شهید حجت الاسلام محمدحسن ابراهیمی رایزن فرهنگی و سیاسی جمهوری اسلامی ایران و مدیر كالج مطالعات اسلامی در كشور گویان از جمله شهدایی است كه در راه خدمت و نشر ارزش های اهل بیت و انقلاب اسلامی در سراسر دنیا از هیچ تلاشی فروگذار نكرد و همواره خاری در چشم دشمنان اهل بیت و انقلاب اسلامی به شمار رفته است و در نهایت به دست عمّال و مزدوران استكبار جهانی كه تاب فراگیری ارزش های انقلاب اسلامی در سایر كشورها را ندارند و به دستور مستقیم CIA به شهادت رسید. شهید ابراهیمی از جمله شهدای انقلاب اسلامی است كه با وجود تلاش‌های فراوان برای پیشبرد انقلاب در كشورهای دیگر اما همچنان و بعد از گذشت قریب به ۱۰سال از زمان شهادت ایشان، همچنان مغفول و گمنام مانده است. شهادت این شهید بزرگوار نیز تا كنون در هاله‌ای از ابهام به سر می‌برد. 

همسر شهید حجت الاسلام ابراهیمی در این در گفت‌وگو به بازگویی چگونگی آشنایی با ایشان و اخلاق و رفتار ایشان در خانواده و نهایتا به سفر شهید ابراهیمی به گویان، علت سفر به این كشور، مشكلات و سختی های ساخت كالج اسلامی و در نهایت، شهادت حجت الاسلام محمد حسن ابراهیمی می پردازد.

همسر شهید حجت الاسلام ابراهیمی در این در گفت‌وگو به بازگویی چگونگی آشنایی با ایشان و اخلاق و رفتار ایشان در خانواده و نهایتا به سفر شهید ابراهیمی به گویان، علت سفر به این كشور، مشكلات و سختی های ساخت كالج اسلامی و در نهایت، شهادت حجت الاسلام محمد حسن ابراهیمی می پردازد.

 

از نحوه آشنایی خود با شهید ابراهیمی بفرمایید.

ما اصالتاً خوزستانی هستم. در ایام دفاع مقدس به خاطر شغل پدرم به بوشهر رفتیم. در آنجا، یكی از همسایه های ما با خانواده شهید ابراهیمی، نسبت فامیلی داشتند. آقای ابراهیمی نیز به روستای این خانواده در دلوار بوشهر برای تبلیغ رفته بود. یك شب كه آقای ابراهیمی، میهمان عموی خود بودند، شهید ابراهیمی بحث ازدواج را مطرح می كند و می گوید: " من دختری می خواهم كه اهل جنوب باشد." عموی ایشان هم گفته بود: "در همسایگی ما، خانواده ای با این خصوصیات زندگی می كند." بعد از این قضیه، مدتی پس از ماه رمضان و در سال 1375، آقای ابراهیمی با خانواده خود به منزل ما آمدند و از این طریق زمینه آشنایی فراهم شد و در نهایت با یكدیگر ازدواج كردیم. بعد از ازدواج و در سال 1376به قم آمدیم و تا به امروز نیز در این استان زندگی می كنیم.

حاج آقای ابراهیمی از همان ابتدا در كارهای تبلیغی مشغول بودند؟

بله. خانواده ایشان بوشهری بودند لذا برای انجام كارهای تبلیغی، اغلب به همین استان سفر می كرد.

آقای ابراهیمی چه زمان و كجا به دنیا آمد؟

در آقای ابراهیمی به دلیل اینكه روحانی بودند، برای تحصیل به نجف می رود و همانجا نیز آقا محمدحسن به دنیا می آید. در آن موقع و در زمان حكومت حسن البكر، ایرانیان را از نجف و كربلا بیرون می كردند، خانواده آقای ابراهیمی هم به همین دلیل از عراق به سمت ایران عزیمت می كنند.

چطور شد كه شما با وجود كار و مشغله فرهنگی از بوشهر به قم آمدید؟

زمانی هم كه آقای ابراهیمی به خواستگاری آمدند، این قضیه را با من در میان گذاشتند و گفته بودند كه در صورت ازدواج باید در قم زندگی كنیم و من نیز پذیرفته بودم لذا كارهای انتقالی خود را انجام دادم و از بوشهر به قم آمدم.

