است برای فردی چون این حقیر که قصد تحلیل و تفسیر ماهیت روشنفکری را دارم ، کار به مراتب دشوارتر است. چه باید کرد؟ کسی از دوستان به من ایراد می کرد که "تو که به روشنفکری می تازی ، خودت در جایگاه آنان هستی. خودت هم تحصیلات علوم جدید داری و در دانشگاه تحصیل کرده ای و ..." فهمیدم که این آقا هم روشنفکری را بدون در نظر گرفتن سوابق تاریخی و ماهیت فلسفی آن می فهمد.

بنابراین ما اصلا سینمای روشنفکری نداریم و هرچه هست شبه روشنفکری است. روشنفکری صفات و لوازمی دارد که در مجامع غرب زده ( فقط به دلیل غرب زدگی) محقق نمی شود و درست به همین علت است که اکنون در غرب دوران روشنفکری به سر آمده ، اما در ایران هنوز باقی است. بنابراین به روشنفکرهای وطنی اصولا اطلاق کلمه روشنفکر درست نیست. چرا که آنان مقلدند و نه اصیل و از همه لوازم و صفات روشنفکر ( به مفهوم تاریخی آن که در غرب محقق شده است) نیز برخوردار نیستند. اما از طرف دیگر اگر صرفا به آنها "شبه روشنفکر" اطلاق کنیم ، آنگاه همین اشتباهی پیش خواهد آمد که شما نسبت به سخنان بنده ، به آن دچار آمده اید ، یعنی این تصور ایجاد خواهد شد که اینها از آن لحاظ که شبه روشنفکر هستند، مورد حمله ما واقع شده اند و اگر روشنفکر بودند، وضع فرق می کرد. خیر، تفاوتی نمی کرد. اگر روشنفکری در این کشور محقق می شد، هرگز امکان وقوع انقلاب اسلامی وجود نداشت مگر در تاسی به غرب ( چرا که خواه ناخواه غرب درمعرض یک انقلاب عظیم قرار دارد که همه چیز را زیر و زبر خواهد کرد) اگر روشنفکری در این کشور محقق می شد، ما هم در موجودیت تاریخی غرب شریک می شدیم و مثل ژاپن به ناچار، روح ملی را فدای توسعه تکنولوژیک می کردیم که نکرده ایم و خدا را شکر که چنین  امری در کشور ما وقوع نیافته و امکان وقوع نیز ندارد...

دوست من ! معاصر دنیای جدید بودن مساوی با قبول همه معیارها و اصول دنیای جدید و ما اینچنین نیستیم. به ما می گویند "بنیادگرا" چرا که ما برای فهم و درک عالم و عمل در زندگی به غرب رجوع نمی کنیم. ما هنوز پیرو نهضت انبیاء هستیم و کسی که چنین باشد به نظریه ترقی معتقد نیست. تاریخ را طور دیگری می فهمد، عالم را طور دیگری می فهمد و برای عمل در زندگی به شریعت علمی غرب رجوع نمی کند، به قرآن و سنت رجوع می کند. هرکسی ناگزیر است که یا مجتهد و یا مقلد باشد. در شریعت تکنولوژیک غرب نیز همین است...سنت رجوع به مراجع و مآخذ در پژوهش به شیوه غربی جز این اقتضاء ندارد که شما آنان را اصل بینگارید و خودتان را فرع و "فونداسیون" تفکرات خویش را همان اصول غربی ها قرار دهید. عرض کردم که در غرب ، علی الظاهر عصر انبیاء گذشته است و فلاسفه دنیای جدید همان وظیفه ای را برعهده دارند که در دنیای گذشته انبیاء برعهده داشتند. ایدئولوژی یعنی شریعت جدید . دوست من ! فلاسفه دنیای جدید ملهم از عقل خود بنیاد و ملحدی هستند که بعد از رنسانس صورت نوعی آن تحقق پیدا کرده است و انبیاء ، ملهم از آسمان بودند. "وحی" در روزگار ما باور کردنی نیست چراکه اصلا آنچه بر بشر جدید غلبه دارد همین عقل خود بنیاد فلسفی است... و مشکل افرادی چون حقیر که حقیقت دنیای جدید و روشنفکر و شبه روشنفکر و غربی و غربزده را شناخته ایم و خود را ازاین منجلاب خلاص کرده ایم. در همین جاست که مشهورات و مقبولات خاص ( وحتی عام) مبتنی براصول دنیای جدید است. ولی ما عقب نخواهیم نشست و حرفهایمان را خواهیم گفت چرا که می دانیم لازمه تحول دنیای جدید ، یکی هم آن است که من و امثال من حرفهایمان را (هرچند با عرف دنیای روشنفکری و شبه روشنفکری معارض است) بی رودربایستی بگوییم..."

برگرفته از وبلاگ سعید مستغاثی    http://smostaghaci.persianblog.ir

دیدیم که می شناسیمش ...

مطلبی که خواهید خواند نوشته ای است از «سید مرتضی آوینی» پس از دیدار هنرمندان حوزه هنری با رهبر معظم انقلاب، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، در آبان‌ماه 1368 نگارش یافته و در شماره آذرماه 1368 ماهنامه‌ «سوره» به چاپ رسیده است.

«دیدیم که می شناسیمش ……..و تصویرش را از پیش در خاطر داشته ایم. دیدیم که می شناسیمش، نه آن سان که دیگران را…… و نه حتی آن سان که خود را. چه کسی از خود آشناتر ؟ دیده ای هرگز که نقش غربت در چهره خویش بیند و خود را نبشناسد؟
دیدیم که می شناسیمش، بیش تر از خود … تا آنجا که خود را در او یافتیم، چونان نقشی سرگردان در آبگینه که صاحب خویش را باز یابد و یا چونان سایه ای که صاحب سایه را …… و از آن پس با آفتاب خود را بر قدمگاهش می گستر دیم و شب که می رسید به او می پیوستیم.
آن صورت ازلی را چه کسی بر این لوح قدیم نقش کرده بود؟ می دیدیم که چشمانش فانی است، اما نگاهش باقی، می دیدیم که لبانش فانی است، اما کلامش باقی. چشمانش منزل عنایتی ازلی و دهانش معبر فیضی ازلی و دستانش... چه بگویم؟ کاش گوش نامحرمان نمی شنید.
پهندشت "حدوث " افقی بود تا "طلعت ازلی " او را اظهار کند و "زمان فانی "، آینه ای که آن "صورت سرمدی را دیدیم که می شناسیمش، و او همان است، که از این پیش طلعتش را در آب و خاک و باد و آتش دیده ایم، در خورشید آنگاه می تابد، در ابر آنگاه که می بارد، در آب باران آنگاه که در جست و جوی گودال ها و دره ها برمی آید، در شفقت صبح ، در صراحت ظهر، درحجب شب، در رقّت مه و در حزن غروب نخلستان، در شکافتن دانه ها و در شکفتن غنچه ها ... در عشق پروانه و در سوختن شمع.
دیدیم که می شناسیمش و آن "عهد " تازه شد. شمع میمرد و پروانه می سوزد تا آن عهد جاودانه شود، عهدی که آتش او با بال های ما بسته است. دیدیم که می شناسیمش و دوستش داریم، آن همه که آفتابگردان آفتاب را، آن همه که دریا ماه را... و او نیز ما را دوست میدارد، آن همه که معنا لفظ را.
دیدیم که می شناسیمش، از آن جاذبه ای که بالها را بسوی او می گشود، از آن قبای اشک که بر اندامش دوخته بود، از آنکه می سوخت و با اشک از چشمان خویش فرو میریخت و فانی می شد در نوری سرمدی، همان نوری که مبدآ ازلی ادم و عالم است و مقصد ابدی آن. آب میگذرد، اما این نقش سرمدی فراتر از گذشتن بر نشسته است. چشمانش بسته شد، اما نگاهش باقی ماند، دهانش بسته شد، اما کلامش باقی ماند.
زمین مهبط است، نه خانه وصل. در این جا نور از نار می زاید و بقا در فنا است و قرار در بی قراری. زمین معبر است و نه مقر... و ما می دانستیم. پروانه ای دوران دگردیسی اش رابه پایان برد و بال گشود و پیله اش چون لفضی تهی از معنا، از شاخه درخت فرو افتاد. رشته وحی گسست و ما ماندیم و عقلمان. عصر بینات به پایان رسید و ان اخرین شب، دیگر به صبح نینجامید. در تاریکی شب، زیر زیرکی نوحه غربت را زمزمه میکرد. خانه، چشم بر زمین و آسمان بست و در ظلمت پشت پلک ها یش پنهان شد. پرده ها را آویختیم تا چشمانمان به لاشه سرد و بی روح زمین نیفتد و درخود ماندیم و یتیمانه گریستیم.
دیری نپایید که ماه بر آمد و در آینه خود را نگریست و شب پرک ها بال به شیشه کوفتند تا راهی به دشت شناور در ماهتاب بیابند.
عزیز ما، ای وصی امام عشق! آنان که معنای "ولایت " را نمی دانند در کار ما سخت درمانده اند، اما شما خوب می دانید که سر چشمه این تسلیم و اطاعت و محبت در کجاست. خودتان خوب می دانید که چقدر شما را دوست می داریم و چقدر دلمان می خواست آن روز که به دیدار شما آمدیم ، سر در بغل شما پنهان کنیم و بگرییم .
ما طلعت آن عنایت ازلی را در نگاه شما باز یافتیم . لبخند شما شفقت صبح را داشت و شب انزوای ما را شکست. سر ما و قدمتان، که وصی امام عشق هستید و نایب امام زمان (ع).

منبع : مشرق

بازخوانی برگزیده‌ای از مجله سوره به سردبیری شهیدآوینی

دوران مسئولیت سید مرتضی آوینی در سوره دارای فراز و نشیب ها و حواشی زیادی بود که درآخر به اخراج او از حوزه هنری انجامید.

 

در مصاحبه با همکارسید الشهدای مظلوم اهل قلم با عنوان «شعارشان خانه نشین کردن آوینی بود.» و یادداشت «خاطره اول:مظلومیت آقا سید مرتضی» می توانید با فراز و نشیب های دوران کاری او بیشتر آشنا بشوید.فتیان برگزیده ای از فایل PDF مجله سوره با سردبیری ایشان را که حاوی مجموعه ای از قلم نوشتهای ایشان و حاصل مدیریت ایشان بر این مجموعه است را تقدیم کاربران خود می کند.

فلش 1دوره سوم سوره ،سال 1370:
 
سوره 2
 

در این شماره می خوانید:یادداشت سردبیر:دهه شصت و امام خمینی/تجدد یا تحجر(نقد سخنرانی خاتمی توسط شهید آوینی)/شرح سوز(شر.ح امام (قده) برابیاتی از حافظ و ... .

در این شماره می خوانید:این جنگ یک گنج است.(سخنان رهبر معظم انقلاب در جمع اعضاء دفتر ادبیات و هنر مقاومت)/یادداشت سردبیر:حلزونهای خانه به دوش/تحلیل آسان،در حاشیه مقاله حکومت آسان،آدینه(سید مرتضی آوینی)(شهید آوینی در این مقاله با نقد مقاله ای از مسعود بهنود،روشنفکری سکولار رامورد سوال قرارمی دهد:می گوئیم «درد دین»غرب باوران می گویند«دموکراسی» می گوئیم «ولایت»می گویند«وا پس گرایی».)/و ... .

 
فلش 1دوره چهارم سوره،سال 1371:
 
سوره 3
 

در این شماره می خوانید:یادداشت اسلامیت یا جمهوریت؟:عینیت سیاست و دیانت به این معناست که تحقق دین،ضرورتا با تحقق نظام حکومتی خاصی که ثمره ان است،ملازم است./آزادی قلم و ...

دانلود برگزیده شمارههفتم دوره چهارم با اندازه 1.31مگابایت(شامل یادداشت سردبیر:ارتش متحد اسلامی، گفت و گو با گروه فیلمبرداری اعزامی به بوسنی و هرزگوین(مستند خنجر و شقایق))

قرمزحاشیه:در این شماره از سوره شهید آوینی اقدام به چاپ تصویری از یک جوان بوسنیایی می کند که در تقلید از بسیجیان ایران،پیشانی بند«الله اکبر» بر پیشانی بسته است.آوینی معتقد بود این تصویری نمادی از تهاجم فرهنگی اسلام به غرب است.این تصویر یکی از حاشیه های کار او در سوره بود که منجر به توبیخ کتبی او از سوی وزیر ارشاد وقت(خاتمی) می شود.در این مورد می توانید به این یادداشت مراجعه کنید:«آوینی را به علت چاپ مطلب مخالف شئونات اسلامی توبیخ کردند.»(برای بزرگتر دیدن تصویر،روی آن کلیک کنید.)

