:: آنچه در زیر می خوانید پنجمین بخش از روایت برادر كریم مظفری از ماجرای درگیری ::

:: نیروهای سپاه با ناوگان دریایی آمریكا در خلیج فارس است ::

وقتى نورافكن قوى روى بویه و من افتاد، اشهدم را خواندم و دستانم را بالا بردم. هر لحظه انتظار داشتم مرا به گلوله ببندند و شهید كنند. در آن لحظه، افكار متناقضى با سرعت در ذهنم عبور كردند. فكر بقیه بچه‏ هایى بودم كه اثرى از آنها نبود، فكر همسر و دو فرزندم بودم و با خودم فكر مى ‏كردم كه آنها با شنیدن خبر شهادتم چه واكنشى نشان خواهند داد، پدر و برادرانم چه مى‏ كنند؟ همسرم حسابى داغدار خواهد شد.
ناگهان پشت سرم روشن شد. سرم را برگرداندم. دیدم یك فروند ناوچه ایستاده و نورافكنش را به طرفم انداخته است. در این وقت، هلى كوپتر دور شد و رفت.
از طریق بلندگو شروع كردند به انگلیسى صحبت كردن كه البته من یك كلمه‏ اش را هم نفهمیدم؛ اما متوجه شدم كه نزدیكتر نمى‏ شوند و از چیزى هراس دارند. زیر پایم را نگاه كردم دیدم كائوچوى كارتن استینگر كه با آن خود را به بویه رسانده بودم، افتاده است. فهمیدم از همان تكه كائوچو مى‏ ترسند. همینطور كه دستانم بالا بود، با پایم یواش یواش آن را داخل آب انداختم. وقتى آب چند مترى آن را از بویه دور كرد، ناوچه آمد نزدیك بویه.
دستى به طرفم دراز شد كه من آن را گرفتم. مرا مثل نوزاد تازه به دنیا آمده ‏اى بلند كردند و داخل ناوچه بردند. تا مرا داخل ناوچه بردند، فورا روى «دك» خواباندند. سطح دك آسفالت بود و زبر. فورا دست و پایم را با طناب بستند. احساس تشنگى زیادى مى‏ كردم. هر چه فریاد زدم: «آب...به من بدهید...سردم است»، كسى نشنید یا ندانست چه مى ‏گویم. با اینكه دست و پایم بسته بود، سه چهار نفر سرباز مسلح اطرافم را گرفته بودند و به اصطلاح حسابى تو نخ من بودند كه تكان نخورم. كسى نزدیك نمى ‏شد. با خود گفتم: خدایا! من جز یك شورت كه چیز دیگرى ندارم، از چه مى ‏ترسند؟ دست كم یك لیوان آب هم نمى ‏دهند بخورم.
لحظه به لحظه بر سوزش بدنم افزوده مى‏ شد. با اینكه بارها فریاد زدم كسى نفهمید چه مى ‏گویم. انگلیسى كه نمى‏ دانستم؛ اما مى ‏دانستم آب به این زبان چه مى ‏شود .این بود كه گفتم: «Water»

مثل اینكه فهمیدند. رفتند و لیوان آبى آوردند و یك مترى من گذاشتند و اشاره كردند كه بخورم. دستم را هم باز كردند. تا به طرف لیوان آب حركت كردم، شروع كردند با قنداق تفنگ و لگد به جان من افتادند. با هر سختى و پوست كلفتى ای بود، آن یك متر را طى كردم. با وجود ضربات قنداق تفنگ و لگد، به لیوان آب رسیدم و آن را سر كشیدم.
نصف لیوان را به زور خوردم. دوباره دستم را بستند و به كمر انداختندم روى زمین. زبری و خشنی آسفالت را با پوست سوخته و چروكیده تنم احساس كردم. تاول‌های تنم و دستم شروع كردند به تركیدن. در این هنگام سوزش وحشتناكی تمام تنم را فرا گرفت. یك چشمی هم آوردند و چشمانم را هم بستند. سرم را نیز داخل كیسه ای كردند و پایین كیسه را هم بستند. با خودم فكر می كردم حتما می خواهند اعدامم كنند. وقتی از جا بلندم كردند و حركتم دادند، یقین كردم كه مرا برای اعدام می برند.