آقای ابراهیمی در چه حوزه و دانشگاهی در قم مشغول تحصیل بود؟

از مدرسه عالی قضایی مدرك لیسانس خود را گرفت و فوق لیسانس خود را از دانشگاه مفید با گرایش حقوق بین الملل دریافت كرد. دروس حوزوی رانیز در محضر آیت الله تبریزی، آیت الله جوادی آملی و سایر علما و اساتید گذراند.

رابطه حجت الاسلام ابراهیمی با شما و خانواده خود چگونه بود و با وجود مشغله های فراوان آیا فرصت رسیدگی به امور خانواده را نیز داشتند؟

با خانواده خود بسیار صمیمی بودند و به تعبیری نیز شادی خانواده، ایشان بود و هر زمانی كه به مهمانی می رفتیم، بچه ها به دور ایشان حلقه می زدند. بعد از شهادت آقای ابراهیمی، همه اعضای خانواده می گفتند كه شادی خانه مان رفت. با بنده نیز رابطه دوستانه ای داشت و اگر مطلبی را دوست داشت به من بگوید و می خواست كه من انجام دهم، بر روی كاغذ می نوشت و به من می داد و از من هم خواسته بود كه این كار را انجام دهم. می گفت: "با این كار، شاید آن عمل، بیشتر در ذهنمان بماند و به عنوان یك سند محسوب می شود."

البته مانند هر زوجی ممكن بود كه گاهاً كدورت هایی بین ما نیز ایجاد شود، البته نه من اهل ناراحتی بودم و نه ایشان آدمی بود كه دلخوریش نسبت به كسی، كش دار و دامنه دار باشد و خیلی زود گذشت می كرد و مهربان بود.

 معمولاً زندگی با روحانیت، یك ویژگی ها و تمایزاتی با سایر زندگی ها دارد چراكه شاید نسبت به بعضی امور در مقایسه با دیگران، حساسیت بیشتری داشته باشند. آیا نسبت به شما هم این حساسیت ها را داشتند؟

نخیر. اصلاً اینطور نبود. البته یكی ازدلایلی كه ایشان در بوشهر، بنده را انتخاب كرد، خودش گفت كه به علت حجاب شما بوده است. البته نظر هركس برای خودش محترم است و ممكن است برخی از روحانیون، معتقد به بستن روبند یا پوشیه باشند اما ایشان هیچ گاه از من نخواست كه روبند بزنم. اما ایشان نسبت به برخورد با نامحرم بسیار حساس بود و پسندیده نمی دید كه بنده با نامحرمان گفت و گو داشته باشم ولی نسبت به محارم، هیچ مشكلی نداشت.

یك روز در جلسه كاری كه در محل كار برگزار شد و تعدادی از دبیران برای طرح سوالات امتحانات دعوت شده بودند، تعداد آقایان بیشتر از خانم ها بود و باید هر خانم با دو آقا به مشورت و شور می نشستند. اتفاقاً آقای ابراهیمی نیز همراه بود. ایشان با دیدن فضای جلسه به من گفت: من نمی خواهم شما را مجبور به عدم حضور در این جلسه می كنم چراكه شما مختار هستید و هرطور كه صلاح می دانید انجام دهید اما به نظر من، حضور در این جلسه شاید مفید نباشد. بنده نیز وقتی عدم تمایل همسر برای حضور در این جلسه را دیدم، به مسئول آن جلسه گفتم كه من نمی توانم در اینجا حضور داشته باشم چراكه نمی خواهم كاری را انجام دهم كه همسرم بدان راضی نیست و جلسه را ترك كردم.

حرف ها و كارهای مورد نظرشان را با تندی و عصبانیت به من نمی گفت و همواره سعی می كرد كه با لطافت و مهربانی و به نحوی كه باعث ناراحتی بنده هم نشود، آنچه كه مورد نظرش بود را با من در میان بگذارد و همانطوری كه گفتم، سعی می كرد آنچه كه مورد نظرش می بود را بنویسد و به من بدهد چراكه تأثیر نوشتن را بیشتر از بیان می دانست.