جوان بوسنیایی
 

در این شماره می خوانید:لُب احساس و خیال (سخنرانی حضرت آیت الله خامنه ای در کنگره بزرگداشت استاد سید محمدحسین شهریار)/آغازی بر یک پایان (سید مرتضی آوینی)/گزارش ویژه ویدئو ...وبعدهم،ماهواره/و...)

فلش 1دوره پنجم سوره،سال 1372:
 
سوره 4
 

در این شماره می خوانید:استقلال هنر،اندیشه و تبلیغات،بیانات رهبر معظم انقلاب در مراسم دیدار اعضای حوزه هنری/تجدید و تجدد،سید مرتضی آوینی/تکنیک در سینما،سید مرتضی آوینی/و ... .

مجموعه فیلم های روایت فتح شهید سید مرتضی آوینی + دانلود

 
 
مجموعه ی اول روایت فتح

1

روایت فتح 1

برای دانلود فیلم ها کلیک کنید

مجموعه‌ي اول روايت فتح يازده برنامه درباره‌ي عمليات بزرگ والفجر هشت است. عمليات والفجر هشت غروب روز بيستم بهمن‌ سال 1364 از ساحل شرقي اروندرود شروع شد. غواصان خط‌شكن شركت‌كننده در اين عمليات با وجود سرماي سخت آب و هواي زمستاني بهمن‌ماه، با تجهيزاتي كاملاً ابتدايي از رودخانه‌ي خروشان اروند گذشتند و خط دفاعي دشمن را در آن طرف رودخانه شكستند. سرانجام اين عمليات با تصرف شهر فاو عراق در آن طرف رودخانه پايان يافت.

مجموعه ی دوم روایت فتح

2

روایت فتح 2

برای دانلود فیلم ها کلیک کنید

بعد از عمليات والفجر هشت، ارتش عراق براي پس گرفتن شهر فاو فشار زيادي به نظاميان ايران وارد كرد كه به جايي نرسيد. اين شد كه به شهر مهران در غرب كشور حمله كرد و آن را گرفت. شرط صدام براي آزادي مهران، عقب‌نشيني ايران از فاو بود. اما روش ايران براي آزادي مهران طور ديگري بود.
مهران، با انجام عمليات كربلاي يك در تابستان سال ۱۳۶۵ آزاد شد. برنامه‌هاي مجموعه‌ي دوم روايت فتح به اين عمليات اختصاص دارد.

مجموعه ی سوم روایت فتح

3

روایت فتح 3

برای دانلود فیلم ها کلیک کنید

مجموعه‌ي سوم روايت فتح درباره‌ي عمليات كربلاي پنج است كه در زمستان سال ۱۳۶۵ در شلمچه روي داد. در اين عمليات سه تن از عوامل فيلمسازي گروه روايت فتح به فاصله‌ي يك روز از هم شهيد شدند: رضا مرادي‌نسب، ابوالقاسم بوذري و حسن هادي. به همين دليل سه برنامه از پانزده برنامه‌ي اين مجموعه به اين سه شهيد اختصاص يافته است.

مجموعه ی چهارم روایت فتح

4

روایت فتح 4

برای دانلود فیلم ها کلیک کنید

وجه مشترك برنامه‌هاي مجموعه‌ي چهارم روايت فتح اتفاقاتي است كه در سال ۱۳۶۶ علاوه بر جبهه‌ي نظامي در عرصه‌ي سياسي و فرهنگي بر ايران گذشت: انتقال عمليات سراسري ايران از جنوب به غرب، هجوم تبليغي دشمن براي نااميد كردن مردم از ادامه‌ي جنگ و خالي كردن جبهه‌ها، و شروع دخالت مستقيم آمريكا در جنگ. جايي كه رژيم سعودي هم با كشتار حجاج ايراني خانه‌ي خدا در ايام حج، به فشارهاي طاقت‌شكني كه عليه ايران وارد مي‌كردند افزود.


 
مجموعه ی پنجم روایت فتح

5

روایت فتح 5

برای دانلود فیلم ها کلیک کنید

در فاصله‌ي اسفندماه سال 1366 تا پايان جنگ، ايران چند عمليات مهم در غرب كشور انجام داد كه به تصرف چند شهر كردنشين و مرزي عراق از جمله حلبچه منجر شد. مردم اين شهرها از رزمندگان ايراني استقبال كردند: چيزي كه اسباب خشم رژيم بعث عراق شد. اواخر اسفند سال 1366 نيروي هوايي ارتش عراق شهر حلبچه را بمباران شيميايي كرد و پنج‌هزار نفر از ساكنان بومي اين شهر عراق را بي‌رحمانه كشت.
مجموعه‌ي پنجم روايت فتح ضمن داشتن نگاهي دوباره به عمليات پيشين رزمندگان ايراني نظير كربلاي ده و چند عمليات محدود ديگر در غرب، حوادث اين مقطع از جنگ را تا پايان آن مرور مي‌كند: چهار قسمت برنامه‌ي مربوط به عمليات مرصاد با عنوان «درخششي ديگر» كه تصويرگر دفع حمله‌ي گروهك مطرود منافقين است و طي ساخت آن يكي از اعضاي گروه روايت فتح به نام «حسين شريعتي» به شهادت رسيد از برنامه‌هاي ديدني اين مجموعه است.
دو مجموعه‌ي «شهري در آسمان» و «با من سخن بگو دوكوهه» هم برنامه‌هايي است كه شهيد آويني پس از پايان جنگ ساخت و در نوع خود تجربه‌اي بديع و فراموش‌نشدني است.

اهل بصیرت را با شهر کوران چه‌کار; گفتار متن فیلمی که هرگز پخش نشد

ماه‌ها از پایان جنگ و بسته شدن باب جهاد فی سبیل‌الله گذشته است و برای بسیاری جنگ دیگر جز خاطره‌ای دور از یک دوران سپرده شده هیچ نیست. اما برای آن که قسمتی از وجود خویش را در جنگ نهاده است چگونه پایان یابد؟

برای او جنگ خاطره‌ای دور از یک دوران سپرده شده نیست... باب جهاد را خداوند بر من و تو بسته است، اما برای او همچنان مفتوح است، چرا که چشمانش دیگر بازنگشته‌اند. دلاوری دیگر پاهایش را نثار مجد و عظمت اسلام کرده است و اگر چه در دار بقاء آنجا که من و تو را پای رفتن نیست او پاهایش را در نزد خداوند خواهد یافت، اما اینجا دار فناست و آنچه فانی شدنی است بازنمی‌گردد.... و او هم در انتظار معجزه نیست و رضای خویش را در رضایت خداوند می‌داند، اگر چه جوان است و هنوز ازدواج نکرده است. اما برای او جنگ تراژدی نامطلوبی از یک دوران غمبار نیست، خورشید حیات بخشی است که هنوز در آسمان سینه‌اش روشن است. شیطان می‌خواست که با قدرت سلاح بر جهان حکومت یابد و مؤمنین با گوشت پوست و رگ و استخوان در برابرش ایستادند. بمب‌ها و موشک‌هایش را به جان خریدند و در فضایی آکنده از بخارات مرگبار شیمیایی از استقلال و شرف و عزت خویش دفاع کردند... و هرگز در برابر عمل خویش مزدی نخواستند. اما اکنون که علی الظاهر جنگ خاتمه یافته است آیا باید در فراموشکده‌ها و غفلتکده‌های اذهان من و تو در هیاهوی شهر گم شوند و... شاید جنگ خاتمه یافته باشد، اما مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت و زنهار این غفلتی که من و تو را در خود گرفته است، ظلمات قیامت است. آنگاه که آسمان انفطار یابد و ستارگان پراکنده شوند. آنگاه که دریاها شکافته شوند و انسان‌ها سر از قبرها بردارند، خواهند دانست که چه پیش فرستاده‌اند و چه واپس نهاده‌اند.

یا ایهاالانسان چیست آنچه تو را فریفته و بر آفریدگارت غره داشته است؟ آفریدگاری که تو را آفریده است و استوار داشته بر این صورت پرداخته است. اما حاشا و کلاً که شما روز جزا را تکذیب می‌کنید و...

و توچه می‌دانی که روز جزا چیست؟ آن روز که کسی را بر دیگری اختیاری نیست و فرمان هر چه هست خاص خداست. اهل بصیرت را با شهر کوران چه کار؟

و مگر نه اینکه آن بخارات شیمیایی جهنمی که چشم تو را بازگرفته‌اند در کارخانه‌های همین شهرها و شهرهای چنین (شهرهای آلمان و دیگر کشورهای غربی) ساخته می‌شوند؟ شمس جهان آرا به میهمانی موش‌های کور آمده است و آنان درنمی‌یابند و اصلاً چگونه دریابند وقتی که چشمان باطن‌شان کور است و هیچ چیز را جز خود و اهواء رنگارنگ خود نمی‌بینند؟

اگر نه جانبازی که چشمان ظاهرش را اسلحه مرگباری کور کرده است که در کارخانه‌های اینان ساخته می‌شود، حجتی است که خداوند بر آنان تمام کرده است. کجاست وجدان بیداری که چشم بدین عبرت بازکند؟

جانبازی که چشمان خود را در راه اقامه عدل باخته است و استقرار احکام خدا بر زمین... اما این سخنان آن همه از این دیار مرگ زده و ساکنانش دور است که کسی بیدار نمی‌شود «و ما انت بمستمع من فی القبور».

مردگان خفته در قبرستان اهواء نفس، اسیران سیاه چالهای شهوات، ساکنان دیار ظلمت جاودانه‌اند. منجی بشر و بشیر عشق را آری، بسیجی جانباز را در شهر کوران باور نخواهند کرد، اگر نه آنان را می‌گفتم که شفای کوردلی خویش را از تو بخواهند از تو که حدقه چشمانت خالی است، اما چشمان باطنت سرشار از شهود هفت آسمان و زمین است...

ای منجی بشر، بشیر عشق بسیجی !تو کجا و اینجا کجا؟ این غربی‌ترین مغرب حقیقت بر گستره سیاره رنج... اینجایی که خفتگانش را جز نهیب مرگ چیزی بیدار نخواهد کرد... جز مرگ و صوراسرافیل. آنگاه که آسمان انفطار یابد و ستارگان پراکنده شوند.

آنگاه که دریاها شکافته شوند و انسان‌ها سر از قبرها بردارند، خواهند دانست که چه پیش فرستاده‌اند و چه واپس نهاده‌اند... یا ایهاالانسان! چیست آنچه تو را فریفته است و بر پروردگارت غره داشته است؟ و توچه می‌دانی که روز جزا چیست؟ آن روز که کسی را بر دیگری اختیاری نیست و فرمان هر چه هست خاص خداست. اهل بصیرت را با شهر کوران چه کار؟

کارگردان: نادر طالب‌زاده

فیلمبردار: صادق میانجی

صدابردار: مجید مصدق

نویسنده و گوینده متن: شهید سید مرتضی آوینی

تهیه شده: در سال 1368 کلن، آلمان، خانه جانبازان

روایت فتح؛ فتح روایت

چارلز اربن آمریکایی را شاید بتوان نخستین پیشتاز در ضبط فیلم‌های گزارش‌گونه جنگی نامید. او در لندن توانست فیلم‌برداران جنگی را استخدام کند و به ثبت رخدادهای عملیات آمریکا در فیلیپین و رویدادهای جنگ روسیه و ژاپن بپردازد. در جنگ‌های جهانی اول و دوم دوربین‌ها به طور وسیع در جبهه‌های متحدین و متفقین به کار گرفته شد و دوران شکوفایی سینمای مستند جنگ از همان زمان مسیر ترقی را پیمود ودر خلال جنگ جهانی دوم به شکل کامل خود رسید که یکی از شاخص‌ترین آنها «پیروزی اراده» بود که در سال 1934 درباره مجمع عمومی حزب ناسیونال سوسیال (حزب نازی) به فرمان هیتلر و به وسیله خانم لی‌ریفنشتال ساخته شد.

اما در ایران از آن زمانی که سینما توگراف وارد کشور شد تا اولین روزهای نیمه دوم سال 1359 شمسی یعنی صد و هشتاد سال، هیچ جنگی به طور رسمی و گسترده اتفاق نیفتاد. به همین دلیل هم می‌توان اوایل مهر 1359 را همزمان با شروع جنگ، ایام تولد سینمای مستند جنگی در ایران دانست.

گروه تلویزیونی جهاد که بعدها به عنوان گروه روایت فتح نامیده شد، پیشگامان تهیه فیلم‌های مستند جنگی بودند که در طول هشت سال به ثبت رخدادهای جنگ پرداختند.

تناسب تکنیک و مضمون در روایت فتح

برقراری ارتباط درست و منطقی بین تکنیک و مضمون و محتوا پیش از هر چیزی به خلاقیت فیلم ساز و میزان آگاهی و تسلط او بر سینما بر می‌گردد.