ناوچه حركت كرد. این را از بادی كه به بدنم می خورد، فهمیدم. پس از مدتی به جایی رسیدیم. مرا از ناوچه خارج كرده، به مكان دیگری بردند. سرم در كیسه بود و روی چشمانم نیز چشمی بود و فقط حس می كردم با من چه رفتاری می كنند. در حالیكه دو نفر دو طرفم را گرفته بودند، مرا بردند و روی تختی خواباندند. كیسه را باز كردند و سرم را بیرون آوردند و چشمی را هم از چشمم برداشتند. وقتی در زیر نور و روی تخت به اندامم نگاه كردم، لرزه بر تنم افتاد. همه جای بدنم سوخته بود كه یقین كردم با آن وضع محال است جان سالم به در ببرم. نظامی ها از كنار تخت من دور شدند و چند نفر دكتر و پرستار دورم جمع شدند. كم كم چشمانم سنگین شد و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، سر تا سر بدنم را باند پیچی كردند. فقط چشمانم باز بود. تا به هوش آمدم، بازجویی شروع شد.

چند نفر در حالی كه چهره هایشان را پوشانده بودند، نزدیكم آمدند. باند چهره مرا باز كردند. با دقت به چهره ام نگاه كردند و سپس مثل كسی كه دنبال چیزی می گردد و آن را نمی یابد، ناراضی و ناراحت بودند.

با خودم گفتم: من كه یك پاسدار معمولی هستم. حتما به دنبال نادر یا بیژن می گردند. حدود نصف روز آنجا بودم. سپس مرا روی برانكارد خواباندند و داخل هلی كوپتری گذاشتند و بردند. در هلی كوپتر باز بود. سرتا سر وجودم را ترس فرا گرفت.

با خود فكر كردم حتما چون چهره ام را دیده اند و دانسته اند به دردشان نمی خورم، حالا می خواهند مرا به دریا بیندازند و غرق كنند. اگر مرا در آب انداختند چه كنم؟ با این باندهایی كه به دست و پایم است، حتما تا داخل آب افتادم، زیر آب می روم و غرق می شوم. راستی، كدام یك از بچه ها زنده مانده اند؟ به جز من، كریمی، رسولی و باقری هم كه زنده بودند. با چشمان خودم دیدم كه آنها سوار ناوچه شدند. راستی، نادر، بیژن و آبسالان هم زنده اند؟ نصرالله چطور؟