حجت الاسلام ابراهیمی به زبان های عربی و انگلیسی هم تسلط داشت و مدتی هم به عنوان مترجم، در سازمان حوزه ها و مدارس مشغول كار بودند. دلیل یادگیری این زبان ها آن هم بدین نحو از سوی آقای ابراهیمی چه بود؟

ایشان قبل از ازدواج به این زبان ها تسلط داشت. كلاس زبان نرفته بود و خودش به روش های مختلف و با تلاش های فراوان سعی در یادگیری زبان می كرد. معتقد بود و می گفت: "یك طلبه باید به زبان های مختلف دنیا مسلط باشد چراكه ما تنها، طلبه ایران نیستیم و اینطور نیست كه اسلام را فقط در ایران گسترش دهیم و باید اسلام واقعی را در كل دنیا بسط دهیم لذا باید با زبان های رسمی دنیا آشنایی داشته باشیم تا بتوانیم حرف، عقیده و هدف خود را به آنها بیان كنیم. هدف یك طلبه باید این باشد كه اسلام را به آنانی كه نمی شناسند، بشناساند."

شما فرزند دارید؟

یك دختر به نام فاطمه داریم.

چه سالی صاحب فرزند شدید؟

همسر شهید: ما حدود هشت سال صاحب فرزند نشدیم تا اینكه به گویان رفتیم و در سال دوم به صورت اتفاقی متوجه نارحتی هایی شدم و حالم خراب شد به نحوی كه از توان ایستادن هم نداشتم. ابتدا گمان می كردم به دلیل دوری از خانواده یا آب و هوا باشد. آقای ابراهیمی خیلی ناراحت شد و زمانیكه به دكتر مراجعه كردیم، گفت كه من باردار هستم. ما خیلی متعجب شده بودیم كه دكتر به ما گفت كه این بچه نتیجه زحمات و تلاش های شما برای اهل بیت(ع) است كه شما در این مدت و در گویان متحمل آن شدید. دخترم در سال1383 به دنیا آمد. اما شهید ابراهیمی هیچ گاه دختر خود را ندید چراكه، فاطمه(دخترم) سه روز بعد از تحویل پیكر شهید ابراهیمی از سوی ربایندگان به ما، به دنیا آمد.\

نام "فاطمه" را خود شما انتخاب كردید و یا اینكه از قبل و با یكدیگر، این نام را برگزیده بودید؟

ما از قبل انتخاب كرده بودیم. ایشان گفته بود: " اگر فرزندم پسر باشد دوست دارم نامش را "حسین" بگذارم تا مانند پدرم، "شیخ حسین" شود و روضه خوان امام حسین(ع) شود. زمانیكه متوجه  شدیم، فرزندمان دختر است، گمان كردم ایشان ناراحت شد لذا به این خ

اطر از ایشان پرسیدم كه آیا شما از اینكه فرزندمان دختر است ناراحت شدید كه ایشان در پاسخ گفت: خیر، "فاطمه" مادر "حسین" است و نام دخترمان را "فاطمه" می گذاریم.

علت سفر شما به گویان چه بود؟

حدود سال ۷۹ بود آقای ابراهیمی به در قالب یك گروه تجاری جهت شناسایی منطقه گویان و وجود شرایط برای انجام كار فرهنگی، به این كشور سفر كرد. بعد از سه ماه از این سفر بازمی گردد و گزارش جامع و كاملی از گویان ارائه می‌كند كه در ‌‌نهایت سبب رضایت مسئول وقت جامعة المصطفی و اعزام آقای ابراهیمی به عنوان مسئول ایجاد كالج اسلامی به كشور گویان می‌شود. من و خانواده آقای ابراهیمی به خصوص مادر ایشان، به هیچ وجه موافق این سفر نبودیم. مادر آقای ابراهیمی می‌گفت: «شما می‌خواهید جایی بروید كه هیچ ایرانی در آنجا وجود ندارد به خصوص اینكه همسر شما هم زن جوانی است و وجود ایشان در آنجا و در آن كشور غریب، خطرناك است. آقای ابراهیمی در جواب مادر خود گفت:» من به عشق اهل بیت (ع) می‌روم و خودشان هم به ما كمك می‌كنند. «آقای ابراهیمی آنقدر نسبت به كار خود توضیح داد تا در ‌‌نهایت، همگی متقاعد شدیم و پذیرفتیم و در ‌‌نهایت، ۲۵اسفند ۱۳۸۰ به سمت گویان حركت كردیم.