گروه فیلم سازان روایت فتح، به ویژه کارگردان آن نسبت به سینما آگاهی کاملی داشتند و چون نسبت به مضمون هم به شناخت کافی و عمیق رسیده بودند، تکنیک روایت فتح توانست به خوبی از عهده بیان مضمون برآید.

شرایط حاکم بر جبهه‌های جنگ قالب خاصی را می‌طلبید که سید مرتضی آوینی و همکارانش بر اثر تجربه و دریافت‌های درونی پی بردند که چه زبانی را برای انتقال مفاهیم مورد نظرشان به کارگیرند.

آوینی در این باره می‌گوید: «من وقتی پشت میز موویلا می‌نشستم تا فیلم‌های جبهه را مونتاژ کنم، می‌دیدم به جماعتی رسیده‌ام که به نسبت جدیدی رسیده بودند. واقعه کربلا سال‌ها پیش اتفاق افتاده بود. اما این جوانان معاصر تازه با کشف و رسیدن به یک نسبت جدید با آن‌، می‌جنگیدند. سوال پیش می‌آمد برای بیان حقیقت این جنگ چه باید کرد. من دنبال پاسخ این سؤال بودم و باید روح تازه‌ای در شیوه کلاسیک سینما می‌دمیدم تا قادر به بیان آن حماسه‌ها باشد.»

به اعتقاد او بین مضمون و ساختار باید چنان پیوندی برقرار باشد که نتوان آنها را از هم جدا کرد. در روایت فتح این اتفاق به شایستگی رخ داده است. برنامه دارای ساختاری یک دست و واحد است که اجزای آن انفکاک ناپذیرند و حذف هر کدام به کل برنامه لطمه می‌زند.

آوینی در مورد تکنیک سینما می‌گوید: «من تلقی متفاوتی که از تکنیک سینما وجود دارد را عملا در تجربیات فیلم‌سازی خودم دیدم و تجربه کردم و معتقدم سینما در ذات خودش دو جهت کاملاً متفاوت و حتی متضاد دارد که فیلم‌ساز متناسب با روح خودش و اعتقادش به یکی از این دو تلقی پای‌بند می‌شود و عمل می‌کند.

سینما هم می‌تواند عرصه‌ای برای انعکاس دست نایافتنی‌ترین رؤیاهای بشر باشد و هم از این قابلیت برخوردار است که چون آیینه‌ای در برابر واقعیت عالم قرار بگیرد؛ بی‌آن‌که تصرف و تغییری در آن صورت دهد آن را به نمایش بگذارد و من گرچه ستایش می‌کنم توانایی‌های سینما را در جهت کالبد بخشیدن به رؤیاهای بشری، اما به قابلیت دومی که در ذات سینما وجود دارد علاقه بیشتری دارم.»

به همین جهت او قالب مستند را برگزید. چرا که معتقد بود مستند از قابلیت بیشتری برای انتقال حقایق برخوردار است و دخل و تصرف کمتری در آن صورت می‌گیرد. به همین خاطر برای مخاطب باورپذیرتر است.

او در این باره می‌گوید: «برای سینما آیینه‌سانی یا عدم تصرف در واقعیت بسیار دشوارتر است. چرا که اصلاً وجود سینما عین تصرف در واقعیت است. پس زمان و مکان را تقطیع می‌کند و با چیدن دوباره این قطعات در کنار هم توهمی از واقعیت را به نمایش می‌گذارد، اما اگر چنین است، آیینه‌سانی چه مفهومی به خود می‌گیرد. آیینه‌سانی یعنی این آفرینش مجدد تا آنجا نزدیک به واقعیت باشد که انگار هیچ تصرف و تغییری در آن صورت نگرفته و این با عنایت به چگونگی تولید فیلم بسیار دشوارتر است. چرا که فیلم از سوی دیگر مجلای خود فیلم‌ساز است و تا شخص فیلم‌ساز یا کارگردان معرفتی نسبت به واقعیت نداشته باشد. نتیجه کار او به واقعیت نزدیک نخواهد شد.»

آوینی معتقد بود برای آیینه‌سانی سینما و این که قابلیت تجلی حقیقت را پیدا کند باید موانع سر راه تجلی حقیقت را از میان برداشت. بخشی از این موانع در درون فیلم ساز نهفته است. پس او باید آلودگی‌ها و آلایش‌های درونی‌اش را زدوده و خود را از میان بردارد تا درون او چون آیینه قابلیت تجلی حقیقت را پیدا کند.

بنابراین در روایت فتح، علاوه بر ارتباط قلبی و انسی فیلم ساز با واقعه جبهه او تا حد امکان موانع سر راه بروز حقیقت مثل میکروفون، گزارشگر و غیره را حذف نموده است.

هم‌گنی میان موضوعات و سازندگان روایت فتح

جنگ عرصه تجربه نشده‌ای را در برابر دیدگان هنرمندان فیلم ساز پدید آورد. از طرفی امام(ره) و مردم معتقد بودند که این جنگ یک جنگ اعتقادی است و با سایر جنگ‌ها تفاوت اساسی دارد. بنابراین در فیلم‌سازی برای جنگ هم باید این تفاوت لحاظ شود. به همین دلیل در آن سال‌ها

فیلم‌هایی مورد پذیرش مردم قرار می‌گرفت که بر مبانی دینی و اعتقادی جنگ تأکید داشتند.

روایت فتح هم نگرشی دینی و هم‌اعتقادی نسبت به جنگ داشت. سید مرتضی آوینی صریحا بیان می‌کند: «اگر این جنگ از زمره جنگ‌هایی بود که در قرون اخیر در کره زمین رخ داده من خود از اولین کسانی بودم که از نظرگاهی مخالف با جنگ فیلم می‌ساختم.»

آوینی و دیگر فیلم سازان روایت فتح معتقد بودند در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل حقایقی ماورای اتفاقات نظامی رایج، در جریان است. آوینی در این باره می‌گوید: «ما در ساخت روایت فتح غالباً بر وجوه تمایز جبهه‌های جنگ خود با دیگر جنگ‌ها و ابعاد عرفانی جنگ تکیه داریم و معتقدیم که ریشه پیروزی‌های ما نیز در همین‌جاست. این مسأله در تدوین فیلم‌ها تأثیر رکنی و بنیادی دارد. ما هرگز به ابزار جنگ و یا ماشین جنگ در فیلم‌های خود اصالت نمی‌دهیم. در تدوین فیلم‌ها ما هر چه را که ریشه در غیر ایمان داشته باشد حذف می‌کنیم. شجاعت‌های حقیقتی را باقی می‌گذاریم و تهوّرهای ماجراجویانه و ناشی از تکبر را حذف می‌کنیم. در برابر ماشین جنگ و ابزار جنگ به ایمان بچه‌ها اصالت می‌دهیم.»

«ایمان و حضور امت مسلمان، دو عنوان از اصلی‌ترین عناوینی‌ست که جنگ را از سایر جنگ‌های دنیا تمایز می‌بخشد. علاوه بر این که فیلم‌ساز باید وجوه تمایز دفاع مقدس را دریابد، خود هم باید اهل ادراک آن معانی باشد. آوینی در این باره می‌گوید: «تنها کسانی می‌توانند در مورد جنگ فیلم بسازند که با این جنگ و مبانی اعتقادی آن پیوندی کامل داشته باشند.»

«فیلم ساختن درباره آدم‌های جنگ با توجه به روحیات حاکم بر آنها که همان روحیات مجاهدان صدر اسلام است، تنها از عهده کسانی برمی‌آید که خود، جهاد در راه خدا را بشناسند و به آن معتقد باشند و راه‌های جبهه را بهتر از راه‌های شهر بشناسند.»

«بنابراین ما باید افرادی را تربیت می‌کردیم که از یک سو بسیجی بودند و از سوی دیگر فیلم‌ساز، در آغاز، کار جمع‌کردن این دو در یک نفر محال می‌نمود اما رفته رفته امکان‌پذیر شد و ما آموختیم که چگونه می‌توان افرادی این‌ چنین تربیت کرد.»

«اگر در میان گروه ما آمادگی برای شهادت نمی‌بود نمی‌توانستیم موفق باشیم. جبهه و جنگ عرصه‌ای نبود که فقط پای تکنیک و هنر در میان باشد. بزرگ‌ترین کارگردان‌های سینما هم اگر آماد‌گی برای مرگ نمی‌داشتند نمی‌توانستند موفق باشند. هیچ کدام از ما تجربه فیلم‌سازی نداشتیم، اما آمادگی برای مرگ داشتیم و این کافی بود. وقتی عملیات نزدیک می‌شد بچه‌ها را در نمازخانه واحد جهاد جمع می‌کردیم و آنان داوطلبانه به میدان می‌آمدند و توفیق ما هم در همین بود که انگیزه ما کاملاً اعتقادی بود. از سال 65 ابراهیم حاتمی‌کیا هم به ما پیوست. او تنها کسی بود که از قبل تجربه فیلم‌سازی داشت، اما او هم اگر عاشق شهادت نمی‌بود در میان ما جایی نداشت.»

فیلم‌سازی به شیوه اشراقی

آوینی در مستند سازی شیوه‌ای را دنبال می‌کرد که خود آن را شیوه اشراقی در فیلم‌سازی می‌نامید. این اصطلاح را اولین بار او به کار برد و بعد او هم کسی آن را پی‌گیری نکرد.

فیلم سازی به شیوه اشراقی، قبل از آن که به توان و تکنیک سینمایی فیلم ساز وابسته باشد به ادراک و برداشت او از حقیقت موضوع بر می‌گردد و نسبتی که او با حقیقت برقرار می‌کند.

فیلم سازان روایت فتح و در رأس آنها سید مرتضی آوینی برداشتی عرفانی و شهودی از دفاع مقدس داشتند. همین نگرش عرفانی و اشراقی نسبت به جنگ بر فیلم‌سازی آنها اثر گذاشت. به همین جهت در روایت فتح رزمندگان عارفانی تصویر می‌شوند که ره صد ساله عرفا را بی‌خبر از اصطلاحات پر طمطراق عرفان عملی و نظری، یک شبه طی کرده‌اند. اگر روایت فتح نگاه عارفانه دارد به خاطر این است که خود فیلم ساز عارف است و عرفان نهفته در لایه‌های پنهانی جنگ را ادراک کرده. پس توانسته است بخشی از آن عرفان (توجه کنید فقط بخشی از آن) را به تصویر بکشد.

اگر فیلم‌های روایت فتح از پیچیدگی‌های جلوه فروشانه عالم سینما اعراض دارد و ذات سینما خود را آیینه‌ای در برابر واقعیت قرار داده به خاطر آن است که حقیقت جبهه‌های جنگ فرصت و امکان جلوه‌گری یابد.

ابراهیم حاتمی‌کیا در این باره می‌گوید: «آوینی همواره به من می‌گفت من به شیوه اشراقی فیلم می‌سازم» گویا این شیوه‌ای بود که خودش آن را ابداع کرده بود و تنها خودش آن را می‌شناخت. چرا که او در صورت نمی‌ماند. همواره عالم ظاهر را تأویل و به اصل و معنای هر چیزی رجوع می‌کرد. او تأویلی می‌اندیشید. و تأویلی فیلم می‌ساخت. فیلم سازی‌اش نوعی ذوق درونی و معرفت شهودی بود.

خود مرتضی آوینی در این باره می‌گوید: «اثر سینمایی یک کارگردان پیش از آن که مراحل عملی را طی کند در نسبتی که او با جهان برقرار می‌کند خلق می‌شود. یک اثر سینمایی به واسطه سوبژکتیویته یک فیلم‌ساز خلق خواهد شد و هر کس در عوالمی خاص می‌زید. مهم این است که این عوالم یک کارگردان تا چه حد به حقیقت عالم نزدیک است. جنگ هشت ساله‌ای که ما از سرگذراندیم واقعیتی است که بسیاری درباره آن فیلم ساخته‌اند، اما در کدام یک از این فیلم‌ها حقیقت آن انکشاف یافته است. و البته هیچ کس نمی‌تواند آیینه مطلق باشد و خواه ناخواه رشحاتی از درون او نیز در اثرش پیدا خواهد آمد.»

آوینی در مورد شیوه اشراقی می‌گوید: «ما در گروه روایت فتح شیوه مستندسازی خودمان را اشراقی می‌خواندیم. زیرا ما به تجربه دریافته بودیم که حقیقت هستی امکان ظهور در سینما را دارد؛ منتها باید تکنیک و تکنولوژی سینما را که همواره مانع و حجاب این تقرب هستند، اهلی کرد. و این اهلیت اگرچه با مهارت فنی نسبتی غیرقابل انکار دارد، اما بیش از هر چیز به نسبتی رجوع دارد که فیلم‌ساز با عالم وجود خود برقرار می‌کند. بنابراین خودمان را یکسره تسلیم واقعیتی می‌کردیم که در جبهه‌ها وجود داشت.»