مجاهد شهادت طلب خداداد آبسالان

غرق در این افكار بودم كه به محوطه بزرگی روی دریا رسیدم. صبح بود و هوا روشن. مرا از هلی كوپتر پایین آوردند و وارد سالنی كردند. تا وارد شدیم، كریمی، رسولی و باقری را هم دیدم. از دیدنشان روحیه گرفتم و فهمیدم كه نمی خواهند اعدامم كنند. همان چهار نفری بودیم كه با هم داخل آب افتاده بودیم. از بقیه خبری نبود. مرا روی تخت دو طبقه ای خواباندند. آنها را نیز كنارم خواباندند.
رو به باقری كه سرباز وظیفه بود، كردم و گفتم: باقری، وضعیت صورتم چطوری است؟ تا حالا خودم راندیده ام. باقری گفت: صورتت به طور وحشتناكی ... هنوز باقری حرفش را تمام نكرده بود كه دو تا سرباز مسلح آمدند و تفنگ را روی سر من و باقری گذاشتند. یكی كه فارسی حرف می زد، گفت: شما دو نفر با هم چه می گفتید؟
- والله درباره سوختگی صورتم حرف می زدیم.
- دیگر اجازه صحبت كردن ندارید. رویتان را از هم بر گردانید و حرف هم نزنید.
چاره ای جز اطاعت نبود. رویم را از باقری برگرداندند.
باز جویی رسمی از آن سه نفر شروع شد. اول باقری و سپس رسولی و بعد كریمی را بردند و مفصل بازجویی كردند؛ اما كاری به من نداشتند. یك روز نزد دوستانم بودم. روز دوم مرا از آنان جدا كردند و چون میزان سوختگی‌ام را ۸۵ درصد اعلام كرده بودند، مرا به جای دیگری بردند؛ اتاق سوانح سوختگی.
در آن اتاق، تمام امكانات معالجه سوختگی وجود داشت. در دل، از اینكه خودشان مرا سوزانده بودند و حالا خودشان داشتند معالجه ام می كردم، می خندیدم.
پس از مداوا و مراقبتهای پزشكی، چند نفر پرستار و دكتر آمدند و مرا از روی تخت بلند كردند و بردند بیرون. حدود سی الی چهل متر در راهرویی حركت كردیم. در سرتا سر راهرو روی همه دیوارها، تابلو ها، عكس‌ها و حتی اتیكت اتاق‌ها را با پارچه پوشانده بودند تا من ندانم كجا هستم و هویت كسانی را كه مرا اسیر كرده اند، نشناسم البته بر من مسلم بود كه در یكی از ناوهای بزرگ و مجهز هواپیمابر آمریكایی هستم.
مرا وارد اتاقی شبیه اتاق رختكن كردند كه در آن وان مخصوصی وجود داشت. باند بدنم را باز كردند و مرا داخل وان قرار دادند و سپس با ماده مخصوصی كه من نفهمیدم چیست، شستشویم دادند. سپس بار دیگر سر تا پای بدنم را باند پیچی كردند و به سالن باز گرداندند.
چیزی كه باید از روی انصاف بگویم، رفتار خیلی انسانی پزشك‌ها و پرستاران بود كه با دلسوزی و جدیت خاصی وظیفه خود را انجام می دادند. پس از حمام و خواب، اولین جلسه باز جویی از من شروع شد. سه چهار نفر آمدند سراغم. یكی شان مسلح بود. مرا از سالن بیرون و به اتاق بازجویی بردند. دور تا دور اتاقی كه مرا داخل آن بردند، شیشه بود. اتاق، فقط در ورودی داشت و هیچ پنجره ای در آن نبود. مرا روی تختی خواباندند و باز جویی را شروع كردند.
اولین سوالی كه از من كردند، این بود كه شغلم چیست.
گفتم: من بومی هستم و برای ماهیگیری به دریا آمده بودم؛ اما عده ناشناسی آمدند و به زور ما را مجبور كردند كه آنها را ببریم.
فردی كه فارسی صحبت می كرد و مسئول بازجویی بود، گفت: نه، ما می دانیم كه شما نظامی و پاسدار هستید. حتی می دانیم از میان شما چه كسی پاسدار و چه كسی سرباز است.
من از ترس اینكه اگر بدانند پاسدار هستم، ممكن است رفتار خشنی با من در پیش گیرند یا اعدامم كنند، به شدت حرفشان را انكار كردم و گفتم: من پاسدار نیستم و بومی بوشهرهستم.
باز جو پرسید: رفتار شما پاسداران با ارتش چطور است؟ آیا بین شما وحدتی وجود دارد؟
من بار دیگر تكرار كردم: من نظامی نیستم. مرا در دریا به زور به این كار وادار كردند. اما بازجو قبول نكرد و باز پرسید: پادگان های نظامی موجود در بوشهر كجاست؟ پادگان ارتش كجا قرار دارد؟ اسم فرمانده سپاه بوشهر چیست؟
در این بازجویی، درباره كارهایی كه سپاه در نیرو گاه اتمی بوشهر مشغول آن بود، بسیار حساس بودند و مرتب مرا زیر فشار قرار می دادند تا اطلاعاتی در باره این كارها و اقدامات به آنها بدهم.
بار دیگر، من منكر نظامی و پاسدار بودن خود شدم. این بار كه بازجو مرا دید، ناراحت شد و با عصبانیت سیلی ای به صورتم زد. سیلی اش البته تند و محكم نبود. بازجو گفت: ما می خواهیم سوالاتی را كه از تو می پرسیم، فورا و درست پاسخ بدهی.
من هم گفتم: من نظامی نیستم و بومی بوشهر هستم.
- نه، تو نظامی هستی و می دانیم كه پاسدار هستی. بگو رفتارتان با ارتش چطور است؟
برای آنكه از شرشان نجات پیدا كنم، گفتم: من نمی دانم. من چون در دریا صید می كنم، می بینم كه شناورهای ارتش و سپاه با همدیگر می آیند گشت. از روی آرمشان می شناسم كه كدام ارتشی و كدام سپاهی هستند. كنار هم می ایستند و صحبت می كنند.
متوجه شدم كه همه جریان بازجویی را فیلمبرداری می كنند. بعد از بازجویی مرا به جای اولم باز گرداندند؛ چون می دانستم ممكن است مرا دوباره برای باز جویی ببرند، این بود كه پاسخ های دروغی كه گفته بودم، در ذهنم مرور كردم تا در جلسه دیگر هم همان حرف‌ها را بزنم.