ما به صورت ترانزیتی رفتیم. ابتدا به هلند سپس ونزوئلا و بعد به ترینیداد و از آنجا نیز به گویان رفتیم.

برای شما سخت نبود كه كار و محل زندگی خود را رها كرده و به كشور غریبی می روید كه حتی سفارتخانه ای هم در آنجا وجود نداشت؟

طبیعتاً مشكلات فراوانی داشتم. آموزش و پرورش به دلیل اینكه ما برای كار تبلیغی به گویان می رفتیم، مخالفتی نكرد و به من مرخصی بدون حقوق داد و به مدت 2سال به این كشور رفتم. البته اعتقاد من این است كه وقتی یك خانم با آقایی ازدواج می كند، وظیفه اش این است كه در خوشی ها و ناخوشی ها با او همراه باشد و همچنین به دلیل اینكه در ابتدا قرار بود آقای ابراهیمی به مدت یك سال به گویان برود، من نمی توانستم ایشان را تنها بگذارم. هرچند به دلیل عملكرد خوب و مثبتی كه آقای ابراهیمی داشت، مأموریت ایشان تمدید شد و قرار شد كه یكسال دیگر، آقای ابراهیمی در این كشور بماند.

با این حال زمانیكه به گویان رسیدیم و وارد فضای جامعه شدیم، بسیار متعجب شدمو با تحیر فراوان با خود گفتم كه ما كجا آمده ایم. احساس می كردم كه آنجا آخر دنیا است. ما شب به این كشور رسیدیم و فاصله فرودگاه تا شهر نیز بسیار زیاد بود. مسیر ما آكنده از درخت و سراسر جنگل بود. در آنجا به آقای ابراهیمی گفتم كه اگر صد نفر را هم در اینجا به قتل برسانند، هیچ كس متوجه نمی شود؛ حدود 2سال بعد، آقای ابراهیمی را در این جنگل ها به شهادت رساندند و هیچ كس هم متوجه نشد و اگر فشار ایران نبود و خودشان جنازه را تحویل نمی دادند، شاید سال ها، پیكر ایشان مخفی می ماند.

گویان كشور عقب افتاده ای بود و من یك بار به آقای ابراهیمی گفتم كه شما با این سطح سواد و با این اطلاعات جامعی كه داری چرا به این كشور آمده ای؟ ایشان در جواب من می گفت: "شما اصل هدف را گم نكن و ببین كه ما برای چه هدفی به این كشور آمده ایم. من اینجا برای خوش گذرانی نیامده ام و آمده ام تا برای اهل بیت كار كنم."

در ابتدا، فردی قرار بود كه مكانی را برای آموزش تهیه كند. وی یك مكان مسكونی را خریداری كرده بود اما آقای ابراهیمی مخالفت كرد چرا كه مكان مسكونی، فضای مناسبی برای برگزاری كلاس های آموزشی نیست. در نهایت، فضای دیگری خریداری شد. برای مدتی در همان ساختمانی كه برای كالج اسلامی تهیه شده بود زندگی كردیم. طبقات مختلف را آماده كردیم و اتاق ها را مهیای فضای آموزشی ساختیم. آقای ابراهیمی، كامپوترها را تدارك دید و با یكدیگر، كتاب هایی كه از قبل آورده بودیم را در كتابخانه ها قرار دادیم. ایشان لباس كارگری پوشید و در و دیوارهای كالج را رنگ آمیزی كرد. حتی گاهی اوقات شب ها با یكدیگر جلوی درب كالج می رفتیم و آنجا را با آب و جارو تمیز می كردیم. آقای ابراهیمی همیشه تأكید می كرد: "خودمان تا آنجاییكه می توانیم كار كنیم تا هزینه غیر لازم از اموال بیت المال پرداخت نكنیم و در صرف اموال بیت المال دقت كنیم.

چند ماه بعد از آماده سازی كالج، خانه ای تهیه كردیم و در آنجا مستقر شدیم و آقای ابراهیمی هر روز از منزل به كالج می رفت و برای ناهار به منزل بازمی گشت و دومرتبه به كالج می رفت و تا آخر شب در آنجا به دنبال كارها بود. ایشان دست تنها بود و حتی یك ایرانی هم آنجا نبود كه كمك حال ایشان باشد و گاهی اوقات خودم با ایشان به كالج می رفتم و در كارها به ایشان كمك می كردم. آقای ابراهیمی به تنهایی به اندازه چند نفر كار می كرد.