پیامد این فرهنگ اشراقی چنان که خود آوینی هم اشاره می‌کند، روایت حقایق جبهه‌های نبرد و عرفان و معنویت آن فضاست.

شهود زمان و مکان در روایت فتح

در برنامه روایت فتح، ارتباط و پیوند تنگاتنگی بین دفاع مقدس و نهضت بزرگ عاشورا برقرار است. عاشورا و کربلا در اندیشه شهید آوینی دارای جایگاه ویژه‌ای است. از این رو هماره تلاش می‌کند ذهن مخاطبان برنامه را نیز به سمت این موضوع جلب کند تا بیشتر دربارة آن فکر کنند و ادراک عمیق‌تری از آن حادثه داشته باشند. تصاویر، گفتارهای متن، موسیقی و... در تلاش‌اند تا مخاطبان نسبت بین نهضت بزرگ عاشورا و دفاع مقدس را بهتر دریابند.

نادر طالب‌زاده از همکاران شهید آوینی در این باره می‌گوید: «دو موضوع برای آوینی خیلی مهم و جدی بود؛ یکی کربلا که در آثار او موج می‌زد. خون امام حسین(ع) ماجرای مهمی برای مرتضی بود و دومی، آخرالزمان و این که ما قدم در آخرالزمان نهاده‌ایم.»

آوینی در این باره می‌گوید: «حماسه کربلا بزرگ‌ترین واقعه تاریخ است که همه مبارزات شیعه در سایه آن معنا می‌گیرد. کربلا یک نام است و یک شهر، اما آنچه که به آن امتیاز می‌بخشد، عشق، حقیقت آن است که روز عاشورا هنوز به پایان نرسیده، کاروان تاریخ روانه است و یاران عاشورایی سیدالشهدا را به کاروان تاریخ می‌رساند. کربلا تنها آن نیست که سال شصت و یک هجری اتفاق افتاد؛ همان کربلای سال شصت و یک اگر معرفت داشته باشی وجود دارد؛ همین جا در جبهه‌های جنگ.»

فرمانروایی عشق در روایت فتح

روایت فتح، روایت عاشقانی است که عشق، قلب‌شان را تا آن‌جا انباشته که ترس از مرگ جایی برای ماندن نمی‌بیند. حکایت بسیجیان عاشقی که عقل مصلحت‌اندیش را کنار گذاشته‌اند و با عشق کاری می‌کنند که هیچ عقلی را یارای انجام آن نیست. در روایت فتح صحنه‌های بسیاری وجود دارند که عاقلانه نیستند. عقل مصلحت‌اندیش ما در تفسیر آن در می‌ماند، اما با توجه به دل و نگرش عاشقانه می‌توان دریافت این صحنه‌ها که می‌بینیم افسانه نیستند؛ بلکه عین حقیقت عالم‌اند.

فیلم سازان روایت فتح هم عاشقانه فیلم می‌ساختند. آوینی در این باره می‌گوید: «این کارهایی که ما می‌کردیم از پول، بروکراسی یا سیستم‌های نظامی یا هر چیز دیگر برنمی‌آید. عشق می‌خواهد و انگیزش و ریشه هر انگیزشی هم در عشق است». «اکنون دیگر امکان تشکیل چنین مجامعی مطلقاً وجود ندارد. این سخن را به معنای انتقاد از وضع موجود نگیرید ـ گرچه من هرگز دل به اکنون نمی‌سپارم ـ اما آنچه اکنون جریان دارد، صورت متعارف و طبیعی این عالم است، و حال آن که آن روزها همه چیز خلاف امر متعارف وقوع می‌یافت. ما آن روزها در حالت سکر بودیم و امروز در حالت صحو.»

توجه به زبان فطرت به عنوان تاثیرگذارترین نوع زبان

سازندگان برنامه روایت فتح، ایجاد تحول عمیق درونی در انسان‌ها را رسالت اصلی خویش می‌دانستند و این جز از طریق فطرت امکان ندارد. کارگردان روایت فتح معتقد بود انسان‌ها در عمق وجود خویش دارای فطرتی الهی هستند و دیر یا زود جذبه‌ای قدرتمند از درون انسان‌ها آنها را به جانب حقیقت یگانه عالم می‌کشاند. روایت فتح رسالت پاسخ گویی به این جذبه قدرتمند را برعهده گرفته بود و فطرت انسان‌ها را مخاطب قرار داده بود. آوینی می‌گوید: «فیلم‌های روایت فتح به گونه‌ای ساخته و تدوین گشته‌اند که بتوانند انسان‌ها را به فطرت الهی خود رجوع دهند. ما معتقدیم که فطرت الهی بشرلاجرم در مقابل حق خاضع است و آن را خوب می‌شناسد. بنابراین سعی می‌کنیم که هرگز از جاده عفاف و بیان حقیقت خارج نشویم و دروغ نگوییم. کار ما از نظر روان‌شناسی فیلم، همین فطرت است.»

موسیقی روایت فتح

موسیقی روایت فتح در جهت نمایان‌تر شدن حس معنوی فیلم مورد استفاده قرار می‌گیرد. استفاده از این موسیقی متن که به گونه‌ای یادآور طبل و سنج‌های نمایش‌های تعزیه‌ است، مخاطب را به لحاظ روحی و با نوعی انعکاس شرطی، آماده می‌کند تا به فضا و احساس مشخصی برسد و بتواند تعامل ‌و ارتباط بیشتری با برنامه برقرار کند. موسیقی نقش مکمل تصاویر را ایفا می‌کند. رضا سلطان‌زاده آهنگ‌ساز روایت فتح درباره ویژگی‌های موسیقی روایت فتح می‌گوید: «نمره هارمونی موسیقی روایت فتح از نظر استاندارهای معمولی، صفر بود؛ به لحاظ ملودی صفر بود. ولی وقتی با تصاویر روایت فتح پخش می‌شد انسان حیران می‌ماند که این قطعات چقدر تأثیرگذارند. این به حس شهید آوینی برمی‌گشت. او موسیقی را خیلی خوب می‌شناخت و بر خلاف بچه مسلمان‌های ما که اصلاً حوزه موسیقی را نمی‌شناسند و اگر نام «باخ» یا «بتهون» را ببری انگار اسم منفورترین شخصیت‌ها را بر زبان آورده‌ای ایشان یکسره موسیقی گوش می‌داد و بسیار به آن تسلط داشت.

موسیقی روایت فتح کاملا یک کار نو و بکر است. آوینی برای برنامه‌اش نه موسیقی سنتی را می‌پسندید و نه کلاسیک را. قطعه اولی که من در روایت فتح کار کردم از فیلم آمریکایی «مصایب جنگ» الگو گرفتم. وقتی این را با آوینی مطرح کردم، گفت اشکالی ندارد ولی مواظب باش به آن نزدیک نشوی.

آوینی می‌گفت: «موسیقی برنامه باید یک ساز باشد؛ سازی که ملودی هم ندارد و فقط حسی از وجودت ـ آن طور که تصویر را از بین نبرد ـ به فیلم اضافه می‌کند و باید طوری باشد که اگر تصویر قطع شد، بیننده دیگر به موسیقی گوش نکند و اگر هم موسیقی قطع شد، فیلم دچار خلأ شود. در یک کلام، او موسیقی را در حد یک افکت می‌دید؛ البته در مورد روایت فتح.

او موسیقی را اِلِمانی می‌دانست که به حس و حال شخص برمی‌گردد. من به عنوان آهنگ‌ساز، وقتی می‌دیدم نمی‌توانم کار کنم، می‌نشستم فیلم‌ها را می‌دیدم. وقتی حالم سرجایش برمی‌گشت، دوباره کار را شروع می‌کردم. الان هم بعد از شهادت او، وقتی می‌خواهم کاری را انجام دهم، یا حرف‌های او را مرور می‌کنم و یا فیلم‌هایش را می‌بینم تا کار برایم ساده شود.»

شهید آوینی معتقد بود موسیقی فیلم باید مکمل سایر عوامل بیانی در سینما باشد. تأثیر موسیقی بر تجربه عقلانی متکی نیست. سایر عوامل بیانی سینما بر تجزیه و تحلیل عقلی اتکا دارند، ولی موسیقی با تأثیر مستقیم بر اعصاب جذب می‌شوند. وقتی شما تصویری را می‌بینید، عقل شما آن را می‌بیند و تجزیه و تحلیل می‌کند و معنا را ادراک می‌کند، اما اعصاب انسان مستقیماً موسیقی را جذب می‌کنند و بدون آن که از صافی عقل عبور کنند روی اعصاب می‌نشینند و به روح انتقال می‌یابند؛ پس از سایر عوامل بیانی، به شدت سریع‌تر جذب می‌شود. بنابراین خیلی زود اصالت پیدا می‌کند و از سایر عناصر فیلم مهم‌تر می‌شود. پس اهمیت تصاویر، کم می‌شود، ولی موسیقی باید مکمل سایر عوامل باشد.»

آوینی مؤلفه‌های اصلی موسیقی روایت فتح را این‌گونه برمی‌شمارد: «طبلی که ما در روایت فتح مورد استفاده قرار می‌دهیم ملودی ندارد. بنابراین محتوای آن با فیلم متفاوت نیست تا عدم توازن ایجاد. از طرفی این موسیقی فضای حماسی دارد. همیشه در جنگ‌ها در طول تاریخ فضای حماسی مورد توجه بوده حتی نشانه‌هایی درصدر اسلام وجود دارد که در غزوات از موسیقی در این حد استفاده می‌کردند. همچنین استفاده از یک ریتم مشخص، اگرچه ممکن است ملال‌آور باشد، اما اگر درست استفاده شود، نه تنها ایجاد دل‌خستگی نمی‌کند، بلکه با نوعی انعکاس شرطی، مخاطب را همواره به یک فضا و احساس مشخص بازگشت خواهد داد.»

فتح روایت، روایت فتح

جنگ در روایت فتح، حماسه‌ای است از وفا، مردانگی، ایثار، عشق و... که قهرمانانش بسیجی‌های محله‌های خودمان هستند. همان‌ها که جثه‌هایی نحیف دارند. نماز مغرب و عشا، دور و بر مساجد می‌لولند. برای دل‌شان زندگی می‌کنند.

روایت فتح وظیفه روایت‌گری حماسه بزرگی را بر دوش داشت که قهرمانانش را آوینی نه از پشت کوه قاف آورده بود و نه از آسمان هفتم؛ بلکه افرادی بودند به ظاهر معمولی که می‌خندیدند، می‌گریستند، می‌ترسیدند، عشق می‌ورزیدند، می‌گذشتند و... اما شیوه روایت‌گری این حماسه بزرگ را او متحول کرد و به چارچوب‌های جدیدی در عرصة روایت‌گری دست یافت.

در واقع روایت فتح می‌تواند به عنوان یکی از بارزترین جلوه‌های اقتدار روایت‌گری در هنر معاصر ایران تلقی شود. شهید آوینی با درک بالایی که از مفهوم جهاد فی سبیل‌الله داشت، کوشید نوع جدید از روایت را که متناسب با عرصه‌های معنوی دفاع مقدس است ارائه کند. او به جای پرداختن به شیوه‌های مستعمل و نخ نما شدة روایت‌گری به روش‌های جدیدی که مبتنی بر حکمت و ذوق بود، روی آورد.

مجموعه برنامه‌های روایت فتح اگرچه مصالح اصلی روایی خود را از صحنه‌های متداول جنگ تحمیلی اخذ می‌کند، اما با ظرفیت‌های فراوان ذوقی هنرمند عارفی چون شهید آوینی درمی آمیزد و به وجهه دیگری در وسعت درونی وجود مخاطب به جریان می‌افتد. بر این اساس باید گفت که روایت فتح به نوعی فتح روایت به مفهوم سنتی و کهن آن نیز هست.

* به هر حال سینمای ما مخصوصاً در عرصه مستند‌های جنگی، به شدت مدیون فیلم سازان روایت فتح، به ویژه مرتضی آوینی است. او با سبکی که در روایت فتح از خود به یادگار گذاشت، نوع گفتار متنی که برای فیلم‌هایش نوشت، نگاه و نگرشی که نسبت به موضوعات داشت، ساختار و تکنیک سینمایی‌ای که به کاربرد، موسیقی‌ای که برای آثارش بر‌گزید، به ویژه تدوین منحصر به فردی که داشت، مؤلفه‌هایی ارایه کرد که می‌توان آن را سینمای آوینی نامید. در حقیقت مستندسازی برای جنگ فرصت و میدان کسب تجربه‌های بزرگ و ارزنده برای فیلم‌سازی شد که عمق و حقیقت جنگ را دریافته بود و می‌دانست که روایت آدم‌‌های درگیر در این جنگ، زیباترین و مهم‌ترین روایت تاریخ معاصر خواهد شد و با شناختی که از ضعف‌ها و محدودیت‌های سینما در برابر ایمان و معنویت داشت، بی‌آن‌که در حصار این محدودیت‌ها گرفتار‌ آید، همواره توانست به تجربیات تازه‌ای دست یابد. از این رو سراسر روایت فتح، نوآوری، خلاقیت و انتخاب ضرباهنگی بود که تناسب بیشتری با حس و حال جبهه‌های جنگ داشته باشد. او به همراه همکارانش در روایت فتح توانست هوشمندانه و با همه اخلاص و صداقتی که داشت، لحظات گریز پا و تکرار ناشدنی و غیر قابل بازسازی جنگ را ثبت و ضبط کند و بهترین تصاویر را برای نسل‌های بعد به یادگار بگذارد و مستندی بسازد به عظمت روایت فتح.