گویان به لحاظ آب و هوایی هم در وضعیت بسیار بدی قرار داشت. آنقدر آب آشامیدنی این كشور بد بود كه وقتی چند روز حمام می رفتیم و دوش می گرفتیم، كف حمام، كاملاً زرد می شد. آب آشامیدنی آنجا بسیار كثیف بود و برای آب خوردن از آب تصفیه شده استفاده می كردیم. هوای گویان هم در وضعیت متعادلی قرار نداشت، یا آفتابی و سوزان بود و یا آنقدر باران میامد كه سیل به راه میافتاد.  

با مردم گویان مشكلی نداشتید؟ آیا می توانستید به راحتی با یكدیگر ارتباط برقرار كنید؟

خیر. در خیابان كه راه می رفتم، به دلیل حجابی كه داشتم، زمانی كه آقایان از كنار من عبور می كردند به بنده سلام می كردند و می گفتند: سلام  sister. با اینكه به زبان انگلیسی صحبت می كردند اما در مواجهه با مسلمانان، hello یا hi نمی گفتند و می گفتند "سلام". جالب اینجاست كه برای "خداحافظی" هم "سلام" می گفتند.      

شبی كه آقای ابراهیمی ربوده شد، صبح آن روز در جست و جوی كرایه محلی برای عده ای از شیعیانی بود كه از یكی از جزایر گویان به كالج اسلامی می آمدند. ایشان مقدمات حضور این گروه از شیعیان را فراهم كرده بودند و قرار بود فردای آن روز، قراردادی برای كرایه محل، بسته شود تا شرایط برای حضور شیعیانی كه چند روز آینده به كالج اسلامی می آمدند آماده شود.

از چگونگی شهادت پر ابهام شهید ابراهیمی بفرمایید. 

 فردی به نام "موسی" در كالج اسلامی مشغول كار بود. این فرد قبل از حضور ما در گویان، در كالج اسلامی كار می كرد و كارهای مختلفی در كالج انجام می داد. آقای ابراهیمی، اتاقی هم در همان كالج به "موسی" داده بود و همانجا زندگی می‌كرد. شب حادثه، دیر وقت بود و من در آشپزخانه مشغول كار بودم كه تلفن زنگ خورد. ناگهان موسی به من گفت كه باید به كالج بروم، مشكلی پیش آمده و سقف اتاق كامپیوتر، نَم داده و آب در حال چكیدن بر روی كامپیوترهاست. گفتم كه الان دیر وقت است و بگذارید برای فردا. آقای ابراهیمی گفت: "ممكن است تا فردا مشكلی پیش بیاید و اموال بیت المال صدمه ببیند." گفتم اگر می‌روی پس سریع برگرد. گفت: اگر نگران می‌شوی، بیا باهم برویم. من آن روز برعكس روزهای دیگر كه معمولاً با ایشان به كالج می‌رفتم، به دلیل فعالیت زیاد و همچنین به دلیل اینكه وضعیت بدنی مناسبی نداشتم، توان كافی برای همراهی با آقای ابراهیمی را نداشتم.

دقایقی گذشت كه آقای ابراهیمی رفته بود كه تلفن زنگ زد. آقا محمدحسن بود. گفت: هیچ خبر و مشكلی نبود و می خواهم به منزل بیایم، شما نگران نباشید. گوشی را قطع كردم و منتظر آقای ابراهیمی شدم اما ساعت‌ها در حال گذر بود و هیچ خبری از ایشان نمی‌شد. هرچقدر به موبایلش هم زنگ می‌زدم پاسخگو نبود، با كالج تماس گرفتم، كسی جواب نداد. خیلی نگران شدم. نگرانی مرا نمی‌توانید درك كنید. تصور كنید، من هشت ماهه باردار و در یك كشور غریب بودم، هیچ هم‌زبانی نداشتم و امیدم بعد از خدا و اهل بیت(ع)، به آقای ابرهیمی بود. یك روز به آقای ابراهیمی گفتم كه اگر شما روزی بروید و دیگر برنگردید، تكلیف من در اینجا چه می‌شود؟ ایشان گفت: "شما خدا را دارید. گفتم درست است كه من خدا را دارم ولی من به عنوان یك زن در این كشور غریب، وحشت می كنم، همینطور هم شد.