فیلم‌های روایت فتح، وابسته به موسسه فرهنگی هنری روایت فتح

آوینی در این باره می‌گوید: «من وقتی پشت میز موویلا می‌نشستم تا فیلم‌های جبهه را مونتاژ کنم می‌دیدم به جماعتی رسیده‌ام که به نسبت جدیدی رسیده بود واقعه کربلا سال‌ها پیش اتفاق افتاده بود اما این جوانان معاصر تازه با کشف و رسیدن به یک نسبت جدید با آن‌، می‌جنگیدند. سوال پیش می‌آمد برای بیان حقیقت این جنگ چه باید کرد من دنبال پاسخ این سوال بودم و باید روح تازه‌ای در شیوه کلاسیک سینما می‌دمیدم تا قادر به بیان آن حماسه‌ها باشد.»

«ایمان و حضور امت مسلمان دو عنوان از اصلی‌ترین عناوینی‌ست که جنگ را از سایر جنگ‌های دنیا متمایز می‌بخشد.

علاوه بر این که فیلم ساز باید وجوه تمایز دفاع مقدس را دریابد خود هم باید اهل ادراک آن معانی باشد. آوینی در این باره می‌گوید: «تنها کسانی می‌توانند در مورد جنگ فیلم بسازند که با این جنگ و مبانی اعتقادی آن پیوندی کامل داشته باشند.»

ابراهیم حاتمی‌کیا در این باره می‌گوید: «آوینی همواره به من می‌گفت من به شیوه اشراقی فیلم می‌سازم» گویا این شیوه‌ای بود که خودش آن را ابداع کرده بود و تنها خودش آن را می‌شناخت چرا که او در صورت نمی‌ماند، همواره عالم ظاهر را تاویل و به اصل و معنای هر چیزی رجوع می‌کرد او تاویلی می‌اندیشید، و تاویلی فیلم می‌ساخت، فیلم سازی‌اش نوعی ذوق درونی و معرفت شهودی بود.

آوینی می‌گوید: «فیلم‌های روایت فتح به گونه‌ای ساخته و تدوین گشته‌اند که بتوانند انسان‌ها را به فطرت الهی خود رجوع دهند. ما معتقدیم که فطرت الهی بشرلاجرم در مقابل حق خاضع است و آن را خوب می‌شناسد بنابراین سعی می‌کنیم که هرگز از جاده عفاف و بیان حقیقت خارج نشویم و دروغ نگوییم کار ما از نظر روان‌شناسی فیلم همین فطرت است.»

امتداد :: اردیبهشت 1387، شماره 28

مبشر صبح; سیدمرتضی آوینی

 

گفته‌اند سیدمرتضی آوینی همیشه دنبال حقیقت بود و خیلی چیزها را هم برای رسیدن به آن تجربه كرد اما وقتی با حضرت امام آشنا شد، انگار به سرچشمه رسیده بود. او چیزی را كه سال‌ها دنبالش بود، در وجود امام پیدا كرده بود. این متن را سیدمرتضی در اولین روزهای فراق امام نوشته است.

دیدیم كه می‌شناسیمش... و تصویرش را از پیش در خاطر داشته‌ایم. دیدیم كه می‌شناسیمش، نه آن سان كه دیگران را... و نه حتی آن سان كه خود را. چه كسی از خود آشناتر؟ دیده‌ای هرگز كه نقش غربت در چهره‌ی خویش بیند و خود را نشناسد؟
دیدیم كه می‌شناسیمش، بیشتر از خود… تا آن‌جا كه خود را در او یافتیم؛ چونان نقشی سرگردان در آبگینه كه صاحب خویش را باز یابد و یا چونان سایه‌ای كه صاحب سایه را… و از آن پس با آفتاب خود را بر قدمگاهش می‌گستردیم و شب كه می‌رسید به او می‌پیوستیم.

آن صورت ازلی را چه كسی بر این لوح قدیم نقش كرده بود؟ می‌دیدیم كه چشمانش فانی است اما نگاهش باقی؛ می‌دیدیم كه لبانش فانی است اما كلامش باقی. چشمانش منزل عنایتی ازلی و دهانش معبر فیضی ازلی و دستانش... چه بگویم؟ كاش گوش نامحرمان نمی‌شنید.

پهندشت «حدوث» افقی بود تا «طلعت ازلی» او را اظهار كند و «زمان فانی»، آینه‌ای كه آن «صورت سرمدی» را. دیدیم كه می‌شناسیمش و او همان است كه از این پیش طلعتش را در آب و خاك و باد و آتش دیده‌ایم؛ در خورشید آنگاه كه می‌تابد؛ در ابر آنگاه كه می‌بارد؛ در آب باران آنگاه كه در جست‌وجوی گودال‌ها و دره‌ها برمی‌آید؛ در شفقت صبح؛ در صراحت ظهر در حجب شب؛ در رقّت مه و در حزن غروب نخلستان؛ در شكافتن دانه‌ها و در شكفتن غنچه‌ها... در عشق پروانه و در سوختن شمع.

دیدیم كه می‌شناسیمش و آن «عهد» تازه شد. شمع می‌مرد و پروانه می‌سوزد تا آن عهد جاودانه شود؛ عهدی كه آتش او با بال‌های ما بسته است. دیدیم كه می‌شناسیمش و دوستش داریم؛ آن‌همه كه آفتابگردان آفتاب را؛ آن‌همه كه دریا ماه را... و او نیز ما را دوست می‌دارد؛ آن‌همه كه معنا لفظ را.

دیدیم كه می‌شناسیمش؛ از آن جاذبه‌ای كه بال‌ها را به‌سوی او می‌گشود؛ از آن قبای اشك كه بر اندامش دوخته بود؛ از آن‌كه می‌سوخت و با اشك از چشمان خویش فرو می‌ریخت و فانی می‌شد در نوری سرمدی؛ همان نوری كه مبدأ ازلی آدم و عالم است و مقصد ابدی آن. آب می‌گذرد اما این نقش سرمدی فراتر از گذشتن برنشسته است. چشمانش بسته شد اما نگاهش باقی ماند؛ دهانش بسته شد اما كلامش باقی ماند.

زمین مهبط است، نه خانه‌ی وصل. در این‌جا نور از نار می‌زاید و بقا در فنا است و قرار در بی‌قراری. زمین معبر است و نه مقر... و ما می‌دانستیم. پروانه‌ای دوران دگردیسی‌اش را به پایان برد و بال گشود و پیله‌اش چون لفظی تهی از معنا، از شاخه‌ی درخت فرو افتاد. رشته‌ی وحی گسست و ما ماندیم و عقلمان. عصر بینات به پایان رسید و این آخرین شب، دیگر به صبح نیانجامید. در تاریكی شب، سیر سیركی نوحه‌ی غربت را زمزمه می‌كرد. خانه‌ی چشم بر زمین و آسمان بست و در ظلمت پشت پلك‌هایش پنهان شد. پرده‌ها را آویختیم تا چشمانمان به لاشه‌ی سرد و بی‌روح زمین نیافتد و در خود ماندیم و یتیمانه گریستیم.

دیری نپایید كه ماه برآمد و در آینه‌ خود را نگریست و شب‌پرك‌ها بال به شیشه كوفتند تا راهی به دشت شناور در ماهتاب بیابند.

عزیز ما! ای وصیّ امام عشق! آنان كه معنای «ولایت» را نمی‌دانند در كار ما سخت درمانده‌اند اما شما خوب می‌دانید كه سرچشمه‌ی این تسلیم و اطاعت و محبت در كجاست. خودتان خوب می‌دانید كه چقدر شما را دوست می‌داریم و چقدر دلمان می‌خواست آن كه روز به دیدار شما آمدیم، سر در بغل شما پنهان كنیم و بگرییم.

ما طلعت آن عنایت ازلی را در نگاه شما بازیافتیم. لبخند شما شفقت صبح را داشت و شب انزوای ما را شكست. سر ما و قدمتان كه وصیّ امام عشق هستید و نایب امام زمان(عج).

منبع :    http://khamenei.ir

گفتاری از آیت الله جوادی آملی در مورد شهید آوینی

 

سلاله‌ی‌ سلسله‌ی‌ سادات‌
 
آیت‌الله جوادی آملی
 
روایت‌ فتح‌ را با درایت‌ شهادت‌ آمیختن و هنر تصویر را با ظفر تحقیق‌ هماهنگ‌ ساختن و دو قوس‌ نزول‌ و صعود را با منحنی‌ تام‌ هنر اسلامی‌ دور زدن و معقول‌ را با عبور از بستر خیال، محسوس‌ كردن و محسوس‌ را با گذر از گذرگاه‌ تخیل، معقول‌ نمودن و تجرد تام‌ عقلی‌ را در كسوت‌ خیال‌ كشیدن و از آن‌جا به‌ جامه‌ی‌ حس‌ درآوردن‌ و سپس‌ از پیراهن‌ حس‌ پیراستن‌ و كسوت‌ خیال‌ را تخلیه‌ نمودن‌ و به‌ بارگاه‌ تجرّد كامل‌ عقلی‌ رسیدن‌ و رساندن‌ و در لفافه‌ی‌ هنر، سه‌ عالم‌ عقل‌ و مثال‌ و طبیعت‌ را به‌ هم‌ مرتبط‌ جلوه‌ دادن و كاروان‌ دلباخته‌ی جمال‌ محبوب‌ را از تنگنای‌ طبیعت‌ به‌درآوردن‌ و از منزل‌ مثال‌ رهایی‌ بخشیدن‌ و به‌ حرم‌ امن‌ عقل‌ رساندن‌ كه‌ عناصر اصلی‌ هنر اسلامی‌ را تشكیل‌ می‌دهند، در سلاله‌ی‌ سلسله‌‌ی سادات‌ و دوده‌ی‌ شجره‌ی‌ طوبای‌ شهادت‌ یعنی‌ شهید سعید سیدمرتضی‌ آوینی(ره) و دیگر هنرمندان‌ متعهد دینی‌ تبلور یافت‌ و می‌یابد.
 
هنر سواری‌ دلیر كه‌ روی‌ میدان‌ از او        چو كاغذ از كلك او ز لعل‌ گیرد نشان‌
 
مهم‌ترین‌ شاخص‌ هنر اسلامی‌ همانا توان‌ ترسیم‌ معقول‌ در كسوت‌ محسوس‌ و قدرت‌ تصویر غیب‌ در جامه‌ی‌ شهادت‌ است.

هنرهای‌ غیراسلامی‌ چون‌ جایی‌ در جهان‌ معقول‌ و ملكوت‌ ندارند و از عقل‌ منفصل‌ بی‌بهره‌ و از مثال‌ منفصل‌ بی‌نصیبند و فقط‌ از وهم‌ وخیال‌ متصل‌ استمداد می‌كنند، هرگز مایه‌ی‌ عقلی‌ نداشته‌ و ره‌آورد غیبی‌ ندارند؛ زیرا مكتبی‌ كه‌ ماده‌ را اصیل‌ می‌داند و موجود غیرمادی‌ را خرافه‌ می‌پندارد و تشنه‌ی‌ تجرّد و غیب‌ را افسانه‌ تلقی‌ می‌كند، هیچ‌گاه‌ پیامی‌ از عالم‌ عقل‌ و غیب‌ ندارد و هرگز هدفی‌ جز وهم‌ و خیال‌ نخواهد داشت.

اوج‌ عروج‌ یك انسان‌ از دیدگاه‌ هنرمند مادی‌ همانا مقام‌ مثال‌ متصل‌ وهمِ‌ به‌ هم‌ آمیخته‌ است‌ و آن‌جا كه‌ سخن‌ از نام‌ و نان‌ و وام‌ و دانه‌ نباشد، هنرمند مادی‌ را راهی‌ نیست‌ و آن‌جا كه‌ از تشویق‌ و تقدیر و ثنا و سپاس‌ و یادنامه‌ و مانند آن‌ اثری‌ نباشد، هنرور مادی‌ را باری‌ نخواهد بود؛ زیرا قلمرو پرواز هنرپرداز مادی‌ همانا منطقه‌ی‌ بسته‌ی خیال‌ و مدار محدود وهم‌ است.