نیمه شب حدود ساعت یك، با یكی از دوستان آقای ابراهیمی در گویان به نام اسامه یوسف كه یكی از شیعیان این كشور بود، تماس گرفتم. به او گفتم كه شیخ ابراهیمی، ساعاتی است كه از منزل بیرون رفته و هنوز برنگشته، لطفاً شما پیگیری كنید. گفت: "شما قطع كنید و من پیگیری می‌كنم و به شما خبر می‌دهم. ساعتی گذشت اما خبری نشد. دومرتبه خودم تماس گرفتم. گفت: "شیخ ابراهیمی kidnap". گفتم یعنی چی؟ گفت: شیخ ابراهیمی را ربودند. ناگهان از حال رفتم.

ظاهراً تیری هم به سمت "موسی" شلیك كرده بودند، البته به او نزدند و به كنار پای "موسی" شلیك كردند و تیر بعد از برخورد با زمین، به پای "موسی" برخورد و تنها خراشی پیدا می‌كند و به بیمارستان منتقل می‌شود. آنطوری كه بعدها به ما توضیح دادند، ظاهراً این كار نیز برنامه‌ریزی شده بوده و اتفاقی نبوده است.

دقیقاً روز ربایش مصادف با تعطیلی 14روزه مسیحیان بود و كشور نیز عملاً در كما فرو رفته بود. آن‌ها به شكلی برنامه‌ریزی كرده بودند كه پس از ربایش، به هیچ ارگان و سازمانی دسترسی نداشته باشیم، همه جا در تعطیلی به سر می‌برد. با آقای سبحانی، سفیر ایران در ونزوئلا تماس گرفتم و ماجرا را برای ایشان تعریف كردم. آقای سبحانی به من گفت: "من خانواده‌ام را برای تعطیلات به یكی از شهرهای ونزوئلا برده‌ام اما برای پیگیری این قضیه برخواهم گشت. آقای سبحانی فردای آن روز به گویان آمد و شروع به پیگیری‌های فراوان كرد. بعد از مدتی با تعجب به من گفت: "هیچ چیزی به من نمی‌گویند و پلیس هیچ‌گونه همكاری با من نكرده و هیچ كمكی نمی‌كند.

من با تهران تماس گرفتم و با هركسی كه م‌ توانست كاری انجام دهد، ماجرا را گفتم. تعدادی از خانم‌های گویان كه با آنها رابطه دوستی داشتیم، چند روزی به منزل ما آمدند كه من تنها نباشم.

از فردای شب حادثه، پلیس گویان دائماً در منزل ما رفت و آمد داشت و مدام مرا مورد بازجویی قرار می‌داد و سوالات مختلفی از من می‌كرد. علت حضور ما در گویان، علت ربایش آقای ابراهیمی و مواردی از این دست، از جمله سوالاتی بود كه پلیس گویان از من می‌پرسید. من و آقای ابراهیمی از قبل قرار گذاشته بودیم كه اگر اتفاقی افتاد، بگوییم ما در ایران كار تجاری می‌كردیم و در اسلام آمده است كه بخشی از پول خود را به عنوان خمس و زكات پرداخت كنید، ما هم بخشی از پول خود را به گویان آورده‌ایم تا در جهت خیر به تعدادی از كسانی كه سواد ندارند، به صورت رایگان علم‌آموزی كنیم. من هم دقیقاً همین را به بازجویان و پلیس گویان گفتم. آنقدر افراد مختلف در منزل ما رفت و آمد می‌كردند و من نیز دائماً بر روی مبل نشسته بودم و به سوالات آنها پاسخ می گفتم كه هنگام شب، پاهای من وَرم می‌كرد.

شب‌ها تا صبح از نگرانی، ذكر می گفتم و دعا می كردم. به دلیل اینكه وضعیت مناسبی به خاطر وضع حمل و بارداری‌ام نداشتم، امكان بازگشت من به ایران نبود لذا بعد از دو هفته مادر و عموی من برای كمك به گویان آمدند. 34روز از زمان ربایش شهید ابراهیمی گذشته بود كه یك شب در حال خواندن آیه‌ای از قرآن بودم كه روایت شده بود، اگر این آیه صد مرتبه خوانده شود، گمشده خود را پیدا خواهید كرد. بعد از پایان این صد مرتبه، در حدود ساعت یك خواستم استراحتی كنم و هنوز چشمانم را بر روی هم نگذاشتم كه تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشتم. خانومی گفت: "من خبرنگار هستم و جسد شوهر شما را پیدا كرده‌ام، پلیس به شما در این رابطه، اطلاعی داده است؟" با شنیدن این خبر ناگهان از حال رفتم.

حدود 20دقیقه نگذشته بود كه زنگ خانه خورد. آنقدر آدم جلوی درب منزل ما جمع شده بود كه گویی صحرای محشر بود. از تمام روزنامه‌ها، خبرگزاری‌ها، صدا و سیما و رسانه‌های مختلف جلوی درب منزل ما جمع شده و عكس‌هایی از پیكر شهید ابراهیمی گرفته بودند تا برای شناسایی به ما نشان دهند. حال بنده خیلی بد بود و عموی من اجازه خارج شدن از خانه را به من نمی‌داد و خودش جلوی درب رفت. عموی من، فیلم را دید و تمام كسانی را كه در جلوی درب تجمع كرده بودند را متفرق كرد. بعد از دقایقی به منزل بازگشت و گفت: " اینها دروغ می‌گفتند و آن جسدی كه من دیدم به هیچ وجه جسد آقا محمدحسن نبود و كس دیگری بود. شروع كرد به ما دلداری دادن و در نهایت، ما نیز پذیرفتیم و قانع شدیم و گمان كردیم كه راست می‌گوید. ما تا صبح بیدار بودیم و دائماً در حال دعا و راز و نیاز بودیم.

اول صبح، چند ماشین پلیس جلوی درب منزل ما آمدند تا من را به برای شناسایی جسد ببرند. عموی من مخالفت كرد و گفت: "ایشان باردار است و وضعیت خوبی ندارد و ممكن است آنجا حالش خراب شود و برای بچه‌اش اتفاقی بیافتد. در نهایت خودش رفت. از آنجا با من تماس گرفت و گفت: "دقیقاً می‌دانی وقتی شیخ حسن از منزل خارج شد، دقیقاً چه لباسی پوشیده بود؟ " به او گفتم. گفت: "روی زیرپوش شیخ حسن علامتی نبود؟" به او گفتم. دو مرتبه پرسید: "در بدن شیخ محمد حسن نشانه‌ای وجود دارد تا ما بتوانیم او را تشخیص دهیم؟" گفتم بله یك دندان فلزی در دهانش دارد. دائماً می‌پرسیدم كه خودش است؟ عمو من نیز می‌گفت: "نه، نگران نباش، همینطوری می‌پرسم و اینها دروغ می‌گویند و جنازه محمد حسن وجود ندارد."

تیم كارشناسی و تجسسی كه از ایران آمده بود به عموی من گفتند كه ما به آنجایی رسیده‌ایم كه حجت‌الاسلام ابراهیمی را به شهادت رسانده‌اند اما هنوز نمی‌دانیم توسط چه كسی و در كجا به شهادت رسیده است. بچه‌های وزارت اطلاعاتی كه از ایران به گویان آمده بودند گفته بودند كه ما پیگیر هستیم، به هر نحوی كه شده، محل شهادت ایشان را پیدا كنیم.

زمانی كه عموی من به منزل بازگشت، از او وضعیت شهید ابراهیمی را جویا شدم كه به من گفت: "هیچ مشكلی پیش نیامده و حداكثر تا دو سه روز آینده بازمی‌گردد. سپس برای تهیه بلیط برای بازگشت به ایران، از منزل خارج شد. به عمو گفته بودند كه هرچه سریع‌تر، خانواده شهید ابراهیمی را از گویان خارج كنید چرا كه ممكن است همسر و فرزند ایشان را هم به قتل برسانند و مدتی است كه اینها را نیز زیر نظر دارند.

دو روز قبل از خروج ما از گویان، دخترم به دنیا آمد و در نهایت و پس از شناسایی دقیق جنازه توسط عموی بنده و به صورت كاملاً مخفیانه و به نحوی كه هیچ كس متوجه نشود، از گویان خارج شدیم. خروج ما از گویان در صورتی بود كه من هنوز از شهادت شهید ابراهیمی خبری نداشتم.