ولی‌ مكتب‌ الهی‌ كه‌ عوالم‌ سه‌‌گانه‌ی‌ طبیعت‌ و مثال‌ و عقل‌ را اثبات‌ می‌نماید و هر كدامِ آن‌ها را مظهر نامی‌ از نام‌های‌ جلال‌ و جمال‌ الهی‌ می‌داند و برای‌ عروج‌ انسان‌ ملكوتی‌ مرزی‌ قائل‌ نیست‌ و لقاء‌اللّه‌ را كه‌ هماره‌ بیكران‌ بوده‌ و هست‌ و خواهد بود، مائده‌ و مأ‌دُبه‌ی‌ سالك صالح‌ و عارف‌ واصل‌ و شاهد عاشق‌ می‌داند، بحر تیار و دریای‌ مواج‌ هنرورزی‌ را فراسوی‌ هنرمند اسلامی‌ قرار می‌دهد تا پیام‌های‌ گوناگون‌ را كه‌ از هاتف‌ عقل‌ و منادی‌ غیب‌ از ورای حجاب‌های‌ نوری‌ و ظلمانی‌ دریافت‌ كرده‌ است‌ به‌ قلمرو مثال‌ منفصل‌ درآورده‌ و از آن‌ پایگاه‌ به‌ مرحله‌ی‌ وهم‌ و خیال‌ تنزل‌ داده،‌ سپس‌ به‌ منصّه‌ی‌ حسّ و صحنه‌ی‌ صورت نازل‌ نماید تا بادیه‌نشینان‌ تشنه‌ی‌ حس‌ را بر بال‌های‌ ظریف‌ هنر نشانده‌ و از خاكدان‌ طبیعت‌ به‌ دامنه‌ی‌ مثال‌ و خیال‌ رسانده‌ و از آن‌جا به‌ قلّه‌ی‌ رفیع‌ عقل‌ و مقام‌ منیع‌ غیب‌ واصل‌ كند، تا از زبان‌ مولای‌ غیب‌ و شهادت، نغمه‌ی‌ دل‌انگیز "... فادخلی‌ فی‌ عبادی‌ و ادخلی‌ جنتی" را با گوشی‌ بشنود كه‌ در سایه‌ی‌ قرب‌ نوافل‌ فراهم‌ كرده‌ و با روحی‌ درك كند كه‌ با ولای‌ جمع‌ فضایل‌ به‌‌دست‌ آمده‌ است؛‌ تا روشن‌ گردد كه‌ سیر از زمین‌ طبیعی‌ به‌ سپهر مادی‌ نتیجه‌ی‌ هنر ماده‌ است،‌ ولی‌ سلوك از طبیعت‌ به‌ مثال‌ و از آن‌جا به‌ عقل‌- و خلاصه‌ جهان‌ را از عقل‌ شروع‌ كردن‌ و به‌ عاقل‌ ختم‌ نمودن‌- محصول‌ هنر الهی‌ است‌ كه‌ اسلام‌ داعیه‌ی‌ آن‌ را داشته‌ و هماره‌ تربیت‌‌یافتگانی‌ جامع‌ را ارائه‌ كرده‌ و می‌كند و هیچ‌ هنری‌ به‌ از این‌ نیست‌ كه‌ انسان‌ كامل‌ جامع‌ به‌ نوبه‌ی‌ خود دو سر خط‌ حلقه‌ی‌ هستی‌ را به‌ هم‌ بپیوندد و صعود و نزولی‌ را كه‌ خود پیموده‌ است، در قالب‌ هنر عرضه‌ كند تا سالكان‌ هنردوست‌ را به‌ همراه‌ هنرپروری‌ خویش‌ به‌ منطقه‌ی‌ وسیع‌ آفرینش‌ آگاه‌ كند و فطرت‌ جمال‌دوست‌ و جلال‌نواز آنان‌ را از انس‌ با گِل‌رخان‌ خاك‌آلود طبیعت‌ و نوازندگان‌ غبارین‌ ماده‌ و سرایندگان‌ ژولیده‌ی‌ زمین‌ و خوانندگان‌ گردگرفته‌ی‌ بستر غبراء برهاند و به‌ جمال‌ بی‌زوال‌ ماورای طبیعت‌ و جلال‌ بی‌مثال‌ معنی‌ و كمال‌ بی‌وبال‌ عقل‌ و غیب‌ و نوای‌ دلپذیر و روح‌انگیز مولای‌ هر عبد صالحی‌ برساند؛ تا معلوم‌ شود كه‌ طواف‌ در مدار بتكده‌ و میكده‌ و عشرتكده‌ و بالاخره‌ طبیعتكده، شایسته‌ی‌ انسان‌ هنرجو و كمال‌دوست‌ نیست،‌ بلكه‌ هنر در بازشناسی‌ مجدد عالم‌ و آدم‌ و جهان‌ را وسیع‌تر از منظر محدود طبیعیون‌ شناختن‌ و انسان‌ را همتای‌ فرشتگان‌ بلكه‌ بالاتر دیدن‌ است؛ و راه‌ نیل‌ به‌ این‌ هدف‌ سامی از عقبه‌های‌ كئود گذشتن‌ و میدان‌های‌ مین‌ را با ایثار نفیس‌ و بذل‌ نفس‌ پشت‌ سر گذاشتن‌ و برای‌ همه‌ی‌ راهیان‌ كوی‌ هنر و سوی‌ ظفر ره‌آوردی‌ چون‌ ره‌‌توشه‌ی شهید فقید سیدمرتضی‌ آوینی(ره) آوردن‌ است. و جامه‌ی‌ رسای‌ هنر و پوشش‌ پرنیانی‌ هنرپروری‌ جز بر اندام‌ كامل‌ جامع‌ سالكانی‌ چون‌ شهیدان‌ شاهد برازنده‌ نیست‌ و قبای‌ اطلس‌ هنر جز برای‌ قامت‌‌ راست‌‌قامتان‌ تاریخ‌ و شیفتگان‌ خدمت‌ نه‌ تشنگان‌ قدرت‌، زیبنده‌ نخواهد بود.

برتن‌ ناقصان، قبای‌ كمال‌ به‌ طراز هنر ندوخته‌اند

گرچه‌ قرآن‌ كریم‌ كه‌ كلام‌ خدای‌ بی‌چون است‌، معارفی‌ والاتر از شهود عارفان‌ و فهم‌ حكیمان‌ و درك فقیهان‌ و اندیشه‌ی‌ متكمان‌ و باور محدثان‌ و یافته‌های‌ مورخان‌ و صدها فرزانه‌ی‌ خردمند دیگر دارد- زیرا مجلای‌ متكلم‌ نامتناهی،‌ هر آینه‌ كلامی‌ نامحدود خواهد بود؛ چنان‌كه‌ درجات‌ بهشت‌ موعود، نامحدود به‌ عدد آیات‌ قرآن‌ كریم‌ می‌باشد و به‌ قاریان‌ آگاه‌ به‌ معانی‌ و آشنای‌ به‌ احكام‌ و حِكَم‌ قرآن‌ گفته‌ می‌شود: "بخوان‌ و بالا برو" و خواننده‌ی‌ رسمی‌ بهشتیان‌ داوود پیامبر است- لیكن‌ اثر بارز و شاخص‌ هنری‌ آن‌ همانا در این‌ است‌ كه‌ از رهگذر فصاحت‌ و كوی‌ بلاغت‌ كه‌ چهره‌ی‌ خاص‌ هنر سمعی‌ است‌ لطایف‌ بلند عالم‌ لاهوت‌ را در پرده‌ی‌ استبرقی‌ عقل‌ پیچیده‌، آنگاه‌ در جامه‌ی‌ پرنیانی‌ مثال‌ و خیال‌ و وهم‌ پوشانده،‌ سپس‌ در كسوت‌ حریری‌ آیه‌ و سوره‌ ارائه‌ نموده‌، در این‌ حال‌ جهانیان‌ را به‌ تماشای‌ آن‌ فراخوانده‌ و به‌ تحدی‌ و مبارزه‌ دعوت‌ كرده‌ و عجز همگان‌ را در ساحت‌ قدس‌ هنر ادبی‌ خویش‌ آشكار كرده‌ و قبل‌ از قیام‌ قیامت‌ كوس‌ "لِمَنِ‌ المُلك" سر داده‌ و پاسخ‌ اعتراف‌آمیز و عجزآلود "للّه‌ الواحدِ القهّار" را از همگان‌ دریافت‌ می‌نماید.

آنچه‌ سبعه‌ی‌ معلقه‌ را به‌ زیر می‌كشد، هنر ادبی‌ قرآن‌ است‌ و آنچه‌ دیوار كعبه‌ را از لوث‌ معلقات‌ سبع‌ تطهیر می‌كند، هنر است؛ چه‌ این‌كه‌ آنچه‌ بتكده‌ را از بت‌ها پاك می‌سازد، تبر است‌ كه‌ یكی‌ به‌ دست‌ حضرت‌ ابراهیم‌ بت‌شكن‌ خلیل‌‌الرحمن‌ انجام‌ می‌شود و دیگری‌ به‌ زبان‌ حضرت‌ محمد بن‌ عبداللّه‌ حبیب‌ اللّه‌ منادی: "أنا أفصحُ‌ من‌ نَطَقَ‌ بالضّاد" صورت‌ می‌پذیرد؛ و سِرّ كامیابی‌ هنر قرآنی‌ و ناكامی‌ هنر مزعوم‌ و فائل‌ جاهلی‌ آنست‌ كه‌ هنر موهوم‌ جاهلی‌ از مرز سجع‌ و قلمرو قافیه‌ و منطقه‌ی‌ عروض‌ و میدان‌ تشبیب‌ و غزل‌ و صحنه‌ی‌ قصیده‌ی‌ خرافی‌ و محدوده‌ی‌ خیال‌ و مثال‌ متصل‌ فراتر نرفت،‌ ولی‌ هنر ادبی‌ و معقول‌ الهی‌- چنان‌كه‌ قبلاً اشاره‌ شد- مراحل‌ سه‌‌گانه‌ی‌ عالم‌ امكانی‌ را در صعود و نزول‌ بدون‌ طفره‌ و فتور پیموده‌ و به‌ خاكیان‌ْ توان‌ جهش‌ به‌ عالم‌ فرشتگان‌ داد و هرگونه‌ خیال‌پردازی‌ موهوم‌ را محكوم‌ كرد و هیچ‌گاه‌ از حق‌ نگذشت‌ و از باطل‌ سراب‌گونه‌ مدد نگرفت و با ظهورش‌ نه‌ مجالی‌ برای‌ جاهلیت‌ كهن‌ ماند و نه‌ موقعیتی‌ برای‌ جاهلیت‌ جدید: "قل‌ جاءَ الحقُ‌ و ما یُبدِء‌ الباطل‌ و ما یعید"

هنر نظر به‌ سراپای‌ او اگر افكند     ز پای‌ تا سر او جملگی هنر بیند
 
هنرمند قرآنی‌ همان‌ فرزانه‌ی‌ جهان‌بینی‌ است‌ كه‌ هرگز به‌ مكتب‌های‌ الحادی‌ اعتنایی‌ ندارد و به‌ ره‌آورد بی‌مایه‌ی‌ مكتب‌های‌ مادی‌ چشم‌ نمی‌دوزد و عشق‌ ممدوح‌ هنری‌ و محمود ادبی‌ را با شهوات‌ مشئوم‌ و مذموم‌ بی‌هنری‌ اشتباه‌ نمی‌كند و ساكنان‌ كوی‌ عفاف‌ را به‌ بدحجابی‌ یا بی‌حجابی‌ كه‌ نفی‌ عفاف‌ را به‌ همراه‌ دارد، دعوت‌ نمی‌نماید و مرغ‌ باغ‌ ملكوت‌ را با نغمه‌ی‌ سرد ناسوتیان‌ سرگرم‌ نمی‌كند و فرهنگ‌ برائت‌ از طبیعت‌ و نزاهت‌ از ماده‌ را با آهنگ‌ ناموزون‌ خاكیان‌ از یاد نمی‌برد و سرانجام‌ تسلیم‌ بی‌هنر نادان‌ نمی‌شود.
هنرمند كی‌ زیر نادان‌ نشیند     كه‌ بالای‌ سرطان‌ نشسته‌ است‌ جوزا
 
یعنی‌ در چهره‌‌ی گنبد مینا ستاره‌هایی‌ كه‌ شكل‌ خرچنگ‌ و سرطان‌ است،‌ بعد از ستاره‌هایی‌ كه‌ شكل‌ جوزا و گوسفند سیاه‌- كه‌ در آن‌ نقاط‌ سفیدی‌ است‌- واقع‌ شده‌ است. غرض‌ آن‌كه‌ هنر صادق‌ را از كاذب‌ جدا كردن كار هنرمند الهی است؛ همان‌طور كه تشخیص تشنگی صادق از كاذب به‌عهده‌ی‌ پزشكِ معالج بیمارِ مجروح‌ است‌ و همان‌طوری‌ كه‌ تمییز صبح‌ صادق‌ از كاذب‌ به‌‌عهده‌‌ی اخترشناس‌ ماهر است‌ و همان‌طور كه‌ تبیین‌ اشك صادق‌ و تفكیك آن‌ از گریه‌ی‌ كاذبِ مدعیان‌ باطل،‌ به‌عهده‌ی‌ داوران‌ ورزیده‌ و قاضیان‌ مجرب‌ است. آری‌ امتیاز هنر صادق‌ از كاذب‌ نیز در اختیار متخصصان‌ هنر الهی‌ است‌ كه‌ حق‌ را از باطل‌ و آب‌ را از سراب‌ جدا می‌كنند و در پرتو تعلیم‌ روح‌نواز قرآنی، پاك را از ناپاك تمایز می‌بخشند: "لِیَمیز اللّه‌ الخبیثَ‌ من‌ الطیّب".