كجا با پیكر شهید ابراهیمی روبه رو شدید؟

زمانی كه ما به قم رسیدیم، 10روز از تولد دخترم گذشته بود. تمام اقوام و آشنایان از شهادت شهید ابراهیمی خبر داشتند و تنها من بودم كه خبری نداشتم. تا اینكه فردای آن روز، پدر شهید ابراهیمی خبر شهادت شیخ محمدحسن را به من دادند. اما من به هیچ وجه نتوانستم پیكر اصلی شهید ابراهیمی را ببینم و خواستم تصویری كه از شهید ابراهیمی در زمان زنده بودنشان داشتم، همواره در ذهنم بماند چرا كه وضعیت شهادت ایشان بسیار دردناك بود. نیمه‌ای از سر شهید ابراهیمی به دلیل تیرهای فراوان، كاملاً از بین رفته و تنها نیمی از سر مانده بود و همان را نیز در ملحفه‌ای جدا از پیكر قرار داده بودند. انگشتانش را قطع كرده بودند، ناخن‌هایش را كشیده بودند و سینه شهید به واسطه ضربات سنگین و یا احتمالاً سوزاندن، كاملاً سیاه شده بود.  

آیا هنوز مشخص نشده كه چه كسی حجت‌الاسلام ابراهیمی را به شهادت رسانده است؟

زمانی كه در گویان بودیم، خانم شیعه‌ای كه از دوستان ما و كاركنان وزارت كشور گویان بود با منزل ما تماس گرفت و گفت: "من دیگر نمی‌توانم به منزل شما بیایم چرا كه ما نیز زیرنظر هستیم. فقط باید مطالبی به شما بگویم. نامه‌های فراوانی از سوی افراد و گروه‌های مختلف به وزارت اطلاعات گویان علیه حجت‌الاسلام ابراهیمی مبنی بر تروریست بودن و حضور ایشان در بمب‌گذاری‌های گوناگون به ویژه 11سپتامبر آمده بود كه بر این اساس، یك هفته قبل از ربایش شهید ابراهیمی یك هیئت هفت نفره از آمریكا به گویان آمد و جلسه مخفیانه برگزار كردند. در این جلسه گفته بودند كه تعدادی شیعه در گویان به رهبری یك ایرانی وجود دارند كه با وجود اندك بودنشان كارهای ریشه‌ای و مهمی انجام می‌دهند و در حال شیعه كردن مردم هستند و ممكن است برای كشور خطرناك باشد."

خوابی هم در روز تولد دخترم،"فاطمه"، دیدم كه آقای ابراهیمی وارد منزل شد. با تعجب به او گفتم شما كجا بودی، بیا "فاطمه" به دنیا آمده است. شهید ابراهیمی در حالی كه بسیار نارحت و غمگین بود، یك نگاه غمناكی از دور به "فاطمه" كرد و گفت كه باید بروم. گفتم كجا می‌خوای بری، شما تازه آمده‌ای، اگر از خانه بیرون بری ممكن است شما را بگیرند، اصلاً شما كجا بودی؟ شهید ابراهیمی گفت: "مگر تو نمی‌دانی كه من دست آمریكایی‌ها بودم؟ گفتم كه نه، من نمی‌دانستم. گفت: "من باید بروم و اما زود برمی‌گردم."

بعد از بازگشت ما از گویان، وزیر كشور و اطلاعات این كشور بركنار شدند و ما احتمال می‌دهیم كه برخی از دولتمردان گویان به دلیل حضورشان در ماجرای قتل شهید ابراهیمی، از كار بركنار شدند تا دولت این كشور متهم به دخالت در شهادت شهید ابراهیمی نشود. همچنین آقای سبحانی سفیر ایران در ونزوئلا پیگیری‌های فراوانی انجام داد و دو تن از بهترین وكلای انگلستان را به كار گرفت اما آن وكلا در میانه كار خود، از ادامه همكاری انصراف دادند.

هم‌اكنون چه خواسته‌ای از شهید ابراهیمی دارید؟

 تنها خواسته من این است كه دست مرا بگیرند و مرا شفاعت كنند.