نكته‌ای‌ كه‌ عنایت‌ به‌ آن‌ برای‌ همه‌ی‌ ادیبانِ هنردوست‌ و هنرمندان‌ ادب‌پرور سودمند است، همانا این‌ است‌ كه: گرچه‌ غالب‌ هنرهای‌ پیروان‌ "بودا" و "برهمن" در جامه‌ی‌ تجسیم‌ و مجسمه‌های‌ بی‌روح‌ خلاصه‌ می‌شود و نیز اكثر هنرهای‌ حامیان‌ مسیح‌ و پیروان‌ عیسی‌(ع) در كسوت‌ سنگ‌تراشی‌ و پیكرهای‌ بی‌جان‌ خاتمه‌ می‌پذیرد، لیكن‌ بخش‌ مهم‌ هنرِ پیروان‌ قرآن‌ و حامیانِ اعجاز كلامی‌ آن‌ در ترسیم، تصویر، تمثیل، تشبیه‌های‌ سمعی‌ و بصری‌ و بدون‌ تجسیم متبلور می‌شود كه‌ پیام‌ خاصّ‌ خود را به‌ همراه‌ دارد تا همگان‌ ضمن‌ بهره‌وری‌ از هنر قرآن، در دریای‌ مواج‌ آن‌ غوص‌ كنند؛ بدون‌ آن‌كه‌ غرق‌ شوند و از شنای‌ در آن‌ آبِ حیات‌ لذت‌ ببرند، بدون‌ آن‌كه‌ گرفتار خفگی‌ شوند. اگر هنرمندی‌ از رهگذر صوت‌ حسَن‌ و نغمه‌ی‌ غم‌زدا یا تصویر و ترسیم‌ و تمثیل‌ روح‌پرور، پیامی‌ به گوش‌ منتظران‌ ندای‌ غیب‌ برساند و از كنگره‌ی‌ عرش، صفیر آشنایی‌ به‌ سمع‌ مشتاقان‌ كوی‌ وصال‌ واصل‌ كند و در نتیجه‌ گروهی‌ را در دامن‌ شرع‌ مقدّس‌ به‌ واجب‌ و مستحب‌ تربیت‌ كرده‌ و از حرام‌ و مكروه‌ رهایی‌ بخشد، همانا هنرپرور اسلامی‌ است.

آنچه‌ در این‌ متن‌ كوتاه‌ تنظیم‌ شد، عبارت‌ است‌ از:
1) تبیین‌ خطوط‌ اصلی‌ هنر اسلامی‌ و جدایی‌ آن‌ از هنر غیراسلامی.
2) تبلور هنر ادبی‌ اسلام‌ در قرآن‌ و سرّ پیروزی‌ هنر اسلامی‌ بر هنر جاهلی.
3) امتیاز اساسی‌ هنر تجسیم‌ پیروان‌ بودا و برهمن‌ از یك سو و پیروان‌ مسیح‌(ع) از سوی‌ دیگر با هنر اصیل‌ اسلامی‌ كه‌ منزه‌ از بوی‌ بودایی‌ و تثلیث‌ ترسایی‌ است،‌ بل‌ توحید ناب‌ است.
4) تعریف‌ هنرمند اسلامی‌ و جدایی‌ آن‌ از هنرپیشه‌ی‌ غیراسلامی.
5) هنرمندان‌ شهید، جانباز، آزاده‌ و بالاخره‌ شیفته‌ی‌ نظام‌ اسلامی‌ و مستقل‌ و خودكفا، جامع‌ هنر و ظفرند و هنر شهادت‌ را شاهدِ هنرمندی‌ خویش‌ قرار داده‌اند كه: آفتاب‌ آمد دلیل‌ آفتاب...
6) تقدیر و سپاس‌ از همه‌ی‌ عزیزان‌ هنرپرور اعم‌ از رفته‌ها و مانده‌ها كه‌ هنر انسان‌ و اسلام‌شناسی‌ را مایه‌ی‌ غوص‌ در دریای‌ جمال‌ و جلال‌ هنر قرار داده‌ و بدون‌ غرق‌ و مردود شدن‌ به‌ عمق‌ آن‌ رفته‌ و گوهرهای‌ گران‌سنگ‌ معرفت‌ و تربیت‌ و وفاداری‌ به‌ نظام‌ و امام‌ راحل‌(ره) را به‌ ارمغان‌ آورده‌ و همگان‌ را به‌ آرمان‌های‌ اسلامی‌ فراخوانده‌ و می‌خوانند. به‌ امید رشد هنر اسلامی‌ و پرورش‌ هنرمندان‌ متعهد.

تفاوت ميان موسيقی شيطانی و موسيقی ملكوتی

آن چه خواهيد خواند متن پياده شده ي گفتاري شفاهي است از سيد شهيدان اهل قلم در باب ماهيت موسيقي كه البته به سرانجام خود هم نرسيد و ناتمام ماند :

لفظ موسيقي را نمي‌شود در احاديث به يك معنا گرفت ، به اين دليل كه خدمتتان عرض مي‌كنم . در زمينه تمام هنرهايي كه ما با آنها سر و كار داريم ، موسيقي خصوصيتي دارد ـ و آنچه حقير خدمتتان عرض مي‌كنم با توجه به اين خصوصيت است كه در مورد موسيقي هست و در مورد ساير هنرها نيست ـ مسئله اين است كه موسيقي مجموعه‌اي از اصوات است و تركيب اين اصوات با يكديگر به صورت لفظ در نيامده و به صورت كلمه هم نيست . چون كلمات در محاوره ، اصواتي هستند كه در مجموع يك لفظ را ساخته اند . اما مجموعه اصوات موسيقي لفظ نيست ، كلمه هم نيست .

به اين علت اين سخن را مي‌گوئيم كه الفاظ موضوع هستند به ازاي معاني ، يه به تعبير ما موضوع هستند به ازاي اسما‌ءالله .

يعني شما در مقابل معاني خاصي ، كلمات خاصي را وضع كرده‌ايد كه وقتي اين كلمات ادا مي گردد ، انسان به سمت آن معنا دلالت مي‌شود و اين دلالت فقط دلالت وضعي و قراردادي هم نيست . البته جاي اين بحث اينها نيست و در اينجا نمي‌خواهم به اين مطلب بپردازم كه كلمات اصلا چه نسبتي با معاني دارند . اما به هر طيق وقتي كسي مي‌گويد ميز اگر عادتا اين را نداند كه اين لفظ به ازاي چه معنايي است ، نمي‌فهمد مقصود از اين كلمه و اين لفظ چيست ـ يعني از اين سه حرفي كه مي‌گويد : ميم ، ياء و ز ـ علت اين كه آدم‌هايي با زبان‌هاي مختلف حرف يكديگر را نمي‌فهمند ، همين است . چون براي آنها الفاظ دلالت بر آن معاني نمي‌كند و نمي‌دانند كه وضع اين الفاظ در مقابل چه معنايي است . الفاظ وقتي به صورت صوت در مي‌آيند و به گوش مي‌رسند ، انسان از طريق تجزيه و تحليل عقلايي و در واقع عقلاني مي‌فهمد معنايي كه در آن مستتر است ، چيست ؟

اما در موسيقي وضعيت اين چنين نيست ، يعني وقتي اصوات ، چه اصواتي كه از طريق ابزار خارج مي‌شود ، يا در مجموع از نوار شنيده مي‌شود و يا حتي به صورت صوت حسنه و بدون كلمات از حنجره كسي در مي‌آيد ـ البته بحث در اينجا در مورد موسيقي بدون كلام است ، موسيقي‌اي كه شعر در آن نيست ، همان خود موسيقي ، بدون كلام _ وقتي اين صوت در مي‌آيد ، اصلا به ازاي معاني خاصي نيست هك براي شما آن معنا را دلالت كند و تفاوت اساسي كه با ساير اصوات و الفاظ دارد ، اين است كه اصلا تجزيه و تحليل عقلايي نمي‌شود .

موسيقي را نمي‌شود تجزيه و تحليل عقلايي كرد . اصلا از اين طريق هم دريافت نمي‌شود .

بلكه دريافت آن از طريق اعصاب است ، نه از طريق عقل . حال آن كه وقتي لفظ ادا مي‌شود ، انسان آن را از طريق عقل مي‌گيرد . نقش را هم همين طور ، وقتي شما نقش و تصوير مي‌بينيد ، آن را تجزيه و تحليل عقلايي مي‌كنيد . نقش را چشم مي‌بيند ، اما چشم هم تا عقل در مورد آن حكم نكند ، اصلا نمي‌فهمد كه آن چيست ؟ چشم قدرت تشخيص ندارد و هر چه تشخيص است به عقل بر مي‌گردد . اين عقل است كه تشخيص مي‌دهد يك نقش مربوط به چيست و وقتي در مورد آن تجزيه و تحليل عقلاني انجام شد ، آن نقش دلالت بر يك معنا مي‌كند. اما در مورد موسيقي اين طور نيست ، يعني مورد تجزيه و تحليل واقع نمي‌‌شود و اين تفاوت اساسي در درك اين مطلب است .

چرا كه بايد از يك طرف موسيقي را بررسي كرد كه اصلا ماهيت آن چيست ؟ آيا اين موسيقي همان موسيقي ملكوتي است كه ما معتقديم در ملكوت موجود است ، يا نه ؟ بعد بايد تحقيق كرد كه نحوه دريافت آن توسط انسان چيست ؟ يعني از چه طريق دريافت مي‌شود و تاثيراتي كه بر روي انسان باقي مي‌گذارد ، چطور تاثيراتي است ؟ اگر تجزيه و تحليل عقلايي نمي‌شود ، پس انسان آن تاثيرات را چگونه دريافت مي‌كند ؟ و به چه طريق اين تاثيرات به دريافت‌هاي خاصي منتقل مي‌شود ، كه انسان را وا مي‌دارد به اين كه بگويد من زبان موسيقي را مي‌فهمم يا نه ؟ (چنين چيزي مشهور است كه مي‌گويند مثلا من زبان موسيقي را مي‌فهمم يا نمي‌فهمم) . يعني آن دريافت‌هاي خاصي كه انسان دارد و عقلايي هم نيست ، اينها چگونه وحدتي است و چه مشتركاتي با يكديگر دارد كه انسان در مجموع مي‌گويد من زبان موسيقي را مثلا مي‌فهمم يا نمي‌فهمم ؟ و آيا اصلا درك دو آدم از يك موسيقي واحد ، واحد است و يا آنها دو درك مختلف از آن دارند ؟ اصلا اين تعبيرات در چه شرايطي حاصل مي‌آيد؟ آيا شرايط مختلف هم تاثيري بر اين دريافت‌ها مي‌گذارد يا نه ؟ و مي‌دانيد كه بايد راجع به همه اينها بحث كرد .

اكنون از اول ، مطلب بر سر اين است كه موسيقي ، موسيقي ملكوتي ، همه عالم را پر كرده است و اصلا عالم ملكوت بدون موسيقي ملكوتي قابل تصور نيست . علت اين مطلب بماند . اما اگر اين را بپذيريم ، بايد بدانيم كه اين موسيقي چگونه در وجود انسان حاضر است ؟ و آن چيزي كه در دنيا حاصل مي‌آيد ، مثلا از طريق ابزار يا از طريق حنجره ، آيا همين است يا اين نيست ؟

آن چيزي كه راجع به موسيقي مشهور است و نقل مي‌كنند ، همين ابياتي است كه از مولوي رسيده است :

بانك گردش‌هاي چرخ است اين كه خلق مي‌نوازندش به تنبور و به حلق ما هم از ابناي آدم بوده‌ايم

در بهشت اين لحن‌ها بشنوده‌ايم .

ابيات ديگري هم راجع به موسيقي هست كه به طور معمول ذكر مي‌شود و نسبتي كه بين موسيقي ملكوتي و موسيقي دنيايي برقرار مي‌كنند ، معمولا با استناد به همين اشعار است .

از اينجاست كه نظر اهل تصوف نسبت به موسيقي با نظر اهل تشيع فرق مي‌كند و بعضي از اهل تصوف حتي با موسيقي عبادت مي‌كردند ، آنها با دف عبادت مي‌كردند و سماع اهل تصوف هم به همين جا باز مي گردد . تصور آنها اين است كه از طريق لحن‌ها به همان وجد و شعفي مي‌رسند كه از الحان بهشتي مي‌رسند و همان وحد و شعفي كه آن الحان ملكوتي در وجود انسان ايجاد مي‌كند ، در وجود اين انسان هم ايجاد مي شود .

يعني فكر مي كنند اين موسيقي همان الحان ملكوتي است ! حال آن كه اين چنين نيست . البته نسبتي با آن الحان دارد ، اما اين چنين نيست كه ما ذاتشان را عين يكديگر بگيريم .

علت اين است كه در دنيا انسان مختار است و افعال او از اختيار خودش بر مي‌آيد . يعني فعل انسان به خودش بر مي‌گردد و در واقع بالذات مصنوع و مخلوق خودش است و بالعرض مصنوع حضرت حق است . حال وقتي اصوات موسيقي را به نت‌ها تجزيه مي‌كنيم ، شكي نيست كه اصلا زيبايي هر يك از نت‌ها يك امر فطري است .

يعني انسان‌ها يا از طريق تجربه و يا از طرق ديگر ، به تناسبات زيبايي در اصوات رسيده‌اند كه به صورت نت در آمده است و نهايتا در طول تاريخ اين تناسبات زيبا را از طريق تجربه يا از طرق ديگر ، به صورت نت‌ها حفظ كردند . زيبايي اين تناسبات ، زيبايي فطري است . هيچ شكي هم در آن نيست كه زيباست و زيبايي آن فطري است و اين براي همه افراد بشر زيباست . به اصل فطرت بشر برگشت دارد و به همان اتحاد فطري انسان با عالم وجود بر مي‌گردد . همان گونه كه انسان فطرتا با عالم وجود متحد است ، همين اتحاد فطري كه با عالم دارد ، اصوات را در نظر او زيبا جلوه مي‌دهد . يعني اين اصوات حقيقتا زيباست ، منتهي بايد بر سر اين بحث كرد از آنجا كه موسيقي فقط همين اصوات نيست ، تركيبي بين اين اصوات اتفاق مي افتد و ريتمي هم بر آن بار مي‌شود كه به اصطلاح خود موسيقيدانان به آن هارموني مي‌گويند و اين را ريتم ، يعني آن ضري و ضرباهنگ را كه سرتاسر حاكم است و سپس اين ملودي در واقع در خلال اين ضرب آهنگ مي‌دود و در مجموع اين تركيب نهايي را كه تركيبي از آن مجموعه اصوات و مجموعه نت‌ها است ، به علاوه آن ريتم بخصوص .

آيا اين رجوع به همان موسيقي ملكوتي دارد ؟

يعني عين همان موسيقي ملكوتي است يا نه ؟ اگر بخواهيم اين را عين همان موسيقي ملكوتي بگيريم ، در واقع ذات انسان و واسطه‌گي انسان را در اين ميان فراموش كرده‌ايم ؟ حال آن كه انسان در فعلا خود مختار است و در اينجا بايد بر سر اين مطلب بحث كرد . يعني پرسيد وقتي انساني ، از طريق ابزار اين اصوات را خارج مي‌كند و با هم تركيب مي‌نمايد ـ و مسئله همان تركيب آنها است ـ وقتي اين اصوات زيبا را با هم تركيب مي‌كند ، اين تركيب ماهيتا چيزي مجزاي از آن اصوات به تنهايي است ؟ اين ماهيت آيا همان موسيقي ملكوتي است يا نه ؟ يكي از راه هايش اين است كه بنشينيم و درباره اين تحقيق كنيم كه آدمي كه اين موسيقي را مي‌سازد ، چه مي‌كند ؟ يعني سيري كه طي مي‌شود تا اين موسيقي حاصل بيايد ، چيست ؟ اين سير چيست كه محصول آن اين چيزي است كه به اسم موسيقي و به مثابه موسيقي در خارج جلوه كرده است ؟ آدمي كه موسيقي را مي‌سازد ، سعي مي‌كند اين اصوات را مطابق با عواطف و احساسات دروني خود با يكديگر تركيب كند ، به نحوي كه در نهايت بعد از تركيب اين مجموعه با يكديگر و مجموع اين اصوات با هم ، اين انطباق با عواطف و احساسات دروني او موجود باشد .

اين درست است يا نسبت ؟ يعني نهايتا چيزي را مي‌نوازد كه منطبق بر احساسات و عواطف دروني خودش است . اين كه هست و شكي در اين نيست . بعد از اين يك بحثي است درباره اين كه كسي كه مي‌شنود ، چگونه مي‌شنود و چگونه اين مطلب را دريافت مي‌كند ؟ آيا عين همين را دريافت مي‌كند يا نه ؟ اين يك بحث ديگر است .

اما اينجا در اين كه انسان سعي مي‌كند كه به هر جهت اين اصوات را منطبق‌ بر احساسات و عواطف دروني خود ، با يكديگر تركيب كند ، شكي نيست . بايد بر سر اين بحث كرد كه آيا مي‌شود اين ماهيت مركب و مجموعه اصوات را بالذات به ملكوت برگرداند ، يا بايد آن را بالعرض به ملكوتي برگرداند ؟ اين بالذات به خود شخص موسيقيدان بر مي‌گردد و همين واسطه‌گي است كه ممكن است موسيقي را داوودي كند يا آن را شيطاني نمايد .

هر دو وجه تعبيري كه در آن حديث وجود دارد ، در اينجا ممكن است . فقط در اينجا اين واسطه‌گي هم هست . اگر انسان اهل حق باشد ، يعني آن الحان را بشنود و بعد سعي كند چيزي كه مي ‌سازد و با يكديگر تركيب مي‌كند ، عين آن الحان ملكوتي باشد و امكان اين هم موجود باشد ـ البته بر سر اين هم بايد بحث كرد كه آيا اين امكان موجود است كه از طريق ابزار به آن الحان برسيم ـ آن وقت مي‌شود گفت كه اين موسيقي ملكوتي است و آنگاه بالذات مي‌شود آن را به ملكوت بر گرداند . اما باز هم امكان اين كه اين موسيقي شيطاني باشد ، موجود است كه دليل آن را عرض مي‌كنم .

اگر اين انسان اهل حق نباشد چطور ؟ وقتي كه ما صحبت از شيطان مي‌كنيم ، يعني وقتي در آن حديث مي‌گويد : موسيقي نوحه شيطان است در فراق بهشت ، شيطان كه موجود موهومي نيست . شيطان در وجود همه زندگي مي‌كند و خارج از وجود همه هم باز موجوديت دارد . اگر اين انسان ، اهل عبوديت شيطان باشد چطور ؟ مسلمان او چون سعي مي‌كند كه خود را و آن عواطف و احساسات دروني خود را بيان كند ، نتيجتا به تركيبي مي‌رسد كه اين تركيب بيشتر با عنوان شيطاني مناسبت دارد تا عنوان داوودي .

اين يك مسئله است كه شما نمي‌توانيد آن ماهيت مركب را كه به صورت موسيقي جلوه كرده است ، بالذات به عالم غيب برگردانيد و بگوئيد كه :

ما هم ازا بناي آدم بوده‌ايم

در بهشت اين لحن‌ها بشنوده‌ايم

بله ، ما هم از ابناي آدم بوده‌ايم ، در بهشت اين لحن‌ها بشنوده ايم ، ولي اينجا واسطه گي انسان مطرح است . اينجا مولوي هم اين اشتباه را كرده است !

ويژه نامه سيد شهيدان اهل قلم در خبرگزاري فارس

نامه اي از «سيد مرتضي آويني» به برادرش در آمريكا

يكي از برادران «شهيد سيد مرتضي آويني» ديربازي است كه در ايالات متحده آمريكا سكونت دارد.آن چه خواهيد خواند متن تخليص شده يكي از نامه هاي مرتضي به اين برادر است.براي دريافت متن كامل اين نامه با سيد محمد آويني تماس گرفتيم.ابتدا قول مساعد داد اما زماني كه براي پيگيري اين قول دوباره مزاحم ايشان شديم ، با اين جمله ساده كه «پيدا نشد» اميدمان نا اميد شد و به ناچار به همين متن كوتاه شده و ناقص بسنده كنيم. اميد آن كه روزي تمامي آثار آن فرزانه بي بديل از سد گزينش نزديكان و منسوبين ايشان به سلامت بگذرد و در دسترس عموم قرار گيرد.

برادر!

دلم مي‌خواست امروز كه ايران، اين پسر گم شده، بعد از قرن‌ها مي‌رود كه به آغوش خانواده‌ي خويش بازگردد، در كنارم بودي و با هم زير لواي اسلام عزيز و در كنار امام خميني، اين فرزند راستين محمد(ص) و اين نشانه‌ي خدا بر زمين، جهاد مي‌كرديم.

گرفتار تاريكي بوديم كه امام خميني از قلب تاريخي كه مي‌رفت تا فراموش شود، چون محمد(ص) فرياد برآورد كه «واعتصمو بحبل الله جميعا و لاتفرقوا» - همه به ريسمان خداوند چنگ بزنيد و بياويزيد و پراكنده نشويد - و ما كه هنوز دست و پا مي‌زديم تا به خويشتن خويش بازگرديم، از اين سخن تازه شديم و دريافتيم كه آن چه مي‌جستيم، يافته‌ايم و به يقين رسيديم. و حتي من كه همواره بويي از محمد در مشام داشتم، در آغاز باور نمي‌كردم كه در اين ظلمت كده‌ي زمين بتوان نقبي به سوي نور زد- كه ابعاد آن چه روي داد، آن همه گسترده بود كه زمين را در بر مي‌گرفت و خدا اين ترديد را كه جز لمحه‌اي به طول نينجاميد بر من ببخشايد- و برق يقين بي‌هيچ واسطه‌اي بر دلم نشست، همان گونه كه بر كوه سينا، و ايمان آوردم، و برادر! زمان گم شد و مكان، و كوير بود، و آن كه دعوت به حق مي‌كرد محمد(ص) بود، و خدا را شكر كه گوش ايمان من به آواي الله آشنا بود و نمي‌داني كه چه خوش بود. با همان عشقي كه اباذر با محمد(ص) بيعت كرد، ما به امام خميني پيوستيم. و برادر، او را نديده‌اي: دست خداست بر زمين؛ آن همه به صفات خداوندي آراسته است كه هنگامي كه دست محبتش را بر سر شيفتگان بالا مي‌آورد، سايه‌اش زمين و آسمان را مي‌پوشاند، و آن زمان كه از حكمت و عرفان سخن مي‌گويد، مي‌بيني كه او خود نفس حقيقت است. من بوي خوشش را از نزديك شنيده‌ام و صورتش را ديده‌ام كه قهر موسي را دارد و لطف عيسي را و آرامش سنگين محمد(ص) را .

برادر! ايران، مادر تمدن نويني است كه معيارها و مقياس‌هايي ديگر دارد و حكمت و فلسفه‌اي ديگر و هنري ديگر و ... ادبياتي ديگر. من هرگز نمي توانم وسعت مكتبي و فرهنگي اين انقلاب را در اين نامه تصور كنم،‌اما برايت باز هم خواهم نوشت، هر چند كه وقتم بسيار تنگ است.

مادر به تو گفت (در پشت تلفن) كه من كار پيدا كرده‌ام. اين چنين نيست؛ من زندگي يافته‌ام . عشق خميني بزرگ و عظمت فرهنگي آن چه مي‌گويد، مرا آن چنان شيفته‌ي خود ساخته است كه نمي‌توانم جز به حكمتي كه در حال تدوين آن هستيم بينديشم و جز به فرهنگي كه در حال احياي آن هستيم بينديشم و جز به فرهنگي كه در حال احياي آن هستيم ... و اين فرهنگ آن همه با آن فرهنگ كهنه و منحط غرب متفاوت است و آن همه از آن فاصله دارد كه نمي‌توان گفت . كارم در راه خداست (في سبيل الله) و براي آن پولي دريافت نمي‌كنم. تنها سهمي اندك از بيت‌المال مي برم كه خورد و خوراك را بس باشد و بس. جهادي را كه آغاز كرده‌ايم، امام خميني «جهاد سازندگي» نام نهاده است. شمشيرمان قلم است و بيل و كلنگ، و در راه سازندگي ايراني آزاد گام نهاده‌ايم؛ ايراني كه منشا حركت نوين تاريخ و خاست گاه فرهنگ نويني است كه دنياي تاريك را سراسر در بر خواهد گرفت.

والسلام - برادرت مرتضي (1358)

ويژه نامه «سيد شهيدان اهل قلم» در خبرگزاري فارس